به گزارش ” صبح رابر“یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون خیلی ها بودند اما انگار نبودند، غیر از خدای مهربون، آسمان لاجوردی، نسیم خنک بهاری و آبی روان به پاکی ذات خدای رحمان، هیچ کس نبود، هیچ کس و هیچ کس…
نمی خواهم قصه بگویم، وقتی حرف از قصه به میان می آید ذهنمان به سمت لالایی و خواب هدایت می شود در حالی که شنیدن این حکایت پر غصه، خواب از سر هر شنونده ای می برد.
یکی از دوستان فرهنگی ام از دختری برایم گفته بود که در روستایی دوردست از توابع شهرستان رابر زندگی می کند؛ دختری که دست های نداشته اش همواره رو به آسمان بلند است.
دانش آموزی با معلولیت جسمی، کارهای شخصی اش را به خوبی انجام می دهد و درس می خواند.
تنها راه ارتباط با زهرا را مدیر آموزش و پرورش رابر می دانستم، شماره آقای سلیمانی را پیدا و به او تلفن کردم. بعد از احوال پرسی از او سراغ زهرایی را گرفتم که فامیلش را هم نمی دانستم. او به من اطمینان داد که تا چند دقیقه دیگر شماره زهرا علیمرادی دانش آموزی که از ناحیه دست به طور مادر زاد دچار معلولیت بود را برایم پیدا کند.
حدود ۲۰ دقیقه از تماس تلفنی من با مدیر آموزش و پرورش رابر می گذشت که صدای زنگ تلفنم بلند شد، پشت خط آقای سلیمانی بود که شماره ای را از پدر زهرا برایم به ارمغان آورده بود، خوشحال شدم و بعد از گرفتن شماره از او تشکر کردم.
صدای بوق تلفن گوشم را می آزرد، منتظر بودم کسی آن سوی خط جواب بدهد انگار قرار نبود کسی این تلفن را بردارد. شماره تلفن همراه پدر زهرا را برای چندمین بار گرفتم همانطور که بوق های ممتد تلفن در گوشم نواخته می شد به فکر راهی دیگر برای جستن زهرا بودم که ناگهان مردی از آن سوی خط با صدای خش دار جواب داد، بفرمایید؟ بلافاصله حواسم را جمع کردم و گفتم سلام، جناب آقای علیمرادی؟ و مرد با همان صدای خش دار و با لحنی سرد جواب داد بفرمایید؟
ادامه دادم آقای علیمرادی من خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی هستم، شما دختری به نام زهرا دارید؟ آقای علیمرادی جواب داد، بله بفرمایید؟ گفتم آقای علیمرادی از توانایی های زهرا با وجود معلولیتش زیاد شنیده ام می خوام با دخترتان صحبت کنم.
پدر زهرا انگار که خیلی خسته باشد جواب داد الان نمی شود من در مسیر برگشت به خانه هستم غروب امروز زنگ بزن.
پذیرفتم و با او قرار گذاشتم که غروب همان روز با همین شماره تلفن تماس بگیریم. طبق قرار بعد از نماز مغرب و عشاء به همان شماره تلفن زنگ زدم بعد از لحظاتی اپراتور تلفن همراه اعلام کرد دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد با خودم فکر کردم نکند آقای سلمیانی نخواست من با دخترش مصاحبه کنم و شاید و هزاران اما و اگر و شاید که در ذهنم شکل گرفت.
فکر کردم شاید اگر پیام بفرستم و خودم را معرفی کنم با من تماس بگیرند و همین کار را هم کردم به گوشی پدر زهرا پیامک فرستادم و منتظر تماس شدم.
ساعت حدود ۲۲ بود که پدر زهرا با تلفن همراهم تماس گرفت و به خاطر بد قولی اش عذرخواهی کرد. از افکار بی خودی ام شرمسار شدم و از او خواستم در مورد زندگی اش و زهرا برایم بگوید.
*حقوق سالانه ام به دو میلیون تومان نمی رسد
پدر زهرا گفت: پنج فرزند دختر داشتم یکی از آنها همان اوایل کودکی از دنیا رفت و حالا چهار فرزند دارم، دختر بزرگم که ۲۳ سال دارد ازدواج کرده و خداوند به او یک فرزند عطا کرده بعد از او هم زهرا و دو دختر دیگرم هستند.
منصور علیمرادی ادامه داد: زهرا ۱۸ ساله و دو دختر دیگرم هفت و ۱۵ ساله هستند. روزها کارگری و روی زمین مردم کشاورزی می کنم، حقوق سالانه ام به دو میلیون تومان نمی رسد و زندگی مان به سختی می گذرد.
وی گفت: ما در روستایی در هفت کیلومتری شهرستان رابر زندگی می کنیم حدود ۱۰ خانوار در این روستا هستند، بقیه هم به خاطر نبودن امکانات، کم آبی و راه نامناسب به شهر رفته اند.
*روز تولد زهرا
از پدر زهرا خواستم از روز تولد زهرا برایم بگوید و او پاسخ داد: روز تولد زهرا برایم بسیار روز سختی بود. آن روز که پشت در اتاق منتظر خبر خوشی از سوی مامای خانگی دهمان لنگر بودم؛ امید و نگرانی همزمان در دلم آشوب به پا کرده بود.
وی گفت: صدای گریه فرزندم که از پشت درهای بسته اتاق بعد از ساعت ها انتظار به گوش رسید اندکی از نگرانی ام را کاست، منتظر بودم تا از احوال همسرم با خبر شوم، ماه بی بی، مامای دهمان، پیرزنی قد خمیده که تبحرش در کار زبانزد خاص و عام بود در اتاق را گشود، من بیرون کنار درخت گردو کهنسالی که شاخسارش مانند چتر بالای سرم باز شده بود ایستاده بودم. در دلم آشوب بود به چهره ماه بی بی نگاه کردم و منتظر شدم که از همسر و فرزندم خبری بدهد.
پدر زهرا ادامه داد: ماه بی بی به آرامی به سمت من آمد انتظار سختی بود، نفسم در سینه حبس شده بود، انگار چشم های ماه بی بی اتفاقی بدی را از من پنهان می کردند، پاهایم پیش نمی رفت، زبانم به سقف دهانم که از ترس خشک شده بود چسبیده بود به زحمت پرسیدم چیزی شده؟ ماه بی بی دستش را به درخت گردو تکیه داد و کنارم ایستاد.
دیگر تحمل ام را از دست داده بودم خطاب به او پرسیدم مادرجان چیزی شده؟ ماه بی بی به آب روانی که در جوی روبروی اتاقمان غوطه می خورد نگاه کرد و گفت: این خواست و قدرنمایی خداست، با دلهره پرسیدم برای همسرم اتفاقی افتاده؟ ماه بی بی به نشانه رد کردن سووالم سرش را تکان داد و گفت، نه؛ ولی، گفتم ولی چه؟ تو رو خدا بگو، من طاقتش را دارم!
ماه بی بی دستش را به نشانه شکر خدا به طرف آسمان بلند کرد و بعد همانطور که آرام دست هایش را پایین می آورد نگاهش را به چشمان من دوخت و گفت فرزندت دختر است، ولی، گفتم ولی چه؟ ماه بی بی نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: ولی … دست ندارد.
چه می شنیدم! مگر می شود؟ نه امکان ندارد! دنیا پیش چشمم سیاهی رفت، گوش هایم دیگر حرف های ماه بی بی را نمی شنید، یک فرزند دختر آن هم بدون دست! من تاوان چه چیزی را باید می پرداختم این چه مصیبتی بود!؟
*به حال خود و دخترکم زار گریستم
زانوهایم رمق نداشتند دنیا برایم به پایان رسیده بود نمی توانستم خودم را کنترل کنم، اشک پهنای صورتم را گرفته بود.
ماه بی بی به اتاق برگشت و بعد از چند لحظه دخترکم را که لای پارچه ای سفیدی پیچیده شده بود برایم آورد تا به من که پدرش بودم نشان دهد، نسیم خنکی می وزید و ماه بی بی سعی داشت دخترک کوچک من را از سرما حفظ کند، نمی خواستم ببینمش؛ یعنی دلم نمی آمد، شاید نمی خواستم باور کنم، کمی بعد با اصرار و فشار دست های ماه بی بی دخترم در آغوشم جای گرفت.
ناخواسته به صورتش نگاه کردم، خدای من! دختری سفید روی با چشمانی نافذ، باورم نمی شد این کودک زیبا دست نداشته باشد او را سیر تماشا کردم در آغوش کشیدم و گریه کردم، های های گریه کردم، به حال خودم و او زار گریستم.
آن روز گذشت و حالا درد من فقط دخترکم نبود بلکه درد من مادری بود که از داشتن دختری معلول بی خبر بود، مادر و مادر همسرم تا سه روز دخترم را با گیاهان دارویی و آب قند تغذیه می کردند و به همسرم گفته بودند که دکترها اجازه ندادند به او شیر بدهی.
همسرم بیقراری می کرد و دائم سراغ فرزندش را می گرفت او هم فهمیده بود که اتفاقی افتاده است.
از پدر زهرا خواستم گوشی تلفن را به همسرش بدهد تا با او هم صحبت کنم کمی بعد صدای زنی از آن سوی خط شنیده شد، الو سلام، سلام زن را در حالی پاسخ می گفتم که هنوز ذهنم را در روز تولد زهرا و دیدار نخست پدر و دختر جا گذاشته بودم.
*کاش حداقل یک دست داشت
مادرجان از زهرا برایم بگویید از آن روز که برای اولین بار او را در آغوش گرفتید و به او شیر دادید؟
مادر زهرا بدون وقفه گفت: خب، به من نگفته بودند دخترم معلولیت دارد و او را از من پنهان می کردند روز سومی که زهرا به دنیا آمده بود یکی از همسایگان برای دیدنم به خانه ما آمد و کنارم نشست، این جمله همسایه مان را هیچ وقت فراموش نمی کنم. همسایه ما که دلش به حال دخترم سوخته بود و فکر می کرد من هم از معلولیت زهرا خبر دارم، رو به من گفت کار خداست چه می توان کرد، دختر است برایش سخت می شود ای کاش حداقل یک دست داشت!
لم فروریخت چه می گوید! زبانم لال شده بود این زن چه گفت؟ کدام دختر را می گوید؟ مادرم را صدا کردم و از او خواستم فرزندم را برایم بیاورد.
قلبم در سینه غوغا کرده بود، مادرم که بی تابی مرا دید به اتاق کناری رفت و چندی بعد همانطور که فرزندم را در آغوش داشت کنارم آمد و گفت مادر نگران نباش؛ سالم است. هیجان زده فرزندم را از مادرم گرفتم. مادرم ادامه داد، خواست خدا بوده، این بچه دست ندارد ولی خدا بزرگ است.
دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، شنیدن این کلمات از زبان مادرم برایم آنقدر دشوار بود که دیگر نفهمیدم چه شد.
ساعتی بعد که حالم بهتر شد به اصرار من، دخترم را دوباره آوردند، طبق رسممان زهرا را در قنداقه ای پیچیده بودند، مادرم او را در آغوش من گذاشت به صورتش نگاه کردم، معصوم و زیبا بود اشک در چشمانم حلقه زد، تنم می لرزید، دهانم خشک شده بود، به خودم مسلط شدم، دستم را آرام به دو طرف بدن زهرا کشیدم، نمی خواستم باور کنم اما جای دست های زهرا خالی بود و این جای خالی مانند دشنه ای در قلبم فرو رفت، این یعنی اینکه حرف زن همسایه و مادرم درست بود، خدا به من دختری زیبا اما بدون دست داده بود.
زهرا را روی پاهایم گذاشتم و ناله کردم و بر سر و رویم کوبیدم، مادر و مادر شوهرم به سمتم دویدند در حالی که اشک هایشان را به گوشه چارقدهایشان پاک می کردند سعی داشتند مرا آرام کنند.
آن روز خیلی برایم سخت گذشت نمی دانستم باید از چه کسی و به کی شکایت کنم هر لحظه کارم گریه و ناله بود. چند روز گذشت، سردرد و تنگی نفس امانم را بریده بود روزی چند مرتبه از هوش می رفتم. یک روز مادرم برای آرام کردنم کنارم آمد و گفت مادر چند ماهی از او مراقبت می کنیم اگر نتوانستی ادامه بدهی او را به شیرخوارگاه می بریم آنجا بهتر می توانند از او مراقبت کنند.
*بردن زهرا به شیرخوارگاه به جانم آتش می زد
مادرم این حرف را برای آرام کردن من گفت اما نمی دانست با این حرف چه آتشی به جانم می ریزد فکر کردن به اینکه فرزندم را به شیرخوارگاه بسپارم، دلم را تا عمق جان می سوزاند حتی نمی خواستم به این موضوع فکر کنم.
تصمیم خودم را گرفته بودم باید با این درد کنار می آمدم. من پذیرفتم دخترم دست ندارد و باید تا آخر عمر از او پرستاری کنم و فکر بردنش را به شیرخوارگاه را از سر اطرافیانم بیرون کردم.
بعد از چند ماه نام زهرا را برای دخترم انتخاب کردیم و زندگی مان تا حدی به روال معمولش برگشت، زهرا همانطور که بزرگ تر می شد زیباییش بیشتر می شد، خدا چیزی را در چهره و زیبایی زهرا کم نگذاشته بود اما انگار با ندادن دست به زهرا می خواست قدرتش را طوری دیگر به ما نشان بدهد.
*شیرین زبانی های کودکانه زهرا اشکم را در می آورد
کودکی زهرا هم پر از خاطره و ناراحتی است، شیرین زبانی های زهرا همیشه اشک مرا در می آورد، وقتی نمی توانست کارهایش را انجام دهد ناراحت می شد و گریه می کرد.
اوایل خودمان همه امور زهرا را انجام می دادیم ولی بعد به این فکر افتادم اگر فردا ما نباشیم زهرا چه می خواهد بکند و محتاج که می شود؟ برای همین بعد از مدتی انجام امور شخصی زهرا را به خودش واگذار کردیم، حتی گاهی اوقات که اقوام و خویشان به دیدن ما می آمدند از روی دلسوزی می خواستند در غذا خوردن و سایر امور به او کمک کنند ولی ما از آنها می خواستیم که اجازه بدهند زهرا خودش کارش را انجام دهد.
مادر زهرا گفت: او حالا کنار ما سر سفره می نشیند و بدون کمک ما غذا می خورد، ظرف می شوید و جارو می کشد اما در پوشیدن لباس هایش و برخی امور شخصی اش ناتوان است و باید به او کمک کنیم.
از مادر زهرا تشکر کردم و از او خواستم گوشی تلفن را به زهرا بدهد، خیلی مضطرب بودم نمی دانستم از کجا باید شروع کنم در همین فکر بودم که صدای ظریفی از پشت خط شنیده شد، الو!
با شنیدن صدای زهرا گفتم سلام، زهرا خانم؟ زهرا پاسخ داد سلام بله خودم هستم. گفتم زهرا خانم ذکر توانمندی هایت را زیاد شنیده ام و برای اینکه سر صحبت را باز کنم گفتم زهرا اوضاع درس و مدرسه چطور است؟ زهرا پاسخ داد، خوب است.
زهرا خانم از خودت برایم می گویی؟ من شنیده ام خیلی کارها را با پاهایت انجام می دهی در حالی که خیلی ها نمی توانند این کارها را انجام بدهند، درست است؟
زهرا گفت: بله خانم
دوباره پرسیدم زهرا جان می شود از خودت برایم بگویی از مدرسه و دوستانت؟
او پاسخ داد: خانم از چی بگویم؟ گفتم زهرا جان می خواهم برایم تعریف کنی که چطور اینقدر در انجام امور شخصی ات با پاهایت مهارت پیدا کردی؟ می خواهم برایم از زندگی ات بگویی از مدرسه و دوست هایت؟ حتی مشکلاتت، از اولین روز مدرسه رفتنت. سکوتی سرد حاکم شد به زهرا فرصت دادم فکر کند و از هر جایی که راحت تر بود صحبتش را آغاز کند.
کمی بعد صدای هق هق گریه زهرا بود که به جای سخنانش به گوش می رسید، پرسیدم خانم گل گریه می کنی؟ زهرا همچنان در سکوت گریه می کرد، باز پرسیدم زهرا اگر دوست نداری صحبت کنی اشکالی ندارد من مزاحمت نمی شوم. زهرا سکوت کرد و بعد از چند لحظه با گریه و صدای بریده بریده گفت چه می خواهی بدانی من همه کارهایم را با پا انجام می دهم.
صدای هق هق گریه زهرا بلند تر شد و ادامه داد: خانم من سربار خانواده ام هستم.
من در روستایی دور افتاده در خانه ای محقر به سختی زندگی می کنم، مادرم بعد از به دنیا آمدن من مریض شده و حالا مجبور است خیلی از کارهای مرا که نمی توانم انجام دهم او انجام دهد، من آدم بدبختی هستم، آینده ای برای من وجود ندارد.
سکوت کرده بودم، زهرا ادامه داد: از همان اول که به مدرسه رفتم بچه ها یا با خنده های کودکانه شان مرا تحقیر کردند یا با نگاه هایشان، من سال آخر مدرسه را در رشته ادبیات فارسی می گذارانم و برای رفتن به مدرسه باید حدود ۲۰ کیلومتر راه برویم.
*از مسوولان گلایه دارم
زهرا گفت: من از مسوولان بهزیستی خواستم یک کامپیوتر به من بدهند اما آنها می گویند یک فرد خیر هم در رابر وجود ندارد که به من کامپیوتر بدهد آنها سال گذشته فقط ۱۰۰ هزار تومن برای من هزینه پرداخت کردند.
وی همانطور که گریه می کرد گفت: روستای لنگر خیلی دور است بیشتر خانواده هایی که اینجا زندگی می کردند رفته اند حالا حدود ۲۰ خانوار اینجا زندگی می کنند.
زهرا با هق هق افزود: از مسوولان گلایه دارم چون مرا نمی بینند، مشکلات مرا نمی بینند.
انگار حسابی او را ناراحت کرده بودم فکرم به جایی نمی رسید می خواستم به نوعی به او دلداری بدهم؛ زهرا ادامه داد: خانم تو رو خدا به روستای ما بیایید و از نزدیک ببینید من کجا زندگی می کنم پدرم نمی تواند مخارج خورد و خوراک ما را تامین کند، زندگی مان به سختی می گذرد.
*دلم می خواهد دستم توی جیب خودم باشد
زهرا جمله ای را به کار برد که مصطلح است و زیاد آن را شنیده ایم ولی شنیدن آن از زبان او دلم را بیشتر به درد آورد وقتی گفت: خانم دلم می خواهد دستم توی جیب خودم باشد.
این اصطلاحی بود که زهرا به کار برد دلم می خواهد دستم توی جیب خودم باشد! دلم می خواهد بتوانم درس بخوانم و کار کنم و حتی بتوانم به پدر و مادرم که به خاطر من زحمات زیادی کشیده اند کمک کنم.
زهرا افزود: اما دختری که دست ندارد چگونه می تواند بدون کمک از عهده خودش بر بیاید چه برسد به اینکه حرفه ای یاد بگیرم و کاری انجام دهم.
وی بیان کرد: لنگر حتی یک کتابخانه هم ندارد که بتوانم با کتاب هایش خودم را سرگرم کنم یا کلاسی نیست که بتوانم در آن شرکت کنم و چیزی بیاموزم.
او گفت: تو رو خدا بیایید اینجا بیایید از نزدیک زندگی ما را ببینید برای هیچکس مهم نیست که ما اینجا چطور زندگی می کنیم.
صحبت زهرا را قطع کردم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم گفتم زهرا جان گریه نکن می آیم. زهرا از من قول گرفت و من هم به او قول دادم که به دیدنش بروم بدون اینکه به چگونه و کی رفتنش فکر کرده باشم.
گزارش زهرا تا حد زیادی کامل شده بود، گرفتن عکس را هم به روابط عمومی آموزش و پرورش رابر سپرده بودم ولی انگار هیچ دلیلی حتی مسیر طولانی کرمان تا شهرستان رابر و حتی روستای لنگر با مسیری سخت گذر نمی توانست مانع رفتنم به آنجا شود.
فکر سفر به روستای لنگر را در ذهنم این ور و آن ور کردم فردای آن روز که با زهرا و خانواده اش صحبت کردم پنجشنبه بود با خودم فکر کردم جمعه می تواند زمانی مناسب برای سفر به محل زندگی زهرا باشد.
فردای آن روز به اتفاق خانواده و پدر و مادرم عازم لنگر شدیم، از کرمان تا شهرستان رابر حدود سه ساعت راه بود، نسیم خنک صبحگاه از گوشه شیشه ماشین صورتم را نوازش می داد.
نفس عمیق کشیدم هوای تازه صبحگاه روحم را جلا بخشید و خدا را به خاطر این همه نعمتی که دارم و هرگز به آنها توجه نکرده ام شکر کردم.
به رابر که نزدیک شدیم با آقای خواجه حسنی مدیر روابط عمومی آموزش و پرورش رابر که به عنوان راه بلد قرار بود در این سفر ما را همراهی کند تماس گرفتم همسر آقای خواجه حسنی تلفن را جواب داد و با خوشرویی به ما خوشامد گفت.
مسیر روستای لنگر سنگلاخی و خاکی بود حدود سه چهار کیلومتر از راه را که رفتیم به خاطر فراز و نشیب جاده مجبور شدیم از ماشین پیاده شویم تا ماشین از این منطقه راحت تر عبور کند.
کمی جلوتر چند خودرو جاده سازی مسیر را بسته و مشغول گذاردن پل و محلی برای عبور آب از زیر جاده بودند. مسیر انحرافی که سمت راست جاده تعبیه شده بود بسیار سخت گذر بود برای همین برای دفعه دوم از ماشین پیاده شدیم و این مسیر را پیاده رفتیم.
لباس هایمان حسابی خاکی شده بودند. در ادامه مسیر هرچه به روستای لنگر نزدیک تر می شدیم هوا تلطیف تر و خنک تر می شد بعد از گذر از چند پیچ و خم، درختان به هم تنیده ای که وسعت به نسبت کوچکی را گرفته بودند از دور نمایان شد و بعد از چند دقیقه خودرو آقای ابوالحسنی که راه بلد ما بود مقابل خانه ای محقر ایستاد.
پدر زهرا با شنیدن صدای ماشین های ما از خانه بیرون آمد و به دنبال او مادر و خواهرهای زهرا بیرون دویدند.
آقای علیمرادی منتظر ایستاده بود تا ما از ماشین پیاده شویم، بعد از احوال پرسی و خوشامد گویی پدر زهرا ما را به خانه دعوت کرد، من بی صبرانه منتظر دیدن زهرا بودم.
پشت سر هم وارد خانه زهرا شدیم ورودی خانه دری آبی رنگ بود که به اتاقی کوچک ختم می شد، اتاقی که وسایل اش به یک آیینه کوچک دیواری، رخت آویز و موکتی کهنه ختم می شد، سمت راست ورودی، اتاقی قرار داشت که به ظاهر انباری و آشپرخانه می نمود. پدر زهرا ما را به اتاق سمت چپ دعوت کرد و ما وارد اتاق شدیم.
اتاقی که با دو پتو و فرشی به عنوان قالی مفروش شده بود در حاشیه اتاق و پشت پنجره چند رختخواب و مقداری ظرف روی یک میز گذاشته و روی بخشی از آنها با پارچه ای پوشانده شده بود.
سمت راست اتاق نیز یک قالی لوله شده به چشم می خورد که بعدا از مادر زهرا شنیدم به عنوان جهیزیه برای دخترها کنار گذاشته شده است.
بعد از اینکه وارد اتاق شدم از پدر زهرا سراغ دخترش را گرفتم او گفت زهرا در اتاق کناری است بلافاصله از جا بلند شدم جلوی اتاق اول که به نوعی آشپزخانه هم بود ایستادم و از مادر زهرا اجازه وارد شدن گرفتم زن که جثه لاغر اندامی داشت در حالی که با دست به سمت اتاق اشاره می کرد مرا به اتاق دعوت کرد.
مشتاقانه منتظر دیدن زهرا بودم انگار رابطه ای عمیق بین من و او برقرار شده بود مثل یک دوست قدیمی، به محض ورود به اتاق، زهرا در آستانه در به استقبالم آمد و با هم احوالپرسی کردیم.
دختری لاغر اندام با چشمانی رنگی و صورتی سفید. معمولا اول هر آشنایی با دست دادن آغاز می شود در حالی که این آشنایی فقط با نگاه و سلام باید آغاز می شد.
بعد از احوالپرسی از زهرا خواستم با هم به محوطه بیرون خانه شان برویم تا کمی با هم صحبت کنیم و او پذیرفت. از زهرا خواستم کارهایی را که هر روز انجام می دهد، انجام دهد و در عین انجام دادن کارهایش با هم صحبت کنیم او در وهله نخست به سمت لانه مرغ ها که در وسط حیات و زیر درخت گردوی کهنسالی قرار گرفته بود رفت.
زهرا با مهارت خاصی ظرف غذای مرغ ها را با بازوانش برداشت و شروع به غذا دادن به مرغ و خروس ها کرد.
همزمان که راه می رفت متوجه شدم یک پای زهرا نیز معلولیت دارد ولی این مهارت های زهرا را در عین معلولیت هیچ کس نمی توانست نادیده بگیرد. او بعد از غذا دادن به مرغ و خروس ها کنار جوی آب ایستاد و در حالی که بر روی یک پا تکیه کرده بود شروع به شستن ظرف ها کرد.
برایم خیلی جالب بود با خودم فکر کردم زهرا با اصرار خود برای رفتن من به خانه اش در واقع به من لطف کرده بود از خودم خیلی فاصله گرفته بودم و احساس سبکی می کردم.
اینجا واقعا آسمان همان رنگی بود که همه جا هست، اینجا واقعا یکی بود و اما هزاران نفر که باید می بودند، نبودند و نبودنشان به وضوح احساس می شد.
با زهرا به آشپزخانه برگشتیم زهرا در عین حال که محکم روی یک پا نشسته بود چای را بدون ذره ای خطا درون فنجان ها می ریخت.
هرچه می گذشت بیشتر به هم نزدیک می شدیم زهرا از دفتر خاطراتش برایم گفت از دفتری که به ظاهرا خیلی برایش عزیز بود و لحظات دلتنگی و تنهاییش را با آن می گذراند از او خواستم اگر اشکالی ندارد دفترش را بیاورد و برایم بخواند زهرا پذیرفت و بعد از چند دقیقه دفترش را آورد.
به دیوار تکیه کرد و به راحتی و در یک حرکت دفتر را باز کرد. زهرا که ظاهرا به دنبال مطلبی می گشت تا برایم بخواند به راحتی دفتر را ورق می زد، زهرا مکثی کرد و آرام این متن را خواند، خدایا من چه تنهایم و تنهایی چه دلگیره سراغ کلبه ما را کسی جز غم نمی گیره، سکوت سرد و خاموشم صداش تا آسمون میره، خدایا بی کسی سخته، دلم آروم نمی گیره، زهرا نتونست ادامه بده، اشک از چشمانش سرازیر شد.
زهرا ادامه داد: کودک فال فروشی را پرسیدم چه می فروشی؟ گفت به کسانی که در امروز خود مانده اند فردا را می فروشم. شعرهایی را که زهرا انتخاب کرده بود خیلی پر معنا بودند انگار خدا می خواست ما رو متوجه کنه، ما که شاید در امروز خود مانده ایم.
خط زیبای زهرا نظرم را به خودش جلب کرد و او ادامه داد: شکسته های دلت را پیش خدا ببر خدا خود بهای شکسته دلان است.
او به عنوان آخرین شعر با بغض و لبخند خواند آدمک آخر دنیاست بخند، آدمک مرگ همین جاست بخند، آن خدایی که بزرگش خواندی، به خدا مثل تو تنهاست بخند، دست خطی که تو را عاشق کرد، شوی کاغذی ماست بخند…
از زهرا و خانواده اش خداحافظی کردیم و به سمت کرمان راه افتادیم. سکوتی محض در ماشین حکمفرما بود همه به آنچه دیده بودند فکر می کردند و این خود یکی از دستاوردهای مهم این سفر بود.
در ادامه مسیر با مادرم به مرور آنچه دیده بودیم پرداختم، ایشان از من پرسید چه تیتری برای گزارشت انتخاب کرده ای؟ کمی فکر کردم خیلی چیزها را در ذهنم مرور کرده بودم. مادر که چیز زیادی از حرفه من نمی داند گفت: ‘دست های نداشته زهرا’ و من همانجا این را هم هدیه ای از سوی مادرم دانستم و بر دیده منت نهادم.
و یکی از ره آوردهای دیدار با زهرا سرودن این شعر بود:
من خسته ام ولی به خدا جا نمی زنم، مجنون بی دلی که به صحرا نمی زنم
چون یوسفی که به چاهش فکنده اند، دست هوس به زلف زلیخا نمی زنم
زهراییم هنوز و دلم تنگ فاطمه است، من دم به غیر حضرت زهرا نمی زنم
در انتظار یاریتان سخت تشنه ام، دل را بدون نام تو دریا نمی زنم
تقویم ها به انتظار تو در جمعه مانده اند، اِستاده ام به انتظار و دگر پا نمی زنم
با مردمی که به حسرت امروز مانده اند، حرفی ز صبح صادق فردا نمی زنم
دست نداشته ام به دامانتان دخیل، مولا بگیر دست مرا جا نمی زنم.
گزارش و شعر از نجمه حسنی
۳۰۲۹/۳۰۲۸
انتهای پیام /*
بیشتر در متن سعی شده از خود گزارشگر گفته شود و کلا متن خوبی نبود. به انشا بیشتر شباهت داشت.