پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

13:01:58 - یکشنبه 21 اردیبهشت 1393
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
دلنوشته دخترشهیدی که به مهمانی پدر ش می رود
دختری به نام زینب که در اولین  روز از تولدش با تابوت پدرشهیدش  انس گرفت . به گزارش ” صبح رابر” به بهانه روز پدر بخوانید،از حرف های  دختر شهیدی که با  پدرش می گوید ،  حرف های دخترشهیدی  که در اولین روز تولدش  وقتی که چشم به جهان گشود، به جای آغوش گرم پدر […]

دختری به نام زینب که در اولین  روز از تولدش با تابوت پدرشهیدش  انس گرفت .

به گزارش ” صبح رابر” به بهانه روز پدر بخوانید،از حرف های  دختر شهیدی که با  پدرش می گوید ،  حرف های دخترشهیدی  که در اولین روز تولدش  وقتی که چشم به جهان گشود، به جای آغوش گرم پدر ، قنداقه اش را کنار تابوت پدرش گذاشته، و چشمان پر از اشک مادر ، خواهر و برادرش را که  با بزرگ شدنش نظاره گر است،که در ادامه می آید:

سلام پدر عزیزم ، زینبت هستم ، دختری که آن را ندیده به سفر ی طولانی رفتی پدر جان میدانی که از وقتی که روی ماهت را ندیده واژه پدر را گفته ام  منتظر دیدنت هستم ؟؟؟

منتظر دست های نوازشگر پدرانه ات !!! دست نوازشگر زیاد است امّا پدرم ، دوستانم که پدر دارند و بچه های همسایه خود می گویند که دست نوازشگر پدر بر سر دختر چیز دیگریست .

پدرم هر صدایی که از در خانه می شنیدم به امید دیدن روی تو شتابان و با دلی سرشار از امید جلو می رفتم ، ولی باز هم تو را نمی دیدم ، پدر می دانی سالها قاب عکس تو جلوه گر پدراست برایم ، از تو برایم لباس های جبهه ات به یادگار مانده است ، چه بگویم که حتی دست نوشته و وصیت نامه ای برای من از تو نیست ، وقتی دلتنگ می شوم ، وصیت نامه ات را می خوانم اما با زهرا و داداش علی ام حرف زده ای و اسمی از من نیست وقتی دلتنگ می شوم به سراغ عکس ها می روم ولی هنگامی که زهرا و علی را در آغوشت میبینم غم ام دو چندان می شود ، پدرم تنها دلگرمی من شده است خیره شدن به عکس شما و بوئیدن لباس های شما ، به من گفته بودند پدرت در سفر است  اما تمام پدران به سفر رفته برگشتند و فقط سفر شما طولانی شده است ، بزرگ که شدم گفتند سفری به سوی راهیان نور داریم که میزبان آن شهدا هستند پدرم به امید دیدن تو آن عید به مهمانیت آمدم وقتی که بسوی طلائیه روانه شدم حالی عجیب داشتم ولی کسی نمی دانست که به مهمانی پدرم می روم آنجا که رسیدم از راوی پرسیدم جزیره مجنون کدام سمت طلائیه است من آنجا دعوت شده ام و مهمان  ویژه آنجا هستم از دور ساعتها به آنجا خیره شدم تا شاید میزبانی ام کنی اما باز هم حسرت دیدنت به دلم ماند و ندیده پدر برگشتم ، مرهم دل شکسته من و اشکهایم چیزی جز آغوش مادرم نبود.

پدرم حالاست که فهمیدم شما چه سبکبالانی بودید و رفتید و ما چه بیگانگانی که ماندیم ، زمان شما ، حرف ، حرف یکرنگی بود، حرف پاسداری از نظام ، حرف تقوای علی ، جای رقص و آواز صوت قرآن ودعا بود ،  حرف از علی زمان تان بودو تنها نگذاشتن آن ولی پدرم امروز علی زمان ما تنهاست و دلی خون ، شرم دارم که بگویم وصیت نامه ات برای بعضی ها دیگر ارزشی ندارد دوره ای  که شما توصیف کرده اید دوره یکرنگی بود دل این دوره صد رنگ شده است ، کسی را دیگه نمی توان شناخت ، پدرم بزرگ شده ام ببین… ولی کودکانه به دنبال پدر میگردم .

حرف و درد دل بسیار است اما سخن کوتاه میکنم فقط از شما می خواهم به خاطر من نه به خاطر اشک های مادرم ، به خاطر آه دل علی و زهرا در این دوره که انسان ها گرگی نما کمین کرده اند که به اصل نظام ضربه بزنند کمکمان کن ، کمکمان کن  که پاسدار خون شما و پرچمدارتان باشیم .گله ای ندارم و راضیم به رضای خدا ، چون هر وقت که دلتنگ می شوم ذهنم به هزار سال قبل برمیگردد که وقتی کودکی معصومانه در گوشه خرابه سراغ بابا یش حسین را میگرفت سیلی به صورتش می زدند و در قبال بهانه های آن سر بریده پدر را می آوردند .

و ای مردم بیایید برگردیم به هزار و سیصد واندی سال پیش که حسرت میخوردیم که چرا کربلا و در کوچه های بنی هاشم نبودیم که این چنین غریبانه ومظلومانه امامان  را تنها گذاشتند .

ولی مثل شهدا باشیم که می گفتند که تمام هستی و همت و مردانگی مان را جمع کنیم و نگذاریم که  این یکی امام تنها بماند آنها  می گفتند ، آنها  عین فِره بودن که خودشان رو تو قفس به در و دیوار میزدند تا آزاد شوند ولی ماها چی ؟؟؟ مثل طوطی می مانیم با دو تا تخمه یادمون میره تو قفسیم و حتی اگر آزادمان کنند خودمان دل نمی کنیم .

دلنوشته زینب فرزند شهید مراد حیدری

 انتهای پیام / اخنصاصی صبح  رابر

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب