پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

10:51:52 - دوشنبه 3 اردیبهشت 1397
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
مدافع حرمی که قلب تپنده هر عملیاتی بود/تصاویر
سرهنگ پاسدار احمد احمدی نقش آفرینى را از دفاع مقدس تا عناصر جیش الظلم و دفاع ازحرم مشق کرد.

به گزارش “صبح رابر“،در این اعیادبا سعادت شعبانیه ،  به پاس جانبازى‏ها و رشادت‏هاى علمدار کربلا، «روز جانباز» به دیدار  خواهر جانباز سرهنگ احمد احمدی رفتیم، شخصی که  با الگو قراردادن بزرگ جانباز کربلا در راه دفاع از ارزش‏هاى انقلاب اسلامى، بهترین سرمایه ‏هاى وجودى خود را ایثار کرد و جانبازى‏ ها نمود.

لیلا احمدی می گفت:احمد دو سال از من کوچکتر بود آن زمان من ۱۹ سال و برادرم ۱۷ سال داشت متولد ۱۳۴۴بود، زمان انتخابات برادرم قرار بود اعلامیه های باهنر را به جواران نزد خانم حسینی برساند، آنموقع هیچ نگفت؛ اما  سال گذشته با دیدن خانم حسینی  تعریف میکرد که به خاطر همان اعلامیه ها چند نفر دور سرشان را پیچیده بودند و زیر پل رودبر به قصد کُشت زدنش و  فکر می کردند مرا کشتند بعد از مدتی به هوش آمدم و سوار موتور شده و اعلامیه ها را به دست خانم حسینی در جواران داد.

وی می گوید: خیلی علاقه داشت پاسدار شود ولی من رضایت نمی دام می گفتم:” شهیداحمد افروغ هم چند مدت، بسیجی جبهه رفت  اما همین که پاسدار شد و لباس  سپاه را  پوشید؛ شهید شد”، فکر می کردم احمد لباس پاسدار را بپوشد شهید می شود  دو سال  به عنوان بسیجی جبهه رفت او تنها برادرم  و نان آور سه خانواده (مادر شوهرم، مادر و خواهرم) بود.

خواهر این رزمنده گرامی می گفت: خلاصه حاجی بلوچی و بچه ها خیلی از ویژگی های یک پاسدار حریم ولایت برایم گفتند تامرا راضی کردند که برادرم احمد پاسدار شود.

وی گفت: در نامه ای که از جبهه برایم نوشته بود؛ می گفت: اینجا آنقدر هوا داغ است از آسمان آتش می بارد و تخم مرغ بدون حرارت می پزد. خانه نمی آیم تا زمانی که اسلحه شهید را برندارم.

لیلا احمدی  آن زمان دو فرزند به نامهای  زهرا و رحمان داشت می گوید : برادرم تعریف می کرد؛ یکبار شهید احمد را  در خواب دیده بود که ازش خواسته بود به جبهه نیاید و مواظب زهرا باشد، زهرا خیلی بابایی بود. در جبهه لب خاکریز سوار بر موتور پرش بود که یک خمپاره تو پایش می خورد و آنطرف خاکریز عراقی ها می افتد یکی  از بچه های شمس الدینی به زبان عامیه گفت: “ای وای شهید افروغ رفت بچه هایش دیگر کسی را ندارند “؛ برادرم احمد می گفت: آنطرف خاکریز شهید را  جلویم  دیدم که ایستاده و با ناراحتی بهم قسم داد که مواظب زهرا باشم.

وی گفت: اوایل هیچی بروز نداد، همیشه  جبهه  بود. در روستای گنجان خانه هایمان کنار هم  می باشد آن موقع  لباس  بسیجی تنش بود  با زهرا  نشسته بودیم  نهار بخوریم آماده بود جبهه برود، مادرم به من اشاره  کرد؛ نگذار برود من گفتم: ”  میشه  نروی ما هیچ  کس را نداریم”  گفت: هر چه  زهرا بگوید: زهرا هم بغض کرده بود گفت: ” دایی به  شرطی میگذارم بروی  که بابایم را بیاوری”؛  احمدگفت:  بچه  به زبان بی زبانی  می گوید:  من بروم اسلحه روی زمین افتاده شهید را بردارم، آن زمان مرد سه خانواده؛ پسرم رحمان ۲ ساله بود،  خلاصه ۲۵ ماه  در جبهه بود.

لیلا خانم گفت: برادرم احمد مسئولیت های مختلف از معاونت هماهنگی تا آماد پشتیبانی و جانشین تیپ سیرجان را داشت. در زمان جنگ  اسرائیل و لبنان  ۱۸ سال داشت  و مجردها را  لبنان نمی بردند نمی دانم  با چه ترفندی لبنان رفت و ۶ ماه با اسرائیل جنگید.

وی ادامه داد: برادرم تعریف می کرد؛ شب در سه طبقه  بود که با بمباران هواپیمای اسرئیلی از طبقه سوم به  طبقه دوم افتاد و زانوی پایش شکست آن زمان  دنبال جانبازی نبود.

احمدی می گوید: زمان سردار شوشتری  با هم بودند، حسین بلوچی می گفت: هر جایی درگیری با اشرار و  سختترین  درگیری ها بود اول احمدی بعد سایر بچه ها اعلام آمادگی می کردند.

وی اضافه کرد: در زاهدان با سردار شوشتری به مناطق صعب العبور، غذا، کتاب و دفتر به مستندان می بردند می گفت همراه سردار شوشتری در بازدید از نمایشگاه رفته بودیم حالا آن کسی که به  کمربندش  انتحاری بسته بود که منفجر کند  همین طوری که با شوشتری می رفتیم  دیدم  گوشیم زنگ خورد یک قدم عقب تر آمدم  که گوشی ام را جواب بدهم دیدم  یک لحظه همه چیز با خاک  یکسان شد جنازه  سردار شوشتری  در خون غلطه ور بود و در پایم ترکشی به اندازه گردویی خورده بود.آن منطقه اشرار خیز زخمی ها را نمی شد بالای ماشین در جعبه عقب ماشین گذاشتم و به راننده گفتم با سرعت به بیمارستان برساند و تا زمانی که به خانه اش برنگشت ما نفهمیدیم ترکش خورده چیزی نمی گفت.

احمدی می گفت: سه سال پیش می خواست بازنشته شود اما بازنشته برگشت به کارتیپ سیرجان بود در گره فاطمیون یا مخفیانه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) می رفت.

وی ادامه داد: پسر شهید گفت: مامان من هم می خواهم سوریه بروم گفتم؛” وقتی دوست داری بروی نمی تونم مانع تو بشم، بگم نرو، فردا حضرت زینب بگوید تو فقط ادعایت می شد.

احمدی گفت: مادرم یک پسر و دو دختر داشت برادرم وقتی به خانه می آمد لباس هایش را  هم در نمی آورد؛ می گفت: هر لحظه خبرمان کنند باید برویم.  دوره آموزشی مخصوصی داشتند یکماه مانده به ماه رمضان سال قبل در خانه مان نهار را با هم داشتیم می خوردیم بلند شد و گفت: خداحافظ  شاید دیگر برنگشتم از زیر قرآن ردش کردم، نزدیک ۶۰روز از رفتنش می گذشت که بهانه مریضی مادرم شد.

وی ادامه داد: مادرم همیشه می گفت بچه ام از بقیه عزیزتر که نیست هر کجا باشد سالم باشد و بجنگد اما دلم برایش تنگ شده می خواهم ببینمش. از آزمایش هایی که گرفتیم دکترا گفته بودند ۱۰ روز بیشتر زنده نیست، به برادرم خبر دادند بین حلب و سوریه بود گفته بود؛” مادرم را دوست دارم تا زنده است ببینم، طی هماهنگی هایی که صورت گرفت دو روز در دمشق ماند و بلاخره فرستادنش فرودگاه رفته بودم بهم گفت  مادر از مریضی اش چیزی نفهمد،  همان شب به بیمارستان نزد مادرم رفت؛ اول صورتش، بعد پشت دست هایش و ته پای مادرم را بوسه باران کرد تمام پرستارانی که این حالت را  دیدن گریه کردند.

احمدی گفت:  وقتی از سوریه آمد خیلی سخت بودقلبش مشکل داشت و ریه اش شیمیایی، شب در خانه سکته کرد، همان شب قلبش را عمل کرده بودند، بهم گفت:  یک رزمنده اصلاً خسته نمی شود، به شوخی بهش گفتم: “تو شهید نشدی”گفت:”دعای مادر نمیگذاشت شهید شوم الان سوریه بروم با خیال راحت می دانم  شهید می شوم”.

وی افزود: سی روز بود مادرم به رحمت خدا رفته بود سنگ قبرش را گذاشت؛ می گفت: می دانم بعد ازمرگ مادر زیاد زنده نیستم  تا حالا دعای مادرم نمی گذاشت اتفاقی برایم بیفتد، در روستای امیر آباد نگار که با هم بودیم بهش گفتم؛ “قلبت  را عمل کردی مواظب خودت باش” گفت:” اینها برای رزمنده ها چیزی نیست؛ به جای آن سختی ها، خار دستی است. ما از پیشش رفتیم ، ۱۲ شب  همسرش بهم خبر دادکه احمدی حالش بد شده، ۱۱روز در آی سی یو بود؛او در سن ۵۲ سالگی به دیار حق شتافت.

لیلا خانم گفت: برادرم سال ۶۵ ازدواج کرد و ثمره زندگی اش سه پسر است.احمد  واقعاً زحمت ها زیادی کشید خدا بهش اجر می دهد دوست داشتیم سوریه شهید شود؛ اما تقدیر اینگونه رقم خورد.

وجود جانبازان و ایثارگران در جامعه ما همچون وجود عمّار یاسر در سپاه امیرالمؤمنین(ع) است. عمار، جانباز جنگ‏ هاى رسول خدا بود و رنج ماندن را بر خود هموار مى‏ کرد تا شبهه و نفاق را در میان امت و از اردوى على(ع) بزداید. عمارهاى انقلاب یعنى جانبازان نیز مانده ‏اند تا پرچم امام را برافراشته نگاه دارند. آنان مانده ‏اند تا بگویند کدام راه، راه اصیل انقلاب است. به ‏همین‏ دلیل جانبازان و ایثارگران پشتوانه بزرگ جامعه و انقلاب اسلامى ما هستند. آنان شور و نشاط حسینى را در جامعه برپا داشته ‏اند، و هم چنان در صحنه باقى مانده ‏اند تا ولایت تنها نماند و على زمان مظلوم واقع نشود. آنان مانده‏ اند تا مصیبت‏هاى صدر اسلام تکرار نشود و ذهن مردم از عطر ولایت تهى نگردد. ما وظیفه داریم این سرمایه‏ ها را حفظ نماییم.

در ادامه عکس هایی از این جانباز و رزمنده خستگی ناپذیر مشاهده نمایید

در سوریه منطقه “بو کمال”

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب