به گزارش ” صبح رابر”؛ آثار ارسالی برای شرکت در مسابقه روزهای فراموش نشدنی دهه فجر :
والفجر! و لیالٍ عشر …
شب در عمیق لحظهها، ریشه دوانده بود و تا افقهای دور، جز سیاهی، رنگ دیگری دیده نمیشد. چشمها، به تاریکی عادت کرده بودند و هیچ نگاهی، صادقانه به جستجوی نور، برنمیخاست. جرأت گشودنِ حتّی یک روزنهی کوچک، در ذهنِ دستها، جاری نبود. پنجرهها، میلی به تماشا نداشتند و زیباییها، چنگی به دل نمیزدند؛ چرا که دیدنِ زیبایی در قفس، زیبا نیست. در چارسوی باور شهر ـ تا جایی که چشم کار میکرد ـ تنها حضور یک فصل میوزید؛ آنهم زمستان بود. قلبها به لحظهی انجماد نزدیک بودند و جرقّهی هیچ اندیشهای، ذوبشان نمیکرد. شهر، قلمرو شب بود و سلطنت، از آنِ تاریکی؛ و در این میان، «انسان» ـ این موجود زجر کشیدهی تاریخ ـ با ناامیدی، سرنوشتِ تلخِ خود را مینگریست. زندانها، از حضورِ پیروان سپیده، لبریز بود.
ناگهان، ورق برگشت، صدای قدمهای نور، در دهلیزهایِ تنگ و تاریکِ زمان پیچید و از طنین استوارش، پشتِ شب لرزید. «خورشید»، با تمام عظمتش ـ از پشتِ ابرهایِ تیرهی روزگار ـ طلوع کرد؛ آمد و به یک چشم بر هم زدنی، طومار عمرِ چندین هزار سالهی «شب» را، مچاله کرد، روح زمستان را به زنجیر کشید و در تقویم زمانه، نامِ «بهار» را نوشت. خورشید تابید و سِحر کلامش، گرم و نافذ، در دل و جانِ شهر، نفوذ کرد و طلسمِ تسخیرناپذیر پنجرهها را حس کرد؛ آمد و نگاهِ مهربانش را ـ عادلانه ـ با تمام شهر، قسمت کرد.
فاطمه سلطان اسفندانی
و صدای اذان بلال زمان آمد:
آن روزها که زلال جاری «فرهنگ اسلامی»مان را با «فرهنگ فرنگی» سدّ میکردند تا از آنچه بر سرمان میآید، غافل باشیم؛ و آن روزها که «دین» را در مسلخ «تمدّن» قربانی میکردند تا بازار غارتشان هر چه بیشتر رونق بگیرد، سالهایی بود که همه پنجرههای امید به دیوارهای سنگی باز میشد؛ و تمام کوچه پس کوچههای رسیدن، به بنبست منتهی میشد.
سالهایی که سنگینی سایه «خانها» و «اربابها»، قلب زمین را میفشرد؛ روزگاری که شب، چتر تاریک و «از خود بیگانگی» را بر چشمهای آسمان شهر کشیده بود و خورشید، خانه نشین تنهایی خود شده بود؛ ماه، به علامت عزا، هر شب خون میگریست؛ «دکّههای گمراهی» از وجب، وجب خیابانها، تاراج شده بود و بیگانگان، فرزندان پاک وطن را به قیمت گوهر معصومیتشان، میخریدند.
شب، معنای کامل زیستن شده بود؛ و خورشید را جرأت دمیدن از پشت کوههای صعب العبورِ «خودباختگی» نبود؛ و سزای دمیدنِ گاه گاهِ ستارگان، یا افول در گورستان بود، یا غروب در پای دارها.
روشنایی را از کور سوی مشعل «مجسمه آزادی» میجستند و خورشید را از نور شمع.
خوشههای طلایی گندم امید، به آتش نیرنگ خائنان میسوخت و خاکستر آن بر چهرههای شکسته و رنجور مردم مینشست.
آن روزها، حاصل تلاش مستضعفین، یا به چنگ شاهان میرفت، یا زیر دندان غارتگران.
کفر را لباس «تجدّد» پوشانیده بودند تا مردم را از دینشان جدا کنند؛ و قرآن در گنجههای غربت خانهها خاک میخورد.
صدای أذان بلال زمان، از مأذنههای خاموش شهر برخاست و نوای بیداری را در گوش همه خفتگان نواخت. او آمد و با دستهای گرمش، راه دریا را نشان داد و سد راه جاری شدن را برداشت. آری، او آمد و پیراهن زرّین آزادی را، بر قامت افراشته تک تک لالهها پوشاند. او آمد و عاشورایی دیگر برپا کرد و حسین زمان خود شد. او آمد و خون بهای سنگین لالههای پر پر را، از شیطانها گرفت و نهال خونین انقلاب را در دل فرزندان وطن کاشت. و این چنین بود که گل انقلاب از دستهای مهربان مام وطن شکوفه داد و عطر افشانی کرد.
و سالها چنین بود تا اینکه:
ابرهای رحمت، باریدن آغاز کرد و خورشید، ـ بعد از آن همه سکوت ـ دستهای مهربان و گرم خود را بر سر شقایقها و اطلسیها کشید.
مردی از سلاله محمد مصطفی تبر ابراهیم بر شانههای مردانهاش، خشم موسی در سرش، مهر عیسی در قلبش، تقوای علی علیهالسلام در سینهاش، مظلومیت و صلابت حسین علیهالسلام در تقدیرش، و کتاب خدا در دستش، آمد. مردی با پاهایی به استواری کوهها و قلبی مالامال از عشق به دمیدن و شکفتن.
احمد اناری
آشتی با صبح
میدانم، آری میدانم؛ آن روز، پنجرهها برای آشتی با صبح، نفس تازه کشیدند.
آن روز، خوبیها به صلیب کشیده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه میکرد و قفس، تنها جایگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادی سرداده بودند.
میدانم، همان دقایقی که گوشها به ضبط صوت چسبیده بودند، تا نوای باران را که چکهچکه میکرد و پلیدیها را میشست، بشنوند.
چه شوری داشت، چه بلوایی شده بود و چه غوغایی میکرد؛ تکاپوی خفته که بیدار شده بود و دستانی که زانوی غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سینه دیوار میچسبید: «آزادی…». و بطری بود که بمب میشد و حالا «شاهِ معکوسِ» روی دیوارها، تمام حشمت ۲۵۰۰ ساله را زمین میریخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا میپیمود و یک شبه مرد میشد؛ مردی که در کوچه پس کوچههای شهر، نوک سلاحها در انتظار سینه پر تپشش کمین کرده بود.
پیرزن کنج حلبیآباد، دیگر از شاه سخن نمیگفت، سراغ از «آقا» میگرفت. میدانم؛ آری خوب میدانم شهدا، کف خیابان نماندند؛ دستانی آنها را بالا برد؛ اصلاً شهدا هیچوقت زمین نمیمانند.
و میدانم، حالا پس از سیسال از آن روزها، سیب معطر آزادی در دست من است، من دانه سیب خواهم کاشت و درختی از نو خواهم رویاند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستانیای هستم که به من چشم امید بسته بودی.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز!
حدیقه اسفندانی
فجر آزادی، خوشآمدی!
سلام برتو ای مطلع فجر! ای سپیده سحر، ای انفجار نور، خوشآمدی. خوش آمدی که با آمدنت غلهای سنگین ازگردنمان فروریخت،زنجیرها از دست و پایمان گسیخت، کمرهای خمیدهمان راستشد،برلبهای پژمردهمان شکوفههای تبسم نشست، در قلبهای سوختهمانگلبوتههای عشق و امید روئید و برگونههای زردمان گلخندههای سرخنمودار شد.
خوش آمدی که با مقدمت، عطرآزادی به جای بوی باروت در فضایمیهن اسلامیمان پیچید. قفسها شکسته شد و نفسها از زندان سینههارهایی یافت. خوش آمدی که با آمدنت، سوز و سرما از شهرو دیارمانگریخت، برفهای بهمن با حرارت ایمان و اخلاص، آب حیات شد.
خوش آمدی فجرآزادی! که با آمدن تو، امام آمد، امامی که بر سربیدادگران، خروش کلیم داشت و برجان امت، دم مسیح. کلامش بوی وحیداشت و طعم شیرین آوای انبیا. دم مسیحاییاش مردگان گورستان ترسو یاس را حیاتی نوین بخشید، قیامتبپا کرد، غباری عظیمبرانگیخت، غباری که چشم «چپ» و «راست» را کور کرده است.
فجرآزادی! خوش آمدی که آمدنت، شرنگ مرگ به کام شاهان ریخت،سلطه را به قبرستان سلطنتسپرد، کنگرههای قصر استکبار را فروریخت. فجرآزادی! سوگند بنام زیبایت، «والفجر» ، «و الصبحاذا تنفس» ، «واللیل اذا ادبر» ، که نام پاک تو را رزمندگانپاکبازمان برکوه و دشت صحنههای نبرد، «والفجر» مینویسند، ومادران شهید پرورمان، گوهر اشک خویش را نثار مقدم تو میکنند.
فجرآزادی! ماهنوز طعم تلخ شلاق استبداد را از یاد نبردهایم;هنوز نشانههای تحقیر را در سیمای پرچین پدرانمان میبینیم; هنوزعربدههای مستانهی شاهان، پرده گوشمان را میآزارد; هنوز جایزنجیرها بردست و پایمان پیداست. فجرآزادی! سینههای شکستهمانهنوز سنگینی صخرههای دوهزار و پانصدساله را از یادنبرده است.
ای فجر! شب زدگان گیتی تو را میخواهند; ای آزادی! بندیان ستمتو را میجویند و ای خمینی! مستضعفان جهان نام تو را زمزمهمیکنند.
فجرآزادی! به شهرما خوش آمدی; اندکی بیابالا، بیا که در دوسویزمین انتظار تو را دارند. بیا که در صور، در صیدا، در قدس، دربیروت، در مراکش، در بغداد، در هرات، در مصر و در صحرا بهانتظار تو نشستهاند.
فجرآزادی! در شهر پیامبر و در مسجدالحرام، به انتظار تواند،به زادگاه خویش هم سفری کن.
فجرآزادی! خبرداری که فجرهای کاذب چون دم گرگ در افق پیشاپیشتو به ارعاب خلق پرداختهاند؟ تو زودتر بیا که با آمدنت، گرگهامیگریزند. فجرآزادی! مقدمت را گرامی میداریم، پیامت را پاسداریمیکنیم و در پیشگاه آفرینندهات «فالق الاصباح» و «رب الفلق»
سربه سجده مینهیم. ای فجر زندگی! انفجار نور! گامتبخیر، نامتبلند، فروغت فزونتر، حال که آمدهای پس بمان و بمان، جاودانهباش.
معصومه اناری
نسبت به آن سوی مرز- به خصوص در مورد ثلث شوم شاه، آمریکا و اسراییل غاصب و سر سپردگان آن ها صلابت بود و انعطاف ناپذیری، انزجار بود و ستیز شجاعانه، نفرت بود و تبری. خود محوری ها به خدا محوری، قوم گرایی ها به اسلام گرایی تبدیل شده بود. طلوع خورشید اسلام ناب محمدی (صلی الله علیه و اله و سلم) از آیینه ی روشن وجود امام راحل، دیوارهای کاذب تحزیه ی جامعه را درنوردیده و با نور وحدت، روشن کرده بود.
همه برای امام بودند و امام برای همه و امت همراه امام برای خدا.
قسمت بهترین جمله:
دهه فجر زمان باز شدن درهای آسمان بروی زمینیان بود.
رسول
آخرین پیام شاه و آغاز ثمره انقلاب:
شاه و شاه زاده بُدی ای شهریار
اینچنین ملت داشتی در کنار
تو ندانستی که امواج خروش
از کران ها تا کران آرد به جوش
غیرت مردان، کم پنداشتی
خود به سستی کارها را داشتی
ملت بیچاره از جور ستم
عاقبت ناچار از بهر وطن
سعی و کوشش کرد با نام خدا
تا عدالت را بیارد با صفا
ملت ایران ،شجاعان هُژبر
نهروان سازند هنگام نبرد
این جوانان شجاع هم وطن
اوج طوفان آورند هر دم به صحن
تو ندانستی که با جور و جفا
عاقبت تلخ می شود ایام ما
آنچنان ضربه زنند بر پیکرت
واژگون سازند تخت و لشکرت
پنجاه و پنج سال آن پور و پدر
حکم دو قدرت بُد ند و تاج به سر
کم کم این ملت ز خوابی بس گران
گشت بیدار، آگه از جور زمان
با قیامی یک قیامت شد به پا
مرد و زن خرد و کبار با یک صدا
ورد زبان های همه اسم (خمینی)
او هم بگفت نهضت من باشد حسینی
۱۲ بهمن ورودش بود به تهران
ده روز بعد کاخ ستم گردید ویران
گفت برادر ای عزیزان اتحاد و اتحاد
تا خدا یاری کند بر ظالمین گردیم شاد
همچنین گفت و خداوند جهان را یاد کرد
روز و روزها شد به ده ظلم و ستم بر باد کرد
شد امام مسلمین و رهبر اسلام شد
کفر بیفتاد از قلم، عدل و داد بنیاد شد
پیروزی ۲۲ بهمن ۵۷:
موج دریا را کسی در روزگار
کی تواند تا کند در کف مهار
همچو غران می زند جوش و خروش
زحمتش نیست هر چه را آرد به دوش
خود شنیدم ای رضا دادی پیام
با پیامت خود بیفتادی به دام
وعده ها دادی به ما هر روز و شب
آن سخن ها پیکر ما کرد تب
ای هویدا بود کلامت نفت خام
کِشتی بیگانگان پر شد تمام
پول نفت، کاخ سفید را کرد به پا
ملت ما بود در جور و جفا
همچو کارترها بدند در راس کار
شاه بیچاره غلام آن دیار
هر چه فرمان داد کارتر ،گوش بود
چون که ملت شعله اش خاموش بود
تو ندانی روزگار بی نیاز
گَه بفهماند بشر را اصل راز
ای بشر تا کی چنین پژمرده ای
غرش شیران مگر نشنیده ای
شیر می آرد شکاری را به دام
صبح و شب از گوشت او دارد طعام
وانگهی روباه شَل پس مانده را
می خورد با ترس و با صد ماجرا
ای بسا چون شیر غران می شدی
وقت خوردن روبه شَل می شدی
خود ندانسته چنین پنداشتی
تو عصای دیگران را داشتی
کارتر و کارتر ها بودند عصا
بیخرد، از هموطن یاری بخواه
ملت ایران و تاریخش نگه
گهگاهی ایچنین شد بی ثمر
شعر از علی پناه کرمی جونقانی
عکس های سلفی ۲۲ بهمن ماه از مهندس مهدی رحمانی
لازم به ذکر است به بهترین آثار ارسالی جوایزی اهدا می شود که برگزیده و نوشته قلم فرد باشد .
انتهای پیام /
ادامه دارد…