پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

3:32:36 - پنجشنبه 13 تیر 1392
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
با بزرگان دین (۱)
میرزا ابوالقاسم بن حسن جیلانی (میرزای قمی)   به گزارش”صبح رابر”مرحوم حاج محمد هشام خراسانی در منتخب التواریخ آورده است که بعد از وفات عالم جلیل مرحوم میرزای قمی شخصی از اهل شیروان قفقاز پیوسته ملازم و خدمتگذار مقبره ایشان بود و در مقابل حقوقی هم دریافت نمی کرد.   از او پرسید: چگونه شد […]

میرزا ابوالقاسم بن حسن جیلانی (میرزای قمی)

 

به گزارش”صبح رابر”مرحوم حاج محمد هشام خراسانی در منتخب التواریخ آورده است که بعد از وفات عالم جلیل مرحوم میرزای قمی شخصی از اهل شیروان قفقاز پیوسته ملازم و خدمتگذار مقبره ایشان بود و در مقابل حقوقی هم دریافت نمی کرد.

 

از او پرسید: چگونه شد که شما بدون توقع در اینجا خدمت می کنی؟

 

گفت: من از بزرگان شیروان قفقازم و ثروت زیادی داشته ام. وقتی حج بر من وارد شد، به قصد حج عازم شدم و پس از پایان مناسک حج، به زیارت مرقد منور حضرت رسول (ص) رفتم. پس از پایان زیارت آن حضرت و ائمه بقیع(س) از طریق دریا به قصد عراق حرکت کردم تا به زیارت ائمه مقدسه عراق نائل گردم. در حین سوار شدن به کشتی کیسه پول من در میان دریا افتاد و من نگران شدم که چگونه می توانم با دست خالی به زیارت معصومین(ع) نائل گردم.

 

چاره ای جز این ندیدم که اثاثیه خود را بفروشم. بالاخره به نجف رسیدم و در میان حرم امیرالمومنین علی (ع) به حضرت درباره این پیشامد متوسل شدم. در همان روزهای اقامت در نجف، شبی در خواب دیدم که خدمت حضرت علی (ع) شرفیاب شدم. حضرت فرمود: ناراحت نباش، پس از پایان زیارت به قم مسافرت کن و کیسه ات را از میرزا ابوالقاسم قمی مطالبه کن.

 

بیدار شدم و به یاد خواب خودم افتادم و در فکر فرو رفتم که همان (کیسه پول) من در سفر عربستان در عراق به دریا افتاد؛ چه ربطی به قم و آیت الله میرزای قمی دارد؟! بالاخره حسب الامر حضرت علی (ع) راه سفر به ایران را پیش گرفتم و به قم آمدم و به در خانه میرزای قمی رسیدم. خادمش گفت: آقا در خواب است؛ صبر کن تا از خواب بیدار شود.

 

گفتم: من غریبم و از راه دور آمده ام.

 

خادم با نارحتی گفت: صبر کن تا از خواب بیدار شود.

 

وقتی در را کوبیدم، صدای میرزا بلند شد: یا فلان آمدم. او که اسم مرا به زبان جاری کرد من تعجب کردم. در عین حال در را باز کرد و عین کیسه سربسته مرا از زیر عبا بیرون آورد و به من داد و فرمود: برو به شهرت تا زنده ام راضی نیستم این مطلب را برای مردم بگویی.

 

پس از آنگه به شیروان رفتم؛ مدتی نگذشت که جریان مفقود شدن کیسه را به همسرم گفتم. او تعجب کرد و گفت: اگر تو چنین شخص جلیلی را دیدی چرا ملازم خدمت او نشد؟

 

من با شنیدن این مطلب مجددا به قم برگشتم؛ ولی ایشان از دنیا رفته بود. من تصمیم گرفتم که همیشه ملازم و خادم قبر ایشان باشم.

 

برگرفته از کتاب داستان هایی از زندگی علما

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب