به گزارش صبح رابر”
بابای شهیدم سلام….
دخترت با تو سخن می گوید. دختری که از لحظه ای که چشم به این جهان گشود، روی تو را ندیده و از نعمت صحبت تو مهربان پدر، محروم بوده است. مدتها در انتظار بازگشت تو نشستم. همه می گفتند پدرت در جبهه مفقود شده است و اگر خدا بخواهد شاید برگردد. انتظار سختی بود ولی هرگاه صحنه دوباره آمدنت و تجسم در آغوش کشیدنت را می کردم، تحملش برایم سهل می شد؛ اما …اما وقتی سال گذشته اعلام کردند که دیگر بر نمی گردی، دنیا برایم تیره و تار شد. دیگر هیچ چیزی در زندگی برایم ارزشی ندارد و دیگر باید به خودم تلقین کنم که تا آخر عمرم لذت دیدارت و در آغوش کشیدنت بی معناست….. کاش حداقل مثل بابای دیگر دوستانم ………چند تکه استخوان…….. و یا حتی پلاکی از تو برایم می آوردند تا خودم را با آن ارامش دهم…… ولی چه کنم که این هم آرزویی محال است. بقیه فرزندان شهداء حداقل یک قبری که بوی پدرشان را بدهد، دارند؛ که عقده دلشان را آنجا خالی کنند ولی من فقط باید بین قبر شهداء بگردم و بابا بابا کنم.آن موقع که در دبستان هر بار حرف از اولیاء و دعوت از پدران دانش آموزان بود، سعی می کردم خودم را بین بچه ها پنهان کنم ولی به خودم می گفتم که بگذار بابایم برگردد، آنوقت دستش را می گیرم و به مدرسه میاورمش تا به همه نشانش دهم. ولی دبیرستانم هم تمام شد و هنوز نیامدی…. بابای خوبم! پس حداقل زود به زود به خوابم بیا تا روی ماهت رو ببوسم.
والسلام دخترت ….
منبع :دفتر خاطرات دختر شهید