پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

15:42:17 - سه شنبه 24 مهر 1397
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
شهیدی که از مهمانی خدا، مهمان شهدا شد
شهید ناجا یاسر افضلی آرزوی مهمان شدن با شهدا را داشت، شهیدی که در زمان جنینی در شکم مادرش ماه رمضان مهمان خدا بود، و آخرین باری که به قلعه گنج برای مأموریت می رفت، برات شهادتش را از شهدای دوران دفاع مقدس روستای نمونه گشوری گنجان گرفت.

به  گزارش “صبح رابر”؛ می خواهم از شهیدی بگوییم که آرزوی مهمان شدن با شهدا را داشت، شهیدی که در زمان جنینی در شکم مادرش ماه رمضان مهمان خدا بود آنچه می خوانید؛ گفت وگویی خواندنی از خانواده شهید است:

 

مریم حسینخانی مادر شهید ناجا یاسر افضلی،۴ فرزند دارد می گوید: شهید فرزند اولم اردیبهشت سال ۷۰در روستای گنجان به دنیا آمد  یادم هست ماه رمضان من حامله  بودم؛ روزه هایم را کامل می گرفتم مادر بزرگم که مادر شهید محمود میر افضلی و همسایه مان هم بود بهم  می گفت: “مادر روزه نگیر”. گفتم: نه گرسنه ام می شود نه تشتنه ام؛  خداوند یک قناعتی به من می دهد تا اینکه یاسر به دنیا آمد آنموقع باباش در مأموریت های سپاه بود من، یاسر و بی بی ام  با هم  زندگی می کردیم .

یاسر مدرسه ای شد، دبستان را درمدرسه ۱۷ شهریور گنجان، دوران راهنمایی  را در مدرسه بلال  حبشی سیه بنوئیه گذراند آن زمان آقای قاسم شمس الدینی معلمش بود،  یاسر ازهمان دورانی که وارد مدرسه شد هر صبح سر صبحگاه  قرآن می خواند  و مفاتیح می آورد می گفت: مادر از داخل  مفاتیح  برای من  سؤال بنویس  من سر صبحگاه بخوانم و  از بچه ها سؤال کنم  من هم براش می نوشتم و سر صف می خواند از بچه ها سؤا ل می کرد. بچه ها  مشتاق شده بودند یاسراین  سؤال ها را از کجا در می آورد دوستانش پیشم  آمدند و پرسیدند چطوری یاسر بلد میشود سرصبحگاه از ما سؤال می پرسد؛ گفتم: از داخل مفاتیح  برایش پیدا می کنم.

یاسر دوران راهنمایی را تمام کرد و دوران دبیرستان را در مدرسه علامه طباطبایی رابر در رشته الکتروتکنیک برق گذراند  و همان سال در دانشگاه ملی رشته الکتروتکنیک برق قبول شد اما چون وضعیت مالی خوبی نداشتیم و پدرش مریض بود؛ دانشگاه نرفت، خدمت  سربازی را در ۰۵کرمان گذراند بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی در نیروی انتظامی مشغول به کار شد.

پدرم مؤذن و خادم مسجد صاحب الزمان بود؛ زمانی که به رحمت خدا رفت یاسر مدتی مؤذن مسجد صاحب الزمان بود تا اینکه  درسال ۱۳۹۱ وارد نیروی انتظامی شد و ۱۸ دیماه سال ۱۳۹۲در منطقه قلعه گنج شهید شد.

آخرین باری که قلعه گنج برای مأموریت می رفت پنج شنبه بود، روزش برسر مزار شهدای گنجان رفت و دوباره شب سرد آن روز با اینکه اصرار کردیم نرود؛ اما به مزار شهداء رفت. پسرم یاسر،  چند سال هم خادم مزار شهداء  بود؛  بیشتر با هم برای غباروبی گلزارشهدا می رفتیم  دایی ام  که شهید شده بود همیشه به من می گفت: مادر خاطره ای از دایی شهیدم برایم تعریف کن، من هم برایش تعریف می کردم می گفت: “چه می شد من هم مثل دایی تو شهید بشوم”، شهید محمود میرافضلی دایی من و  عموی  همسرم بود، گفتم : مادر بی بی ات را نمی بینی چطور از غم و غصه دایی ام کور شده؛ مریض و فشار خونی شده است، من  حتی یک ساعت طاقت دوری تو را ندارم ، بهم گفت:” مادر این حرف ها را نگو؛ بچه ها هدیه خداوندهستند اگر خدا به تو بچه نداده  بود  تو چکار می کردی؟، می گفتم: ” قربون خدا؛ اکنون  ۴پسر سالم  دارم؛ خدا برام  نگه شان دارد، گفت: نه مادر؛ ما هدیه ی خدا هستیم . موقعی خدا من را ازت گرفت توهیچ ناراحتی و گریه و زاری نکنی؛ گفتم: من یکساعت طاقت دوری تو را ندارم ؛ چطور گریه و زاری نکنم . می گفت: مادر! هروقت می خواهی گریه کنید؛ یاد مصیبت حضرت  زینب (سلام الله علیها)  ومظلومیت حسین (علیه السلام) بیفتید.

وقتی آخرین شبی که از مزار شهدای گنجان برگشت صورتش نورانی شده بود من با دو دستم دو طرف صورت را گرفتم و  بوسیدم گفتم چقدر یخ کردی، می گفت: من سر مزار تک تک شهدای گنجان حتی دایی شهیدم محمود نشستم و فاتحه خواندم و گفتم:” نمیشه اینسری شما مرا دعوت به مهمانی خودتان کنید”. نا خودآگاه گریه ام گرفت.

این دفعه که می خواست قلعه گنج  برود دلم شور می زد. یک هفته جلوتر از اینکه یاسر شهید شود، عمه و  شوهر عمه اش خواب شهید شدنش را دیده بودند عمه اش بهش زنگ زدو گفت: چرا یاسر دیروزجواب تلفنم را ندادی گفت: چرا عمه، بهش گفت: یاسر من مدتی خواب می بینیم تو شهید شدی،  تو کنار عمویت شهید محمودهستی، گفت: ما لایق اینکه شهادت نصیبمان شود؛ نیستیم.

بچه راستگو و صداقت کاری بود، هنوز روزه برش واجب نبود؛ شب های سحری بلند می شد روزه می گرفت، ماه رمضان فصل  گردو تکونی بود، یک روزی شوهرم بهم گفت: گوشی تلفن را خاموش کن، نگذار یاسرامشب برای سحری بیدار شود و روزه بگیرد من گوشی را خاموش کردم و  پرده را کشیدم تا تاریک شود و متوجه سحرنشود، دیدم پنج دقیقه  به اذان مانده بیدار شد و گفت: چرا مادر برای سحری بیدارم نکردی؟،  گفتم: بابات گفته روزه نگیری؛ میروی بالای درخت گردو وقتی معده ات خالی باشد، سرت گیچ میرود زمین می خوری، هر کارش کردم صبح صبحانه نخورد همراه برادرش رفت روستای ننیز برای گردو تکونی  آن روز صاحب باغ  شنیده بود یاسر روزه نیست برای نهار بوقلمونی درست کرد و به پسرم گفت: خدا خیر به مادرت بدهد امشب یاسر را برای سحر بیدارش نکرد و روزه نگرفته، وقت نهار سفر را پهن کردو بهش گفت: یاسر من به خاطر توغذا درست کردم، گفته بود غذا نمی خورم،  من توکل بر خدا روزه ام را بگیرم ، بنده خدا گفت: اگر اتفاقی برای تو بیفتد من جواب پدر ومادرت را  چه بگویم از فردا دیگر نمی خواهد بیایی. “پسین خانه آمد؛ دیدم همچین حالش خوب هست “، گفتم: پسرم،  دیدی امروز روزه نگرفتی چقدر حالت خوبه؛ یکدفعه پسر دومم خندید گفت: مادر این روزه  گرفته!، گفتم: چطور مادر تو روزه بی سحری گرفته ای؟!، گفت: مادر به خدا امروز  کارم  از هر روز خیر و برکت بیشتری داشت  حالم از همه روزها بهتر بود .

ایمانش قوی بود، حتی شب ها نمی خواست کسی متوجه شود نماز شب می خواند، از همان اوایلی که مدرسه  ای شده بود، بچه ها اسمش را گذاشته بودند یاسر مسجدی؛ همین که صدای اذان  بلند می شد خودش را سریع به مسجد صاحب الزمان می رساند. هم به کار و عبادتش می رسید. یادم هست وقتی کار زیاد داشتیم  می گفت: مادر کارها را  برای آخر هفته بگذارکه من از سر کار می آیم  همه را انجام می دهم، گفتم: ”  تو از سر کار می آیی خسته و کوفته، چطور ما کارها را برای آخر هفته بگذاریم. گفت: اگر شما کارها را انجام دهید من از دستتان نگران می شوم.

دوستانش می گفتند: ما هرموقع  می رفتیم مأموریت یاسر همیشه با وضو بوده و غسل شهادت می کرد. وقتی علت را ازش جویا شدیم گفت : بچه ها!؛ اگر می خواهید خدا شهادت نصیبتان کند همیشه با وضو وغسل شهادت باشید خدا کریم است بلکه شهادت نصیب ما شد یاسر به آرزویش رسید.

مادر شهید یاسرافضلی گفت: ما خودمان برایش زن  گرفتیم، او می گفت: من موقع  ازدواجم نیست اما چون شما می خواهید هر که را انتخاب  کنید یک دختر پاک و با عبادتی باشد، با همان ازدواج می کنم ، نمی خواهم زنی بگیرم فردا باعث  دردسر برای شما شود.عمه اش گفته بود؛ یاسر الان  تو نظامی هستی جاهای بهتری برای تو دختر ها می دهند، در جواب عمه اش گفت: جواب پدر و مادرم را من  چه بدهم برای ما همان که پدر و مادرم انتخاب کرده اند خوبه  با ایمان، باتقوا و پرهیز گار است.

 

احمد پدر شهید یاسر افضلی در مورد فرزند شهیدش که با نان زحمت کشی بزرگ شده می گوید: پسرم یاسر از همان کودکی مؤدب بود، دور از صداقت نیست که بگویم شهید از همان  دوران ابتدایی خوب و بد را  تشخیص می داد، سعی می کرد به راه درست برود. از ۱۲ سالگی دنبال نماز و  روزه بود با اینکه هنوز به سن تکلیف  نرسیده بود در نماز یومیه مشکل نداشت بماند مستحبات هم انجام می داد؛ نماز نافله شب می خواند. همه دوستش داشتند؛ چه فامیل دور و نزدیک.

یادم هست؛ برای شهیدیک فامیل دور نماز لیله الدفن می خواند گفت: در این روستا آزارش به هیچ کس نرسید، آدم  خیلی خوبی بود، امیدارم امشب که شب اول  قبرش است خداوند او را مورد  لطف خودش قرار دهد.

شهید دیپلم گرفت و در دانشگاه رشته الکترونیک برق قبول شدند؛ اما به خاطر شرایط سخت زندگی، توانایی فرستادنش به دانشگاه رانداشتم. وارد خدمت مقدس سربازی در  ۰۵ کرمان شد. پس از پایان دوره خدمت علاقه زیادی به نظام داشت، اما من از همان اوایل مخالف رفتنش بودم بالاخره من را به هر طریق که شده  با خواهش و تمنا راضی کرد، گفت: بابا من نظام را دوست دارم فکرنکن که من در فکر مشکلات زندگی شما نیستم، من  اگردر نظام هم باشم در فکر شرایط سخت زندگی شما هستم، خداوند الرحم الراحمین است. بچه ای نبود روی حرف پدر و مادرش بایستد به طریقی رضایتم را گرفت. پسرم یاسر زبانزد عام و خاص از لحاظ اخلاق و رفتار و کردارش بود. بعد از پایان دوره آموزشی دوست داشت در شهرستانهای  دور دست خدمت کند، شهید یک سال عقد کرد و هنوز عروسی نگرفته بود وارد نیروی انتظامی درشهرستان جیرفت شد و به علت کمبود نیروی به قلعه گنج رفت طولی نکشید نزدیک ۵ ماه خدمت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

پدر شهید از دلتنگی هایش در فراق دوری فرزندش یاسر با زبان اشک برایمان گفت: چشمها اجازه صحبت نمیداد، دقایقی گذشت، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود برایمان تعریف کرد: از فصل برداشت گردو در ماه رمضان با توجه به شرایط ارتفاعات و پستی و بلندیها ومناطق صعب العبورکه می بایست هر بار ۵۰تا ۶۰ گونی گردو از مناطق دوردست جمع آوری  و به درب خانه ارباب یا همان صاحب باغ ببرندتا سهمی ازآن مقدار گردو برایمان بدهند، من مریض بود به همین خاطر شهید به همراه برادرش کمکم می دادند. آن زمان یاسر۱۶ سال داشت با وجود مخالفت من روزه می گرفت و  می گفت:  بابا! من روزه ام را میگیرم و کارم را انجام می دهم ، وقتی که  روزه می باشم سر حال ترم،‌ شما  ناراحت  نباشید من بقیه سال هم می توانم بخورم و بیا شامم. خدا تنها یکماه از سال را برای روزه  گرفتن و مهمانی خودش اختصاص داده است. اکنون هر چه از آن زمان می گذرد من بیشتر احساس تنهایی می کنم. بچه استثنایی بود، خداچند صباحی این را  برای ما گذاشت که سنگ دست ما باشد تا زندگیمان را بچرخاند.

نیروی انتظامی تاکنون شهدای زیادی را با افتخار در عرصه های مختلف تقدیم انقلاب کرده است که یکی از این شهداء؛ شهید یاسر افضلی است وی در سن ۲۲سالگی   روز ۱۸ دیماه ۹۲ در در گیری با اشراردر منطقه چاه داد خدا قلعه گنج به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

در حال تکمیل…

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب