پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

22:23:53 - پنجشنبه 25 دی 1393
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
گرامیداشت حماسه‌ کربلای پنج
حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین (ع) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (ع) شهید بشوم.

 

yones11

صبح رابر” : سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی سال ۱۳۴۰ هجری شمسی در خانواده ای متدیّن، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد. پدرش ملاحسین مردی مؤمن و عاشق اهل بیت بود، وقتی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت. با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکت های انقلابی نقش جدی داشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰ رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. تدبیر و شجاعت وجسارت او درعملیاتهای مختلف باعث شد تا وی را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش درجبهه های جنگ خلاصه میشد خاک شلمچه و عملیات کربلای ۵ با شکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود . حماسه شورانگیز حاج یونس دراین عملیات نام بلند او را برای همیشه در کنار سرداران رشید اسلام و مردان بزرگ ایران زمین جاودانه کرده است.

من دست از «خمینی» بر نمی دارم

مدت زیادی نبود که خدا به حاج یونس فرزندی داده بود. به حاجی گفتم:حاجی، دلت برای بچّه ات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نیست؟ شما به اندازه ی خودت در جنگ بوده ای!حاج یونس لبخندی زد و گفت:- اگر صدتا بچّه هم داشته باشم و روزی صدمرتبه هم خبر بیاورند بچّه ات را ازت گرفته اند، من دست از «خمینی» بر نمی دارم و جبهه و جنگ را به هر چیز دیگری ترجیح می دهم.

امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم

تا اینکه بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود ۳۶۰ نفر عراقی، بعد از یک مبارزه ی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند.وقتی نزدیک ما می شدند، کلت های خود را جلوی نیروهای ما می انداختند و از داخل گل ها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاه های مضطرب پیش می آمدند. اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود:- اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخورده اند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند.من به حاج یونس گفتم: «حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت می کردند.»حاج یونس خیلی جدی جواب داد:- دیروز مساله اش فرق می کرد.تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم.به غیر از قمقمه ی بچّه ها، دیگر آبی وجود نداشت. حاج یونس دستور دادکه هر کس در قمقمه اش آب دارد، به آنها بدهد.

در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل، او پیشقدم بود

در کردستان، بالای تپه ای مستقر بودیم و هنگام غروب برایمان شام و صبحانه می آوردند؛ چون شب ها کسی نمی توانست  از پایگاه رفت و آمد کند. شرایط بسیار سخت و وحشتناکی بود. بارها ماشین تغذیه در گل مانده و نتوانسته بود بالا بیاید.در چنین شرایطی، حاج یونس پیشقدم می شد و برای آوردن غذا، به تنهایی به پایین تپه می رفت، قابلمه ی غذا را می گرفت و بالا می آورد. در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل، او پیشقدم بود و با علاقه از شرایط سخت استقبال می کرد.

دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد

حدود ساعت هشت شب، گلوله ای به بیل بلدوزر اصابت می کند و ترکش هایی از آن به کتف حاج یونس می خورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمی گوید.نیمه های شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد. بچّه هایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون ز یادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است.سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند.دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟»لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.»گفتم: «خب، چیزی که نیست؟»حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! می گفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمی دادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، می توانم کار کنم، از آنجا فرار کردم.»

حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین (ع)  گذاشته

– این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست. لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(ع)، یکی تیپ امام سجاد (ع)، یکی هم تیپ امام حسین(ع)، حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(ع) حالا تو دوست درای اسم تیپ ما چه باشد؟گفتم: «هر کدام را  که خودت دوست داری.»حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین (ع)  گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (ع) شهید بشوم.»

توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود

در گوشه ای از چادر نشست و دست برد زیر خاک های چادر برزنت و پای چادر، از پشته ی کوچک خاک ها، متکایی درست کرد و گفت: «بچّه ها، من با اجازه ده دقیقه می خوابم.»ساعتش رانگاه کرد و همین که سرش به خاک ها رسید، در خواب عمیقی فرو رفت.همه ی بچّه ها به همدیگر گفتند: «بنده ی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواشتر صحبت کنیم.»سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست. همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند. گفتم:«حاجی، خوابت همین بود؟»با خوشرویی گفت:- توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم.  ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیه ام را گرفتم.

 

حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام

-دفعه ی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم.راننده ی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه می رفت.حاج یونس با اینکه زخمی بود ونمی توانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه می رود.آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود.وقتی به سه راه مرگ که زخمی ها را با قایق از آنجا به عقب می بردند،رسیدیم ،من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است.پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم.حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام.بعد از اینکه ما را از ماشین پایین می گذاشتند،تا آمدن ماشین بعدی،خمپاره ای آمد و حاجی همان جا شهید شد.

بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است

در سال های زندگی مشترکمان، من هیچ گاه از حاج یونس نشنیدم که  از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم:- حاج یونس، تو در لشکر چکاره ای؟ از من می پرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمی دانم چه جوابی بدهم؟حاج یونس گفت:- بگو شوهر من سرباز امام زمان (عج)است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.download

 

من را از روی پاهایم شناسایی کن

قبل از شهادتش بارها به من گفته بود:من که شهید شدم، مرا باید ازروی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین (ع) شهید شوم.چند بار هم گفته بود:- اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده ام.همین طور هم شد. آن روز در خانه ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه ی هفت شهید عملیات کربلای پنج زنگی آباد انجام می گیرد.من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.»به خانه ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه ی مادرم آمدیم. مادر حاج یونس گفت: « من دلم گرفته، می خواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه می گویند.»بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه  را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را می بوسد. خوشحال شدم. در دلم گفتم: حتماض حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازه ی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آورده اندش کرمان.»یکهو دلم ریخت. قبل از شهادتش بارها به من گفته بود:«اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شده ام و مرا به کرمان اورده اند، شما بدانید که من شهید شده ام.»به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!»حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.»گفتم: «حاجی هم شهید شده.»گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.»من دیگر عکس العملی نشان ندادم.به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمی دانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد. مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد می زد.- حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.آن خانم می گفت: «نه، زخمی شده. ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس.»راست می گفتند. می خواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود ۹ شب بود که ما را سه ستاد معراج شهدا بردند. ما را برای دیدن جنازه ی حاج یونس بردند. وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوت های دیگر گذاشته اند. روی جنازه را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت»- هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، می آیی مرا می بینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار.امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم،هم بود. می دانید که چشم هایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشم هایش. فاطمه هم بود عقلش نمی رسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست های را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم.

یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود، از من پرسید: «فاطمه چند ماهش است؟»

گفتم: «هفت ماه.»لبخندی زد و گفت: «خیلی خوب است. وقتی من شهید شوم، به راه می افتد. از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف، از آن طرف می آید این طرف.»همین طور شد. صبح روز هفتم حاج یونس بود. که فاطمه بنا کرد راه رفتن. سر مزار حاجی در گلزار شهدا، همان طور که حاج یونس گفته بود، یک جا نمی ایستاد. دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت.بعد از مراسم هفتم حاج یونس، من به سختی مریض شدم. آنقدر بی حوصله بودم که در حیاط و زیر آفتاب نشسته بودم و حال آوردن یک زیرانداز را هم نداشتم. روی تکه مقوایی نشسته بودم که خوابم برد. در خواب دیدم که حاج یونس آمد. پرسید: «چطوری؟»

گفتم: «مریضم. به جان خودت به سختی مریضم.»حاج یونس، در یک کمپوت را باز کرد و گفت: «بلندشو آب های این کمپوت را بخور، حالت خوب می شود.»من به سختی بلند شدم و آب کمپوت را سر کشیدم.

شاید ده دقیقه نشد که از خواب پریدم. احساس کردم خوب خو شده ام.  مادر حاج یونس گفت: «خاله، چطوری؟ ناراحتی؟ توی خواب داشتی حرف می زدی!»بنا کردم به گریه کردن. ماجرای خواب حاج یونس را گفتم. بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی، کارهایم را انجام دادم.

منبع:هجرت نیوز

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب