شهید افضلی در بخشی از وصیتنامه خود نوشت: مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم در آن زمان که شما زندگی میکنید، از پنجره وارد نشود.
به گزارش ” صبح رابر “، شهید محمد افضلی در وصیتی به فرزندانش می گوید: مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم، در آن زمان که شما زندگی میکنید، از پنجره وارد نشود. خدا را فراموش نکنید و آنچنان زندگی کنید که پس از مرگ نفرینتان نکند. از خدا بخواهید شهادت را برایتان هدیه نماید. حال که قرار است مرگ همه را به آغوش خود فرو برد شما خود آن را انتخاب کنید.
از ۵ تا ۱۲ اردیبهشت ماه هفته کار و کارگر و بسیج کارگری نامگذاری شده است ، به همین خاطر اینبار به سراغ خانواده شهید سردار سرافراز محمد افضلی که به عنوان شهید شاخص استان کرمان در سال ۹۳ انتخاب شدند رفتیم.
ابتدا با مسئول روابط عمومی اداره کار، تعاون و رفاه اجتماعی تماس گرفتم مبنی بر اینکه یکی از شهدای کارگر را به ما معرفی کند تا از خانواده محترم ایشان مصاحبه ای داشته باشیم .
آقای هوشیار احمدی شهید محمد افضلی را به ما معرفی کرد و بالاخره با گرفتن شماره تماس برادر شهید حسن افضلی یک وقت مصاحبه گرفتیم.
ساعت ۶ بعدازظهر با بچه های خبرنگار دفاع مقدس به منزلشان رفتیم . وارد منزل که شدیم مادر شهید بسیار مظلوم و مهربانانه و با آن محجوبیت خاصی که داشت یعنی با چادر مشکی که سر کرده بود و آن رو تا روی پیشنانی خود کشیده بود و با داشتن یک عصا در دست به ما خوش آمد گفت.
با دیدنش بسیار مسرور شدیم جلو رفتیم وتک تکمان دستان پر مهرش را بوسیدم و از او التماس دعا خواستیم.
حسن افضلی برادر سوم شهید بود ، ایشان همرزم شهید بزرگوار بودند و از ابتدای جلسه برایمان از برادر شهیدشان سخن گفتند.
حسن افضلی عموی منصوره و عباس است که بعد از شهادت برادرش سرپرستی آنان را به عهده می گیرد ، چون در زمان شهادت پدر، منصوره ۱۴ روزه بوده و عباس یک سال و نیمه ، آنها نیاز به یک پدر و سرپرست داشتند که آنها را زیر بال و پر خود بگیرد ، هنوز زود بود که منصوره و عباس یتیم شوند ، هنوز زود بود برای عباس که تصویر پدر را زیاد واضح در ذهن ندارد و منصوره که اصلا پدرش را ندیده است.
حسن افضلی با همسر شهید ازدواج می کند و نمی گذارد که منصوره وعباس احساس تنهایی کنند و نبود پدر آنها را آزار دهد.
دورترین تصویری که حسن از برادر بزرگش دارد، جوانی است شیک پوش و متشخص که دوران دبیرستان را در کرمان می گذرانده و هر وقت به خانه بر می گشته برای او و دیگر اعضای خانواده سوغاتی می آورده است. او اما نسبت به دیگران نزدیک ترین خاطره ی محمد را هم دارد که با دوربین عکاسی شهید حسین اسدی جاویدان شده است. آخرین وداع او با برادر، در دوکوهه وقتی که پیشاپیش خبر از شهادتش می دهد…
قبل از دو برادر بزرگترش به عضویت سپاه پاسداران در آمده و تنها همرزم شهید محمد افضلی است که اکنون راوی خاطرات جبهه ی اوست.
حسن آقا کتاب محمد ِعباس ِکریم را دردست گرفت و فصل فصل آن را برایمان به طور خلاصه بازگو کرد که به مناسبت سی امین سالگرد شهادت سردار توسط روابط عمومی مجتمع مس سرچشمه منتشر شده و در اختیار خانواده شهید گذاشته شده بود.
بعد از آن از برادر شهیدش برایمان گفت:
شهید سرافراز محمد افضلی فرزند عباس به سال ۱۳۲۹ در روستای ننیز از توابع شهرستان رابر کرمان چشم به جهان گشود. وی تحت تأثیر تعلیمات پدر که از روحانیون منطقه بود، با تفکرات مذهبی و مبارزات مردمی علیه رژیم ستمشاهی آشنا شد و در مبارزه برای پیروزی انقلاب اسلامی، در زادگاهش نقش مؤثری داشت.
در سال ۱۳۵۰، شهید افضلی به عنوان دانشجوی خلبانی وارد نیروی هوایی شد و دو سال بعد برای تحصیلات تکمیلی و بورسیه ای که به او تعلق گرفت به آمریکا رفت ، قبل از رفتن به خانه آمد و ماجرا به مادر گفت و پس از آن جویای پدر شد ، مادر می گوید که عباس به روستای دیگری برای روضه خوانی رفته است ، عباس برای اینکه با پدر خداحافظی کند با پای پیاده به طرف روستا راه می افتد و بعد از دیدن پدر از او اجازه رفتن می خواهد و خداحافظی می کند و سرانجام راهی آمریکا می شود.
یک ساک کوچک با خودش برد. توی ساک فقط وسایل مورد نیاز برای مسیر مسافرت به آمریکا بود و یک قاب عکس کوچک؛ نقاشیای که منتسب به حضرت رسول(ص) بود؛ همان که امام هم توی اتاقشان داشتند. وقتی برمیگشت، پرسیدم: «برای چی فقط این قاب عکس را با خودت بردی؟»
گفت: «آمریکا که بودم، هر روز به این عکس نگاه میکردم تا تحت تأثیر فضای فاسد آنجا قرار نگیرم و خودم را حفظ کنم. برای این نگاهش میکردم که فراموش نکنم کی بودم و از کجا آمدهام و اصالتم چیست. برای اینکه یادم نرود شغل من و پدرم، نوکری درِ خانهی خاندان حضرت رسول بوده و هست.”
او در آمریکا دانشجویی منحصر به فرد بوده است بطوری که دو نفر از استادان او در پشت مدرک زبان انگلیسی او می نویسد : آقای افضلی من واقعا از داشتن دانشجویی چون شما در کلاسم لذت بردم. من مطمئنم شما امروز خیلی شاد هستید چرا که مدتهاست منتظر چنین روزی بوید. من برای شما خوشحالم و به شما تبریک می گویم که واقعا خوب کار کردید و برایتان تمام خوش بختی های دنیا را آرزو دارم.
دوست و معلم شما فرانسیس
آقای افضلی عزیز
شما یکی از بهترین دانشجویانی بوده اید که تا به حال داشته ام ، اخلاق خوب تان دلپذیر است و امیدوارم که شما و خانواده تان در آینده شاد و خوشبخت باشید امیدوارم در کارتان موفق باشید، تو یک افسر خوب برای کشورت خواهی بود.
ارادتمند شما ـ خانم مارگارت
ولی مدتی نگذشت به دلیل گرایشهای مذهبی و به جرم نماز خواندن محمد را از نیروی هوایی اخراج شد و سال ۱۳۵۳ به ایران بازگشت.
وی که در سال ۱۳۵۷ به استخدام شرکت ملی صنایع مس ایران درآمد و در کارگزینی مجتمع مس سرچشمه مشغول به کار شد، با احساس وظیفه و برای ادای تکلیف الهی اواسط سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمان مأمور شد و بارها به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت، تا این که در تاریخ ۲ / ۱ /۶۱ در عملیات فتحالمبین و در منطقهٔ عملیاتی دشت عباس به خیل شهیدان گلگون کفن دفاع مقدس پیوست.
حسن افضلی برادر شهید در انتها از مسئولین آموزش و پرورش گله مند شده بود در رابطه با اینکه ما از آنان خواستیم که وصیت نامه شهید را قاب گرفته و در سالن و یا کلاس ها نصب نمایند آنها گفته بودند اگر خواستید همینطور بدون قاب با پونس می چسبانیم که این امر باعث می شود به مدت کوتاهی پاره و یا از بین برود.
او از مسئولین کشوری نیز خواست تا از وصایای شهدا و یا حداقل از ۸ سال دفاع مقدس در کتابهای درسی دانش آموزان بگنجانند. چون اینها گنجینه های با ارزش تاریخ ایران و انقلاب اسلامی است که هرگز فراموش نشده و نخواهند شد . پس چه بهتر جزو دروس تاریخ در مدارس برای نسل های آینده باشد.
شریعه افضلی از همسرشهیدش می گوید: ۱۷ سال بیش نداشتم که با محمد عقد کردم، بلافاصله او را به سربازی بردند. بعد از اتمام سربازی عروسی کردیم . او بسیار خوش برخورد و خوش اخلاق بود ، هیچگاه تندی نمی کرد .
بعد از مدتی محمد چون زبان انگلیسی را وارد بود، در مجتمع مس سرچشمه به عنوان مترجم در شرکت پاستور جردن که شرکتی امریکایی بود، استخدام شد. با اینکه وضع مالی خوبی داشتیم؛ اما طوری زندگی میکرد که کارگران مجتمع احساس نکنند او از نظر مالی برتر است و راحت باشند.به حرفهایشان و مشکلاتشان گوش میداد و در جهت رفع آنها تلاش میکرد.
بالاخره محمد با پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی کار و زندگی و خانواده را واگذاشت و عزم جبهه کرد.
منصوره افضلی دختر شهید محمد افضلی که کارشناس ارشد نقاشی است، میگوید: بچه که بودم هر وقت دلم تنگ میشد و بهانهی پدر را میگرفتم، سری به صندوقچهای میزدم که وصیت نامه سفارشی پدرم برای من و برادرم در آن نگهداری میشد.
طبق وصیت پدر، کسی قبل از سن ده سالگی من و برادرم حق نداشت وصیت نامه را باز کند. مادرم آن را درون چفیهی پدرم پیچیده و در صندوقچهای نگهداری میکرد.
وقتی ما ده ساله شدیم، وصیت نامه را بردیم نزد سردار حاج قاسم سلیمانی و ایشان آن را باز و برایمان قرائت کردند.
خط به خط این وصیت نامه پند و اندرز و حکمت است. من به داشتن چنین پدری افتخار میکنم و امیدوارم خودم نیز مایه افتخار خانواده باشم.
هرچند که عمویم اجازه نداد جای خالی پدر را خیلی احساس کنیم، اما گاهی احساس میکنم به او نیاز دارم و جای خالیاش را احساس میکنم.
عباس افضلی پسر شهید محمد افضلی است که ارشد عکاسی دارد و مدیر بخش هنر اسلامی دانشکده هنر دانشگاه شهید باهنر کرمان است، او در رابطه با پدرش چنین می گوید: هدف پدرم از نوشتن وصیتنامهای جداگانه برای من و خواهرم، قطعا بحث پیام رسانی خون شهدا و ادامه راهشان است.پدرم میخواسته زمانی با ما سخن بگوید که توان درک آن را داشته باشیم.
این وصیتنامه برای ما و همهی جوانان نسل ما آموزنده است. باید تلاش کنیم نام شهدا را با پیمودن راهشان زنده نگهداریم و ای کاش این وصیت نامهها در کتاب درسی مدارس گنجانده میشد تا همه مطالعه کنند.
*شهید محمد افضلی دو وصیت نامه از خود به جا گذاشت، یکی برای خانواده و یکی هم برای فرزندانش که سفارش کرده بود تا ده سالگی آنها باز نکنند.
خاطراتی از خانواده و دوستان شهید محمد افضلی
* روزی که میخواست خداحافظی کند و برود آمریکا، گفت: اول باید با پدر خداحافظی کنم، بعد دیگران. پدر آن روزها برای برگزاری مراسم روضه سید الشهدا ـ علیهالسلام ـ به روستایی در چند کیلومتری روستای خودمان رفته بود.
محمد با پای پیاده به آن روستا رفت، پدر را دید و با او خداحافظی کرد. بعد هم برگشت تا با بقیه خداحافظی کند.
*سال پنجاه در دانشکدهٔ خلبانی نیروی هوایی تهران آموزش میدید، پایش به حسینیه ارشاد و سخنرانیهای سیاسی و مذهبی باز شده بود. از آن زمان، هر موقع که به روستا میآمد، با خودش کتابهای مذهبی و سخنرانیهای مذهبی و سیاسی میآورد.
*دربارهٔ علت اخراجش از نیروی هوایی با کسی سخن نمیگفت. یک روز که با هم صحبت میکردیم، حرفمان کشید به دانشگاه و نیروی هوایی و اخراجش. آن روز وقتی علت اخراجش را پرسیدم، گفت: «قرار بود توی دانشگاه کنفرانس بدهیم. وقتی صحبتم را برای دانشجوها شروع کردم، برایشان از احکام شرعی گفتم؛ از پاکی و نجسی و این که مراقب باشند زیاد با آمریکاییها رفتوآمد نکنند و مشروب نخورند. آن روز یکی از دوستانم به من گفت، اینجا، جای این حرفها نیست و من سریع مطلب را خاتمه دادم. کمکم متوجه تغییر رفتار اطرافیانم شدم، تا این که یک ماه بعد از طرف فرمانده دانشگاه به من گفته شد اخراج شدهام. من به خاطر دینم و به بهانهٔ ضعف پرواز اخراج شدم”.
*پیش از اعزام به جبهه، مادر گریه کرد و گفت: آخه چه طور دلت میآید این بچهها را تنها بگذاری و بروی؟ محمد خندید و گفت: چه اشکالی دارد؟! مگر این همه جوان که رفتند جبهه، زن و بچه نداشتند؟ خوب من هم یکی مثل همهٔ آنها.
هر وقت کسی بحث جبهه نرفتن محمد را مطرح میکرد، داستان حضرت علی اکبر و وهب را تعریف میکرد و میگفت: من که از این بزرگوارها عزیزتر نیستم که نخواهم جانم را در راه خدا بدهم.
*ابراهیم یکی دیگر از دوستان محمد است از ننیز تا تگزاس او در رابطه خاطراتش با محمد می گوید : پدر محمد منبری بود اما زندگی ما از کشاورزی می گذشت و گاهی به خاطر خشکسالی و خانواده ی پرجمعیتی که داشتیم، من سرتاسر تابستان را کار می کردم تا درس بخوانم در سال ۱۳۴۷ به کرمان آمدم و اینجا هم دو سال با محمد هم اتاق بودیم. صاحب خانه شبها برق را قطع می کرد اما خیابان ها چراغ داشت داشت و می رفتیم آنجا درس می خواندیم . من به خاطر وضعیت مالی خانواده نمی توانستم دانشگاه بروم و یا باید می رفتم سربازی یا برای همیشه سرباز می شدم. محمد سال آخر مردود شد و هشت ماه بعد از من وارد نیروی هوایی شد.
*”میخواست برود سرکار که چشمم به شلوارش افتاد. خیلی ساده و حتی رنگورورفته بود. سر پاچههایش هم کمی ریش شده بود. با تعجّب پرسیدم: “کجا میروی؟”.
گفت: ” معلوم است، سرِ کار”.
پرسیدم: «با این شلوار؟ تو اینهمه شلوار خوب و سالم داری، آنوقت با این یکی که رنگورورفته است میخواهی بروی سرِ کار؟”
بغض گلویش را گرفت و با ناراحتی گفت: «مادر! کسانی که توی اداره به من مراجعه میکنند، همه کارگرند. یا مرخّصی میخواهند، یا برای استخدام یا گرفتن حقوقشان آمدهاند. من این لباس ساده و غیررسمی را میپوشم تا آنها احساس نکنند که من ازشان بالاترم. با این لباس، کارگرها حس میکنند که من هم یکی مثل خودشان هستم و باهام راحت برخورد میکنند.
*همهی کارهایش را کرده بود که برود جبهه. گفتم: «خدا پشت و پناهت. دعا میکنم فقط اسیر نشوی.”
گفت: “چرا همچین دعایی کردی؟”
گفتم: “آخر شنیدم اسرا را اذیت میکنند؛ کتکشان میزنند و بدنشان را میسوزانند.”
گفت: “هرقدر که ما را اذیت کنند، به اندازهی یک روز آزار و اذیتی که بر «بلال» روا داشتند، نمیشود”.
بغضش ترکید و با اشک گفت: «این جنگ، جنگ امام حسین(ع) در صحرای کربلاست. ما آن زمان نبودیم تا در رکاب امام حسین(ع) باشیم، اما الآن باید کاری کنیم که لیاقت خدمتگزاری و نوکریشان را پیدا کنیم.» ما سعادت نداریم مثل شهدای کربلا بشویم؛ شما هم صبور باشید و برای رزمندهها دعا کنید.»
*خواب دیدم در یک دشت وسیع افتاده و دارد ناله میکند. در عالم خواب خیلی ناراحت شدم و گفتم: “مادر، خاک بر سرم! الآن میروم برایت دکتر میآورم.”
قبول نکرد و گفت: “فقط به پدر چیزی نگو.”
آنچه را که در خواب دیده بودم، برای کسی نگفتم. سالها بعد که رفتم خوزستان و محل شهادت محمّد را دیدم، یاد آن خواب افتادم. آنجا، همان دشتی بود که توی خواب دیده بودم؛ دشت عبّاس.
*بالای قبر محمّد ایستاده بود. گفت: “اللهاکبر! واقعاً این شهید کی بود؟”
وقتی علت حرفش را پرسیدم، گفت: «پیش از انقلاب، محمّد، راهپیماییها و تظاهرات علیه رژیم شاه را سازماندهی میکرد. یک روز گفتم: محمّد! بس است، این کارها را نکن. حیف جوانیات نیست؟ اگر مأمورهای حکومت بگیرندت، مدّتها شکنجهات میکنند.
در جوابم گفت: نگران من نباش. من اولین کسی هستم که توی این روستا اللهاکبر گفتم، اولین کسی هم هستم که از این روستا شهید میشوم”.
میگفت: ”دوتا آرزو دارم؛ یکی اینکه موقع شهادت روزه باشم و دیگری اینکه بدنم سه روز توی بیابان بماند و مثل مولای غریبم حسین(ع) باشم”.
سالها بعد از جنگ که مادران شهدا را به مناطق عملیاتی بردند، به دشت عبّاس که رسیدیم، حاج «قاسم سلیمانی» برایمان سخنرانی کرد. گفت: «خدا خواهش سه نفر از شهدای ما را همانطور که خواسته بودند، برآورده کرد. یکی از آنها محمّد افضلی بود که در حالت روزه شهید شد و جنازهی مطهّرش پس از سه روز در دشت عبّاس پیدا شد.”
وصیتی پس از ده سال
متن زیر بخشی از نامهٔ شهید افضلی به دختر و پسرش است که بنا بر وصیتنامهٔ خودش، باید پس از ده سالگی، نامه را به آنها میدادند. دخترش موقع شهادت، چهارده روز و پسرش یکسالونیم داشت.
بسمه تعالی
نامهای در روزهای آخر عمر و نزدیک شدن به فتح و پیروزی به فرزندان عزیزم عباس و منصوره
سلام
فرزندان خوبم خیلی مایل بودم شما را به دست خود بزرگ و تربیت نمایم اما کاری واجب و زمانی سرنوشت ساز باعث شد از شما دل کندم و به راهی رفتم که بازگشت نداشت؛ شما را به خدا سپردم و به سوی خدا حرکت نمودم. فرزندان عزیزم زندگی بشر از ابتدا چنین شروع و گویی در سرنوشت انسان نوشته شده که دائم با هم در جنگ و ستیز باشند، حیوانات برای سیر شدن یکدیگر را پاره میکنند اما انسانها که سیرند انسانهای ضعیف را پاره پاره میکنند تا از جان کندن آنها لذت ببرند. آنهایی که بیشترین سعی و ابتکار خود را صرف ساختن سلاح بیشتر برای آدم کشی میکنند دنیا را در جنگ فرو بردهاند برای اینکه بیشتر بخورند و شهوترانی کنند باز هم سیر نمیشوند.
جنگهای دنیا همیشه این جور بوده حتی یکبار نشده عدهای برای احقاق حق از دست رفتهای قیام کرده باشند و اگر هم قیام کرده باز هم پس از به قدرت رسیدن خود غاصب حق مردم شدهاند و از گذشته هم بدتر؛ به جز انقلاب رسول اکرم (ص) که به دستور خداوند متعال و برای اسلام و پس از او قیامهای حسین ابن علی (ع) و عدهای که در رابطه با ولایت و امامت بوده است و پس از چند قرن قیام امام خمینی و انقلاب اسلامی ایران که با پشتوانه ولایت فقیه انجام شد. ولی گرگان آدمخوار و جهانخواران شرق و غرب همین که منابع درآمد غصبی خود را در خطر دیدند از هر سو بر ما تاختند و به طمع صلب آزادی و حاکمیت ما هرچه توانستند از شیطان کمک گرفتند. لذا من هم لازم دیدم که از حق خود و حق شما دفاع کنم و به جبهه آمدم، در اینجا هر کاری که به من ارجاع شد با نیت قرب به خدا انجام دادم، هرکاری کردم، همه گونه سختی را متحمل شدم که شاید خدا را راضی و حقوق ملت اسلام را از غاصبان حق ملتها بگیرم. جنگیدم و اکنون که تو دختر و تو پسرم این نامه را می خوانی حتی استخوانهای من از هم پاشیده و خاک شده است. تنها یک خواهش از شما دارم که هر یک به سهم خود و به نوبه خود برای خدا و اسلام از جان خود دریغ نکنید. مواظب باشید استعماری که ما با مشت خالی از در بیرون کردیم در آن زمان که شما زندگی می کنید از پنجره وارد نشود. خدارا فراموش نکنید و آنچنان زندگی کنید که پس از مرگ نفرینتان نکند. از خدا بخواهید شهادت را برایتان هدیه نماید. حال که قرار است مرگ همه را به آغوش خود فرو برد شما خود آن را انتخاب کنید.
شما را توصیه می کنم به فرا گرفتن علم و خواندن قرآن؛ اگر توانستید علوم اسلامی را تا حد اجتهاد بخوانید و از علوم صنعتی غافل نباشید که این کشور در انتظار افکار و ابتکارات شماست.
فرزندان خوبم، دوست دارم هر آنچه که دیده و خواندهام همه را برایتان بنویسم و هر چه میتوانم نصیحتتان کنم، اما وقت ندارم؛ اینجا افکارم مغشوش است و هر لحظه آمادهام کاری به من رجوع شود تا انجام دهم. در خاتمه شما را به احترام و محبت مادر و سرپرستتان سفارش میکنم. با هم مهربان باشید. برای مردم جان دهید. خدا را از خود راضی کنید. به پیغمبر و آل او عشق بورزید. آنهارا خوب بشناسید. ولی امر و رهبر خود را با آگاهی کامل اطاعت کنید.
خدا حافظ شما
برای من هم فاتحه بخوانید.
وصیت نامه شهید محمد افضلی :
گوشت وپوست واستخوان وهمه اعضاء وروح وتک تک سلولهای بدنم گواهی میدهد که خدایی نیست جز الله ومحمدبن عبدالله پیغمبر وفرستاده اوست که ما را به راه راست هدایت فرمود تا از ظلمت های جهل ونادانی به سوی نور وبه طریق الله حرکت کنیم وگواهی میدهم که علی ویازده فرزندش جانشین پیغمبر وامام و راهنمای ما هستند وخدای را سپاسگزارم که به من افتخار این را داد که شیعه علی وفرزندان گرامی اش وپوینده را ه آنها ومتعقد به درستی راهشان هستم.
از خداوند بزرگ مسئلت می نمایم به امام زمان ولی عصر (عج)اجازه ظهور هر چه زودتر بدهد تا اینکه عدل جهانی را هر چه سریعتر در تمام جهان گسترش دهد وسپس حرفی دارم به مادرم.مادرجان این چند کلمه که روی این کاغذ نوشتم پس از شهادتم به دست شما خواهد رسید.دوست دارم در شب جمعه روزه باشم یا تشنه بمیرم که مثل مولایم حسین با لب تشنه شهید شده وپس از شهادت ۳ روز بدنم در صحرا بماند که مثل مولایم غریب باشم.پس مادر جان وصیت من به شما این است در انظار دشمنان انقلاب گریه نکنی،شاید با گریه تو خوشحال شوند،از خداوند برایتان صبر واستقامت آرزو می کنم.همسرم برای شما هم از خداوند صبر واستقامت آرزومندم.امیدوارم که صدای شیون وگریه شما را نامحرم نشنود.با صدای بلند گریه نکن.آنچنان باش که گویی امانتی ازخداوند در نزدت بوده وهم اکنون با کمال امانت داری همین که خدا خواست به او تحویل دادی.سعی کن امین باشی.
خواهرهای عزیزم به شما بجز صبر وراضی بودن به رضای خدا چیز دیگری سفارش نمی کنم.روحش شاد و یادش گرامی
منبع: کرمان۱۴۰۰