پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

9:15:14 - چهارشنبه 3 تیر 1394
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
پدر ایثارگر ۱۱۷ساله روی پای خود ایستاده تا محتاج استکبار نباشد
حاج محمود قطبی نژاد (پدر معظم شهیدان؛ داوود، غلامعلی و عباس قطبی نژاد) با ۱۱۷ سال سن هنوز سرزنده و سرپا ،کشاورزی و دامداری می کند ، روی پای خود ایستاده تا محتاج استکبار نباشد.

به گزارش ” صبح رابر” لا به لای این همه دلاورمردی ها با این دستان خالی چگونه بنویسم از ایثارگری پدر معظم شهیدان قطبی نژاد ،در برابر صبر و گذشت این خانواده شهیدان سر تکریم فرود می آوریم .

در دوران دفاع مقدس آنچه که در حرکت این خانواده های شهید دیده می شد در عیار خلوص دارای عیار بالایی بود ورود در آن میدان ورود در میدان مرگ و زندگی بود ؛ شوخی نبود هم شهادت ،هم فداکاری و ایمان ، توکل به خدا لازم داشت وامروز هم حاج محمود قطبی نژاد سرپا و سرزنده در میدان های مختلف همان ایمان و همان شهامت با نهایت سادگی به سبک شیوه زندگی حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه زهرا (س) سرلوحه کار خود قرار داده و خانه ایشان سرشار از انوار الهی ومحبت وعشق بود ولی هیچ ناراحتی نداشتند و از زندگیشان راضی بودند، پاسدار حقیقی ارزش های شهید می باشد.

SAM_5088

حاج محمود قطبی نژاد (پدر معظم شهیدان؛ داوود، غلامعلی و عباس قطبی نژاد)، با ۱۱۷ سال سن هنوز سرزنده و سرپا با کشاورزی و دامداری در روستای توکل آباد از توابع شهرستان رابر بخش هنزاء، زندگی خود را می گذراند .۲۳ ساله بود که با دختر دایی اش صیقل خاتون ازدواج کرد و حاصل این ازداوج ۵ پسر به نام های تیمور ، داوود، غلامرضا، غلامعلی ،عباس وتنها دخترش به نام فاطمه بود که در سال ۱۳۷۸همسر به رحمت ایزدی پیوست و۱۶ سال پدر شهید تنهای تنها است .

وقتی به دیدار این پدر ایثارگر رسیدیم مثل گل شکفت و با خوشحالی ما را پذیرا شد. از وی خواستیم تا از زندگی و پسران شهیدش برایمان بگوید .

حاج محمود گفت : سختی ها آدم را می سازد، آن زمان عشایربودیم و کوچ رو ، زمستان جیرفت می رفتیم . شش ماه آن جا می ماندیم. بعد اطراف رابُرمی آمدیم ، چادر می زدیم . با دامداری و گله داری، و باغداری خرجی مان را درمی آوردیم .

وی ادامه داد: توی چادر سیاه یا همان پلاس زندگی می کردیم؛ این پلاس ها را زنها از موی بزکه به نخ تبدیل می کردند . با همان نخ هم پلاس می بافتند. هشت متر، ده متر که می بافتند، آماده می شد با چوب ستون می زدند زیرش و مثل شیروانی شیب دارش می کردند. سه روز پشت سر هم اگر باران می آمد، آن ها آن زیر خیس نمی شدند. آب، موی بز را جمع می کند و به قدر سر سوزنی شکاف در  بافت چادر نمی ماند.

این پدر گرامی می گوید : آن زمان نه ماشینی بود، نه جاده ای. از هر شش تا خانواده هم فقط یکی خر یا قاطر داشت. تا شهر شش روز راه بود. وآن زمان مردم،  نان ارزان می خوردند ، ارزن ها را هم با آسیاب سنگی آسیاب کردند، واسه ی نان پختن. آرد ارزن چسبندگی نداشت. با یک مصیبتی آرد را با آب شل می کردند و قاشق قاشق می ریختند روی سینی تنور. این طوری با نان ارزن شکمشان را سیر می کردند.

قطبی-نژاد

شهید عباس آخرین پسر حاج محمود اولین شهید خانواده قطبی ن‍ژاد بود
حاج محمود سواد قرآنی دارد وگاهی کتاب روضه هم می خواند ،همه فرزندانش سواد مکتب خانه ای داشتند و تنها آخرین پسرش عباس چهار سال از فاطمه کوچکتر بود. اما شناسنامه ا ش را کوچکتر از سنش گرفته بودند؛ برای این که بتواند زودتربه مدرسه برود. وقت مدرسه رفتنش که شد، تا هجده کیلومتری شان مدرسه ساخته بودند. ثبت نامش کردند. همان جا هم سپردندش دست یکی از آشناها. ماهی یک بار، می رفتند او را می آوردند. ابتدایی را در روستا و راهنمایی را در رابُرخواند.
کم کم دوتا اتاق خشتی با سقفی چوبی ساخت . زمستان که سرد می شد، می رفتند داخل اتاق ها. تابستان ها، دوباره می چادر می زدند و کم کم چادرها را هم جمع کردند. پسرهای حاج محمود در سال ۱۳۵۵ به کرمان آمدند.

با مختصر پولی که داشت، کتاب آموزش قرآن می خرید
شهیدعباس بیستم ‌‌تیر۱۳۴۱، در روستای اسفندقه از توابع‌شهرستان‌ جیرفت چشم به جهان گشود. تا پایان مقطع متوسطه تحصیل کرد و دیپلم ریاضی گرفت. سال ۱۳۶۰، ازدواج ‌‌کرد و صاحب یک‌ پسر شد. پاسدار بود، بیست‌ویکم دی۱۳۶۰، در محور دزفول- شوش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای شهرستان‌کرمان در کنار مزار دوبرادرش داود و غلامعلی واقع است.
شهید عباس دبیرستان را در کرمان گذرداند، تابستان ها که به روستا می آمد، دلش می خواست همه را سواددار کند. با مختصر پولی که داشت، کتاب آموزش قرآن می خرید. بعد هم یک تخته سیاه کوچک و آن کتاب ها را کول می کرد و ۱۰ کیلومتر راه می رفت تا به بچه هایی که  در جاهای صعب العبور زندگی می کردند، قرآن خواندن یاد بدهد. چند بار هم در  همان اتاق کاهگلی خانه شان ، هم درس یادشان می داد و هم خورد و خوراکشان را ، آن موقع به سن شناسنامه ای، هفده سالش بود. بچه ها با عشق و علاقه پای درسش می نشستند ، از بس خوش اخلاق بود.

مهریه همسر شهید عباس: ثواب حفظ کردن یک آیه ی قرآن در روز
همه ی پسرهای محمود ازدواج کرده بودند جز عباس. حاج محمود هم گاهی از روستا پیش شان می آمد.
بعد از انقلاب، عباس استخدام سپاه شد. توی قسمت گزینش کار می کرد. آن موقع سال آخر دبیرستان بود.
یک روز آمد و گفت: «همکارهام یه خانواده رو بهم معرفی کردن. اگه صلاح می دونید بریم خواستگاری.»
رفتند خواستگاری. عروس، مهریه نخواست.
گفتند: «این که نمی شود!»
گفت: «ثواب حفظ کردن یک آیه ی قرآن در روز او برای من.»
عروسی را درمسجد گرفتند. همه ی خرجشان دو هزار تومان هم نشود؛ یعنی حقوق یک ماه یک پاسدار.
یک اتاق نزدیک برادرهایش اجاره کرد. با یک وانت جهیزیه زندگیشان شروع شد.

شهید عباس بیست روز از ازدواجشان نگذشته بود که به شوش برای مأموریت رفت ، قبلاًهم دو سه بار جبهه رفته بود. بار آخر ترکش به قلبش خورد و شهید شد؛ بیست ویکم دی ماه سال۱۳۶۰٫ آن زمان نوزده سال داشت. او اولین شهید خانواده بود.
سه روز بعد، پیکرشهید عباس را به کرمان آوردند. محمود و همسرش با دیدن فرزندشان صبوری کردندو خدا را شکرگذار آن زمان همسر عباس، حمزه را باردار بود.

آن روزها داشتن رساله ی امام جرم بود، اما شهید غلامعلی داشت

شهید غلامعلی ، ششم‌فروردین۱۳۳۱، در روستای اسفندقه از توابع شهرستان‌ جیرفت دیده به‌جهان گشود. تا پایان مقطع متوسطه تحصیل کرد و دیپلم اقتصاد گرفت. سال۱۳۵۵، ازدواج کرد وصاحب‌ یک پسر و دو دختر شد. کارمند مخابرات بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم ‌آبان۱۳۶۲، در مریوان براثر اصابت ترکش خمپاره و موج انفجار شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای شهرستان کرمان قرار دارد.

شهید غلامعلی، فرصتی که دست می داد، برای جمعی سخنرانی می کرد. اگر چیزی از جایی یاد می گرفت، یادداشت می کرد که به بقیه هم بگوید. شیرین حرف می زد. لحنش گیرا بود.
چند بار به خاطر امر به معروف، کتک خورده بود.وقتی آن قدر بزرگ شده بود که باید مرجع تقلید انتخاب می کرد، امام را انتخاب کرد. آن روزها داشتن رساله ی امام جرم بود، اما او داشت.

کم کم روزهای انقلاب نزدیک شد. غلامعلی شب ها پوستر به در و دیوار می زد. اعلامیه های امام را می گرفت و می آورد. یک بار هم تعقیبش کرده بودند که او را بگیرند، نتوانسته بودند.

قبلِ انقلاب و بعد از انقلاب، تهران به می رفت و پای سخنرانی آیت الله مکارم شیرازی، شهید مطهری می نشست .
بعدها خانواده اش فهمیدند که شب ها هم در حد توانش غذایی، تهیه می کرده وبه خانواده های که نیاز مالی داشتند می برد.
با پیروزی انقلاب و تشکیل جهاد سازندگی، مرتب از اداره اش مأموریت می گرفت که به کردستان رود. چند بار هم رفت جبهه تا این که در سال ۱۳۶۲، در عملیات والفجر ۴ بی سیم چی بود. در مریوان شهید شد. آن زمان ۳۱ سال داشت.
جنازه اش بیست روز طول کشید تا پیدا شو د و پیکر شهید را به کرمان آوردند ،حاج محمود و همسرش از رابررفت به دیدن فرزند شهیدش ، همان طوری که برای  اولین شهید شان  بودند، باز با همان صبوری ، گذشت باز هم حاضر بودند برای اسلام جانهای خود را هم نثار کنند.

سال ۱۳۶۷، قطعنامه ی پایان جنگ پذیرفته شده بود، اما عراق هنوز عملیات می کرد

شهید داوود یکم‌ فروردین‌۱۳۲۲، در روستای اسفندقه متولد شد. تا پایان‌مقطع متوسطه درس‌خواند و دیپلم گرفت. سال۱۳۵۰، ازدواج نمود وصاحب سه پسر ویک دخترشد. کارمند اداره ی تربیت بدنی بود، به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست‌وسوم خرداد ۱۳۶۷، در شلمچه براثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص سال ۱۳۷۲، در گلزار شهدای شهرستان کرمان به خاک سپرده شد.

SAM_5091
شهید داوود چند بار به جبهه رفته و زخمی هم شده بود. سال ۱۳۶۷، قطعنامه ی پایان جنگ پذیرفته شده بود، اما عراق هنوز عملیات می کرد. داوود آن موقع حدود ۴۵ سال داشت . وقتِ خداحافظی، غلامرضا که آن موقع در سپاه مشغول خدمت بود، به او گفته بود: «این بار بروی، دیگرمعلوم نیست که برگردی »!
او هم گفته بود: «توکل به خدا»!

چند وقت گذشت و از او خبری نشود. به غلامرضا گفته بودند که «ظاهراَ برادرتون گم شده»!.ده سال بعد استخوان هایش را پیدا کردند و پیکر شهید رابر آوردند.باز هم صبوری حاج محمود و همسرش که پای خون فرزندان خود و آرمان هایشان ایستاده اند.

حاج محمود روی پای خود ایستاده تا محتاج استکبار نباشد
خانه پسرش غلامرضا و دخترش در کرمان است ولی حاج محمود در روستا راحت تر است؛ کوه می رود، قدم می زند. کشاورزی و دامداری می کند ، روی پای خود ایستاده تا محتاج استکبار نباشد.

پدر بزرگوار شهیدان قطبی نژاد با روح بلندش از اولین فرزند شهیدش می گوید :عباس شب به خانه آمد ، دیدم چشمانش قرمز شده، گفتم خدا بد نده بابا ، گفت : امروز اعزام نیرو شده و به من اجازه ندادند بروم، اظهار دلداریش دادیم.

SAM_5090

حاج محمود در حالی که اشکش جاری شد ، گفت : همیشه می گفت :سر نماز دعا کن، مرگ من شهادت باشد، همه شب از کرمان به پیش من می آمد دوره دوم مثل گل شکفته  بود ،گفت اعزام نیرو شده به من اجازه دادند و صبح آن روز  اعزام شد ،همان سفر آخرش شد.

پدر بزرگوار شهیدان در پاسخ به سوال یکی از پاسدارانی که آنجا بود که ما پاسدارها چکار باید کنیم ،کلاهش را از سرش برداشت و  گفت : شما پاسدارها آنچه وظیفه تان است ،عمل می کنید و خدا به شما کمک کند .

 

آقای قطبی نژاد ادامه می دهد: قدر شهدا را بدانید و از آنها شفاعت بخواهید و باید راه آنها را ادامه بدهیم چونکه به ما درس چگونه زیستن و چگونه مردن را آموختند .

انتهای پیام /

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب