پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

23:46:15 - سه شنبه 28 آذر 1402
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
یادداشت؛
سفرنامه دانش‌آموز عشایرزاده رابری به سرزمین عجایب!
یکی از دانش‌آموزان عشایر زاده رابری در سفر به راهیان نور نوشت؛ حال و هوای عجیبی بود! چشم به شیشه دوخته بودم، نکند برسم و غافل باشم از رسیدن!.

به گزارش “صبح رابر”؛ وقتش رسید؛ تاچشم باز کردم دیدم سوار اتوبوس شدم، ساعت‌ها گذشت، گذشت، گذشت…

ستاره‌ها در تاریکی شب سوسوزنان وعده‌ی دیدار می‌دادند حال و هوای عجیبی بود! چشم به شیشه دوخته بودم، نکند برسم و غافل باشم از رسیدن!

میدانی را دیدم! همان میدانی است که بابا می‌گفت؟!

میدان چهار شیر اهواز، اره! ما به شهر اهواز رسیدیم؛ ولی ظاهراً ۴ شیر نبودند! ۴ اسب، میدان‌دار بودند.

در دلم شور و هیجانی به پاشد، بالاخره به قرارگاه رسیدم، نام قرارگاه هم عوض شده بود نام همشهری‌ام حاج‌قاسم سلیمانی را دیدم انگار برق بدنم را گرفت!

نفس‌نفس‌زنان مسیر را طی کردم تا به خوابگاه برسم، تا اینکه در مسیر مهمان ایستگاه صلواتی شدم شربتی گوارا و دلچسب نوشیدم!

رسیدم خوابگاه و ساعتی بعد رفتم نمایش رزم شبانه؛ آنجا نمایش جنگ تحمیلی و جنگ با داعش را همراه با انفجار در منطقه‌ای وسیع نزدیک به واقعیت نشان می‌دادند؛ حوادث جنگ تحمیلی و وحشی‌گری‌های داعش را از نزدیک ندیده بودم، نمی‌دانستم مردم چه کشیدند؟! چه بر سرشان آمده بود؟! آمده بودم همه چیز را درک کنم، اولین شبی که مهمان شهدا بودم تمام این صحنه‌ها را برایم تداعی کردند، گریه آرامم نمی‌کرد، فریاد آرامم نمی‌کرد، دائم در ذهنم دنبال حاجی می‌گشتم با لهجه رابری خودمان می‌گفتم حاج‌قاسم کاش خارج از قصه نمایش در واقعیت اینجا بودی می‌دیدمت… حس سربازی را داشتم که در راه شهادت از کاروان دوستانش جامانده بود.

ساعت ۱۱ خوابیدم ساعت ۴:۳۰ بیداری زدند، چه صفایی داشت رازونیاز صبحگاهی در مهدیه قرارگاه که روزگاری مقربان خداوند آنجا نماز می‌خواندند!

از ورزش‌های صبحگاهی‌اش، غذاهای خاصش و شب‌های زیبایش که بگذریم روز رفتن به شلمچه فرارسید.

در مسیر حس و حال لحظاتی را که به آنجا می‌رسم را برای خودم تداعی می‌کردم، نمی‌دانستم باید برای آمدنم اشک شوق بریزم یا برای مصائب شهدا گریه کنم؟!

اما وقتی که رسیدم و باران چشمانم بر گونه‌هایم سرازیر بود، نمی‌دانستم از سر شوق است؟ یا غبطه؟ یا از سر دلتنگی است؟ یا شرمندگی؟ بغض بارانی‌ام را همراه شدم در ادامه فقط بر مصائب شهدا می‌گریستم.

زنگی آبادی راوی آنجا بود کوتاه صحبت کرد، این قسمت از روایتگری‌اش بر دلم نشست، دخترانم: اینجا شلمچه است! نیازی به روایت ندارد بروید و خلوت کنید، بروید پیش شهدا خودت و نو لوس کنید، مبادا دست‌خالی برگردید! رفتم سراغ دیدگانم نگاهی به خود زنگی آبادی کردم، دیدم راست می‌گوید اینجا نیاز به‌به راوی نیست، از جمله دست نداشته خودش روضه حضرت عباس را برایم می‌خواند!

در همین حین تابلوی سبزرنگی چشمم را زد؛

«تا کربلا فقط یک سلام»

اشک‌هایم از پاهایم پیشی گرفته و زودتر به راه افتاده بودند سمت تابلو، همان جا ارباب را سلام دادم، نسیمی می‌وزید، هوای آنجا با هرجایی فرق می‌کرد! نام عطرش چیست؟! چالش‌های زیادی بود همه را در ذهنم ذوب کردم و آرامش و سبک‌بالی را در وجودم برگزیدم، صدای را شنیدم بروید سوار اتوبوس شوید، دلم را شلمچه جا گذاشتم آمدم، ذهنم را تا قرارگاه پر کردم از خاطره بازی، نگران این لحظات بودم مبادا بعداً این حالم را فراموش کنم باید دقیق وصف این قطعه بهشت را برای مامان و بابا تعریف کنم.

روز بعد هویزه آخرین جایی بود که می‌توانستم بنشینم کنار شهیدان، شهید علم‌الهدی، شهیدان عشایر بو عذار، قصه هر کدام ظهر نینوا دارد، خداحافظی کردم سخت‌تر از آنچه که فکرش را بکنید! گویا همین امروز بود که پا به سرزمین لاله گذاشتم…

معبودش! عاشق‌تر از همیشه دلم را به تو می‌سپارم!

یادداشت ریحانه مظفری هنرستان اندیشه شهر رابر

انتهای خبر/

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب