پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

5:28:31 - جمعه 11 بهمن 1392
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
حاج قاسم سلیمانی چادر مشکی به من داد
به گزارش ” صبح رابر” خاطراتی از زبان حال لیلا احمدی ،امدادگر  دوران انقلاب   ، خانم احمدی در حال درست کردن قوتو ه عید بود ،که ما در خانه شان را زدیم  .ازش خواستیم برای ما خاطره های آن دوران را تعریف کند ،گفت :اگر من بخواهم ازدوران انقلاب بگویم   یک کتاب می شود. […]

به گزارش ” صبح رابر” خاطراتی از زبان حال لیلا احمدی ،امدادگر  دوران انقلاب   ، خانم احمدی در حال درست کردن قوتو ه عید بود ،که ما در خانه شان را زدیم  .ازش خواستیم برای ما خاطره های آن دوران را تعریف کند ،گفت :اگر من بخواهم ازدوران انقلاب بگویم   یک کتاب می شود.

لیلا احمدی متولد ۱۳۴۲ شغل امدادگری را از  سال ۱۳۶۴ شروع کرد ،در سال ۶۲ که همسرش احمد افروغ به درجه رفیع شهادت نائل آمد آن زمان تنها ۱۹ سال ودارای دو بچه، زهرا سه ساله و رحمان یکسال دو ماه بود،و۱۶ آذرماه ۶۹ با  جانباز مختار افروغ ( برادر شهیداحمد افروغ)  ازدواج کرد ، که ثمره این ازدواج  ۴ فرزند یک پسر و سه دختر است .

احمدی گفت: آن زمان من عضو هسته انصار مجاهدین بودم ،هرهسته ،دونفره ،۱۳ خانواده رزمنده را برعهده داشت ،هسته ما که نمونه شد  ۱۶ خانواده رزمنده را سرپرستی می کردیم .

امکانات رفاهی مثل نفت ، کپسول گاز  ….ومشکلات خانواده های  رزمنده را در حد توانمان  رسیدگی می کردیم ،ما هر سه شنبه به دیدار خانواده های رزمنده می رفتیم تا هرچه که ندارند برایشان فراهم کنیم

مادر لیلا  گفت :دخترم  همسر تو شهید شده باید بهت   کمک کنند نه کمک کنی به دیگران  ،لیلا  به مادر گفتم شهید برای خودش  رفته ومن هم برای خودم .

خاطراتی با بچه های رزمنده

بچه رزمند سه شنبه ها که می شد اینها بیرون می نشستند منتظرمابودن تا بیاییم ،دو تا بچه شهید  پسرم را  به کول  می کردم ودست  دخترم می گرفتم با این قدر برف  می رفتیم خانه رزمندها بارها شده بود در روستا ماشین نبود بارها می شدکه از پول خودم از رابر  ماشین کرایه می کردم بچه های مریض را تا بیمارستا ن بافت می رساندم .یه روزی بود من روزه بودم دختر  جانباز رکنی  را به بیمارستان بافت بردم و خانه برادرم بافت قسمت ۵۰۰  دستگاه بود آن موقع ماشین نبود پیاده با دهن روزه رفتم برادرم را پهلوی بچه که تنها نباشد آوردم چون ، پدرش  جبهه بود و مادرش نبود  و شب وقتی  که رابر رسیدم هیچ ماشینی نبود بعد از ساعتها انتظار ،یک ماشین به روستای سیه بنوئیه می رفت من را تا اول گنجان رساند، آن زمان گنجان  تا وسط روستا آبادی  نبود من یک زن تنها تا خانه مثل قهرمانان دو میدانی می دویدم .

شهید احمد افروغ

از سال ۵۹ که جنگ شروع شد من دیگر شوهرم را ندیدم شاید دو ماه یا سه ماه یکبار می آمد،شهید احمد در عملیات فتح خرمشهر  در مرحله دوم  از ناحیه دست  جانباز شده بود عصربا یک جعبه شیرینی به خانه  آمد و همان زمان پسرم به دنیا آمد.

من  گفتم ،برای چه شیرینی گرفتی ،گفت خبر داشتی خرمشهر آزاد شده، این شیرینی  فتح خرمشهر است ،و صبح دوباره به جبهه رفت  .دو سال بعد از شهادت همسرم عضو هسته مجاهدین  انصار شدم .

من زندگیم ر ا با دامداری و قالی بافی می گذراندم ودرآن زمان  روستا  نه آب ، نه گاز ، نه برق، و هیچ جاده درستی نبود که ماشین رفت وآمد کند وبا سختی ها آن دوران همیشه شکرگزارخداوند بودیم .همیشه در زندگیم به زندگی پیامبران که با چه سختی هایی روبرو شده اند می اندیشم وهمیشه آنان  را الگو ی  زندگی یمانند.

بهترین خاطرلیلا احمدی

بهترین خاطر من این بودزمانی  که به خانه رزمندها می رفتیم ،بچه رزمندها خوشحال می شدند،یادم هست  بچه  شهیدستوبر،مادرش روز گذشته نان پخته بود و برای من در پلاستکی آماده کرده بود ،می گفت امروز خاله لیلا می آید .

 خاطره ی دیگر، زمانی که همسر جانبازی زایمان می کردو بچه اش سالم به دنیا می آمد و پدرش که از جبهه  دور می آمد به مامان اجازه می دادند برای بچه اسم تعیین کنیم .

وقتی رزمنده از جبهه به خانه برمی گشت اطمینان داشت در نبودش  ، خیالش راحت بودکه خانواده اش از سرما و گرما وتا حدودی از امکانات رفاهی و مایحتاج زندگی برخورداراست.

آنموقع تلفنی نبود که ما از احوال همدیگر خبردار،بشویم اگر نیمه شب زن  رزمنده ای  موقع زایمانش بود می بایست از خودشان به ما  خبر بدهد و ما برای کرایه ماشین  به رابر می رفتیم و  می آمد روستا آنها را به بیمارستان  ببریم.مثل الان نبود که همه  خانه  ها تلفن دارد سریع زنگ بزنیم .

امدادگری  را از سال ۶۴ هنوز  ادامه دارد،این شغل  تا زمان جنگ بود، جنگ که در سال ۶۸ تمام شد  هسته  ی ما نمونه شد در  هسته با زن برادرم کار می کردیم و خانواده  های رزمنده را مثل یک سرپرست  اداره می کردیم ، از سردار کرمی،یک لوح تقدیرو یک پلاک یا حسین و همچنین  یک چادر مشکی از سردار سلیمانی به ما  هدیه کرد ، با اینکه مشکلات خودمان خیلی زیاد بود ،من ۱۹ سال سن ودو بچه کوچک داشتم ولی با این حال   مشکلات خانواده رزمندها را بر عهده گرفته بودیم و افتخار می کردیم و خوشحال بودیم از اینکه داریم یک کاری برای رضای خدا انجام می دادیم و رزمندها در جبهه  خیالشان از خانواده هایشان راحت هست.

بدترین خاطر ه های لیلا احمدی

بدترین خاطره ام لحظه ای بود که خبر رحلت  امام خمینی (ره ) را شنیدم آنقدر آن لحظه برایم سخت بود،دخترم کلاس چهارم درس  می خواند یک وقت دخترم  رادیدم که با گریه به خانه  آمد، گفتم چرا گریه میکنی ،گفت مامان رئیس مان سر صبحگاه گفت ،امام رحلت کرده،  ما بی پدر شدیم من آن موقع آنقدر ناراحت شدم که موهای سرم را کندم و خیلی سخت بود ،از بس گریه می کردم گفتم خدایا ما امیدمان به این بود که امام را داریم.

لیلا احمدی  یکی دیگر  از خاطره  بدش را  آن موقع  که قطعنامه امضاء شد ذکر کرد.

زندگی لیلا احمدی با یک جانباز

احمدی گفت:  الان با یک جانباز زندگی میکنم ، خرج بچه هایم را خودم تهیه می کنم،و فقط  یک برنج می خریدم لباس بچه هایم را از بافتنی ، خیاطی و از همه چیز شان را خودم تهیه می کردم .

دختر بزرگم زهرا  از شهید احمد  به رحمت خدا رفته و در پارک مطهری یک بستنی، باعث مرگش شد ، دخترم کارمند بود رشته میکروبیو لوژی ترم چهارم ، ازدواج کرده و دارای یک پسر است یک زندگی موفقی  داشت .تلخترین خاطره ام مرگ زهرا بود .

پوتین های شهید احمد نماد بودن مرد در خانه

لیلا احمدی گفت : زمانی که همسرم شهید شد، سنم کم بود شب که میشد پوتین های شهید را از بیرون می گذاشتم پشت در خانه اگه غریبه ای بیاد بگوید مردی در خانه شان هست . بعد در را قفل می کردم از داخل کپسول گاز را پشت در می گذاشتم .

آمدن حضرت مهدی (عج) ….

بارها می شد بچه های شهید بهانه بابایش را می گرفتند تا صبح همیشه می گفت مامان بابا کی میاد، می گفتم هر وقت مهدی بیاد بابات هم میاید، و این حالا تو ذهنش مجسم شده بود مهدی یک فردهست ،یه یک روز همراه برادرم رفته بود پیش یک پاسداری که از جبهه آمده بود اسمش مهدی بود برای بچه سوال پیش آمد، از راه که رسیدخانه خیلی ناراحت بود و گریه می کرد  بهم گفت مامان چرا مهدی آمده ولی بابای من نیامده گفتم مامان حضرت مهدی امام زمان (عج) را می گویم الان غایب است ولی یک روزی می آید .

لیلا احمدی گفت : شب عید بود سفره انداختم که  با بچه ها یم کنار هم باشیم ،زهرا گفت، من فقط بابام را می خواهم،  یا می گویی جنگ تمام بشه، بابات میاد ،یا زمانی که حضرت مهدی بیاید، همیشه  جواب درستی نمی دهید ، من به فرزندانم   گفتم پدرتان شهید شده ولی زنده است هر وقت شما اراده کنید پیشتان می آید شما پدرتان را نمی بینید  ولی همیشه همراهتان است.

مریضی بچه ها

یک روز رحمان را بردم دکتر آمدم دیدم زهرا مریض شده، سریع بردم او را بیمارستان ، تا غروب هر کار کردند رگ دستش را پیدا نکرد ،که سرم وصل کند، شب موقع اذان شد، دکتر هندی بود رفتم پیشش گفتم به هر دینی که می پرستید یک کاری کن ،یک دارویی بهم داد،آمدم طرف گنجان هر چی ایستادم دیدم ماشین نمی آیدیک ماشین تا اول گنجان رساندم واز آنجا  حالا شب شده بود بچه ر ا کول کردم  تا خانه  دویدم ، مادرم با رحمان در خانه منتظرم نشسته بود،دیدم  گریه می کندبهم گفت، از موقعی تو رفتی رحمان توی پهلویش خیلی درد می کند،صبح زود بچه ام راباید به بیمارستان  می برم، با پای  پیاده تا مزار شهدای ننیز رسیدم ماشین گیرم نیامد  همین جور که پیاده می امدم ، دیدم یک شهیدی می آورند،بچه را از کولم باز کردم و رفتم پیش یکی از آشنایانمان گفت چرا اینقدر گریه می کنی ، من هر شهیدی که می آوردند در تشییع جنازه شان شرکت می کردم ،گفت به خاطر شهید گریه می کنی گفتم من نمی فهمیدم شهید می آورند بچه ام دیشب حالش بد شده  بایداو را  به بیمارستان ببرم ، یک لنکروزی با یک سربازی همراهم کرد خودم نشستم دم در و بچه را گذاشتم طرف راننده دو سال در بیمارستان تحت مراقبت  بود .

برآورده شدن آرزوی شهید احمد افروغ

لحظه شهادت همسرم ،آنموقع به من نگفتند شهید شده هرکه یک چیزی می گفت، یکی می گفت مفقود شده یکی می گفت اسیر شده، ولی من می دانستم شهید شده ،چون لحظه که آخرین خداحافظی را باهام کرد تا روستای ننیز همراهش بودم، بچه ها را به من سپرد و گفت خدا حافظ شاید تا آخرت هم را نبینیم چهره اش با بقیه روزها فرق می کرد ،خودم می دانستم شهید می شود .پاسداررسمی بود همیشه می گفت برام دعا کنید من اسیر نشوم .

با رفتن  همسرم خیلی سخت بود با دوبچه،  همیشه می گفتیم خدایا چرا ما در زمان امام حسین (ع)‌نبودیم که کمکش کنیم حالا همان دوره  است ،و می گفتم خدایا جنازه شهید را برایم بیاورند  چون فرزندانم کوچک اند نمی توانم قانع شان کنم ، ۱۶ روز جنازه شهید مفقود بود ، یک قالی بافته بودم تا خرج خانه کنم  فروختم قیمتش ۱۴۵۰۰ تومان شد این ۱۴۵۰۰ تومان را در روسری بسته بودم به برادرم احمد این پول ها را دادم بهش گفتم به هر قیمتی که شده جنازه همسرم را پیدا کن ، من می فهمیدم احمد شهید شده و جنازهاش مفقوده است جواب این بچه ها را نمی توانم بدهم باید پیداش کنید اگر پیداش نکردی خانه نیایی، آمدم ۲ تومان ازشان برداشتم برای خرجی خانه و ۱۲۵۰۰در کیف برادرم گذاشتم ، برادرم اول تمام بیمارستانها ی کرمان را گشت چون گفته بودند شهید تیر به دستش خورده و بعدبه بیمارستان های یزد  رفت برادرم تعریف می کرد در یک بیمارستان یک نفر از پشت مثل احمد بود شهید خیلی رشید بود من الان حدود ۳۰ سال که شهید شده هنوز نه به دانایی و نه به عقل و رشیدی اودر طایفه خودمان ندیده ام ،  صداش کردم بهم نگاه کرد   ، دیدم نیست رفتم پیشش نشستم، بهم گفت دنبال کی می گردیدگفتم احمد افروغ گفت تو کدام عملیات بوده گفتم مهران بهم گفت با هم یک جا بودیم. شهید آرزو داشت بدون پیراهن مثل آقایش امام حسین (ع) در خاک های داغ عراق جان دهد و  چند روز هم مفقود باشد، یک شهید دیگر به نام رمضان حسینخانی آن موقع مفقود شده بود گفت آن هم همراه ما بود گفت رمضان هم شهید شده و با شهدای اهواز  بردند،بهم می گفت احمد شهید شده پیراهن ندارد پیراهنش را موقعی که تیر خورده پیراهنش را در آورده گفته من می دانم شهید می شوم .می خواهم مثل آقام امام حسین (ع)روی خاک های گرم عراق جان بدهم می دانم شهید می شوم .

برادرم گفت رفتم اهواز تو سرد خانه ها دنبال شهیدی که پیراهن ندارد ،کارت شناسایی اش را در آورده بود که اگر اسیر شود نتوانند شناسایی  اش کند . درب کشوی چهارم نوشته بود احمد، کارت  شناسایی نداشت کشو  را بیرون کشیدم دیدم پیراهن ندارد فقط شلوارو فانسقه داشت .و کشوی بعدی هم رمضان حسینخانی  بود آمدم گفتم این دو شهید را می توانم ببرم گفت مشخصاتشان را رویشان بنویس  شما بروید ما با هواپیما روز شهادت امام رضا(ع) در کرمان شهدا  را می آوریم تشییع جنازه شان می کنیم و بعد به محل سکونتشان می بریم ،

لیلا می گفت :کنار  در نشسته بودم پسرم را شیر می دادم و دخترم لالایی می خواندم یک مرتبه دیدم برادرم آمد بهش گفتم چکارکردی گفت دو بچه ات  را  بردار، برو کنار خانواده  محمودافضلی ، به شوخی بهم گفت شوهرت مفقود شده گفتم خدایا یعنی من و دو تا بچه هام نمی توانیم شب  های جمعه سر مزارش برویم ،بهم گفت اگر شوهرت شهیدشده باشد ناراحت نمی شود گفتم رضایم به رضای خدا ، گفت کارهایت را انجام بد ه دو روز دیگر شهید را می آورند .

نذر و معجزه شهید احمد

شهید احمد نذر داشت به کسانی که مستحق و ناتوان  بود پول و هیزم بیاورد آن ها را  بسته بندی می کرد روی کاغذی نام افراد را می نوشت ، آن زمان هیزم با الاغ می آورد،همیشه  اول به آن ها می برد بعد به خودمان هرچی می ماند،یک همسایه ای داشتیم کور بود دکترای آن زمان قادر به عملش نبودند  اسمش خجسته بود یه روز دیدم که  با دخترش  دستش را گرفته بود آمد و در آن زمان تازه برق آمده بود خیلی ها برق کشی کرده بودند و خیلی ها هم نه  ،به طرف من آمد  گفت،امشب شهید را خواب دیدم  گفتم چی خواب دیدی گفت سر شب داشتم گریه می کردم و با خدای خودم حرف می زدم می گفتم  هر که پول داشته برق کشیده و هر که پول نداشته یک نفر را داشته برایش هیزم بیاورد که چراغ خانه اش روشن باشد تا زمانی  احمد زنده بود برام هیزم می آورد ولی حالا که شهید شده خواب رفتم ، شهید آمد به خوابم گفت من احمد افروغم این چراغ را برایت آوردم دعا کن مختار برادرم بیاد  بهش می گم یکی دیگر هم بهت بده ، من تو ذهن خودم گفتم می بایست اگه شهید به رحمت خدا رفته وشهدا واقعی اند  تو بینا بشوی، یک مرتبه روز بعد دیدم تنها میاد، بهم گفت ، من می بینم ،بینا شد و یکسال یا یکسال نیم بعددوباره  با دخترش خانه ما آمد گفتم دوباره کور شدی ، یه محله داشتیم بهش می گفتیم سر پشته گفت امروز زن ها سر پشته،  پشت سر تو حرف می زدند من هم شریک شان شدم شب خواب رفتم بیدارشدم دیدم دیگر دوباره نمی توانم ببینم کور شدم ،گفت بهم یک دعایی کن دوباره ببینم ،بهش گفتم من که نبودم شهید بوده، تو بودی و خدای شهید به درگاه خدا ناله کن از شهید بخواه دوباره تو را بینا کند چند روز بعد آمد یک پمادی هم دستش بود، بهم گفت این پماد را می بینی شهید بهم داده گفت این را تو چشم هایت بریز بینا می شوی دیگه هیچ وقت پشت سر بچه های من حرف نزن دیگران می زنند تو نزن ، سال ۶۲ چشمانش بینا شد، تا این که پارسال به رحمت خدا رفت .

یک نفر که در بانک سپه از اقوام خودمان بود دکتری جوابش کرده بودند بچه دار نمی شود وبهم تعریف می کرد، ظهر دیدم   همسرم خیلی ناراحت است بهم می گفت تو می توانی از من جدا بشوی ازدواج کنی خیلی گریه می کرد من هم گریه کردم و پیش خودم می گفتم خدایا همسرم دختر خاله ام و دختر عمویم هست زندگیمان از هم می پاشد خواب دیدم سر مزار گنجان هستم دیدم در قبرشهید احمد باز است و یک پتوی نویی انداخته و یک قبری هم پهلویش است دیدم شهید احمد آمد ،گفت علی ناراحت نباش خدا بچه ای بهت می دهد و خدا یک پسری بهش داد،خیلی ها شهید را خواب دیدندو معجزه دیدند من خودم هر وقت اذیت می شدم و ناراحت بودم هم در خواب و بیداری در زندگیم می دیدم کنارم نشسته است .

 

زندگی با جانباز مختار افروغ بچه های شهید هم تحت سرپرستی خودم  می باشند و الان هرچی دارند  باهم  هستند حاج مختار بعد از مرگ زهرا پیر شد و همیشه بابا حاجی صداش می زد روابط خیلی خوب بود از زمانی هم با مختار ازدواج کردم احساس بی پدری نداشتند، زهرا می گفت ما فکر می کنیم پدرم ۸ سال اسیر بوده الان آزاد شده و رحمان هر کاری را  با مشورت حاجی مختار انجام می دهد ، پسرم رحمان رشته هوش مصنوعی ارشد می خواند ، زینب مهندسی عمران ترم آخر ش است ، پسرم مهندسی پزشکی ترم چهارم است و فاطمه دانشجوی پرستاری ترم دوم ، عارفه ام کلاس ششم است وبچه هایم همیشه ممتاز بودند .

جوانان فراموش  نکنند…………

توصیه من به جوانان اینه که فراموش نکنند پدرانشان کی هستند و فراموش نکنند پدرشان هشت سال از بهترین لحظات زندگیشان  اسیر بودند موقعی که مختار اسیر شده بود ۱۶ سال داشت سن بلوغش در اسارت بود ، دندانهایش را بدون اینکه درد کند چند تا کشیدند ، گوشت پاهایش را بریدند ، بدنش را با سیگار سوختند ،چندتا از انگشتانش را کشیدند، بینی اش را شکسته بودند ، روی کمر آقای من یک سرباز ۱۵۰ کیلویی ایستاده بود نخاع کمرش مشکل پیدا کرده و ۸ ساعت در اتاق عمل بود ،

فرزندان ما  فراموش نکند  رزمندگان، اسلام را با قطره قطره خون شهدا به دست آوردیم و الان در رفاه و آسایش زندگی می کنیم وگرنه ما از کشور فلسطین و لبنان عزیزتر نیستیم که دارند زیر سلطه امریکا زندگی می کنند چرا با ما هیچ کشوری نمی توانند طرف شود از برکت خون شهداست از ایثارگری رزمنده هاست از جانبازهاست هیچ وقت ناشکری نمی کنند ، ۷ سال  آقای من در اسارت نه آب و نه غذا نه لباس …وقتی باران که می بارید در اردوگاهشان آب باران که یخ می زدو از این یخ ها می شکستند غسل واجبشان را انجام می دادند و هیچ گاه دست از دینشان بر نداشتندمن به بچه هایم بارها میگویم   بچه های من و بقیه باید بدانند فراموش نکنند ببینند اینها چه جوری از دین حمایت کردند در اسارت با چه سختی ها یی روبرو شدند .

حاج مختار بهم تعریف می کرد من را به خاطر اینکه کم سن و سال بودم و به جبهه آمدم بیشتر  می زدند.

همسرم  بهم می  گفت :چهار  خانم پشت جبهه پرستار بودند اسیرشان کرده  و روبروی اردوگاه ما توی یک سلولی بود ند ، وقتی سربازان عراقی به طرفشان می رفت ما اعتصاب غذا می کردیم و حدود یکماه ما اعتصاب غذا کردیم بهشان می گفتیم هرچه می خواهید ما را شکنجه کنید ولی خواهرهای ما را آزاد کنید  و آزدشان کردند.

بچه های ما بدانند که پدرانشان برای چی اعتصاب غذا می کردندو  چه جوری از دین و ناموس و قرآن حمایت می کردند و فراموش نکنند آن زمان ها را  از یاد نبرنددرست است که الان ماهواره و همه امکانات سایت و تلفن هست  از همه جوانان ما توقع داریم بیشتر مواظب باشند خون پدرانشان هدر نرود ، دختر  زهرا گفته ماباید از  خون پدرانمان دفاع کنیم ،و جای  از پاهای مختار تیر خورده بود دختر شهید برجایشان بوسه می زد  و می گفت عمو ، برای رضای خدا پوست پایت را کشیدند و برای رضای خدا انگشتانت را کشیدند و جوانان ببینند اگر  جوانان ما در دانشگاه ها آزادند ولی نه آزادی که باعث بی بند و باریشان شود آزادانه با خون شهدا عمل کنند ،درهمین انرژی هسته ای جوان هست سه ساله خانواده اش و  آفتاب را ندید، جوانان فکر کنند این ها برای چه این کارها را انجام  می دهند پسر احمدی روشن نمی خواهد پدر داشته باشد امریکا از جوانان ما می ترسد این کارها را انجام می دهد.

لیلا احمدی گفت  دختر علی محمدی برای چه پدر نداشته باشد ،آیا  آرزو ندارد بگوید بابا ،  بچه های من آرزو داشتند بگویندبابا ، آن زمان صدام حمله به ایران کرده بود ولی الان چرا جوانان ما به دست امریکایی ها کشته می شوند گناه اینها مگر چیست ،اینها کور خواندند مقام معظم رهبری فرمودند: اگر جوانان ما رفتند بچه های شهدای ما هستند .

در خانواده ما ۱۱ پاسدار است بسیجی هدف دارد  اگر یک زمان خطری کشورمان را تهدید می کند زن و مرد دفاع می کنند هر کاری که برای جمهوری اسلامی باشد با جان و دل می پذیریم بدون هیچ چشم داشتی  .شهید وصیت کرد از ولایت و شهادت دفاع کنیم ما کوتاهی نمی کنیم .

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب