3:42:44 - پنجشنبه 13 تیر 1392
آشی که یک وجب روغن داشت
بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت به گزارش”صبح رابر”ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلوی سالن غذاخوری صف کشیدهاند. رادیو، دعای روز اوّل ماهرمضان را میخواند. گروهبان، لب خشکیدهاش را با زبانش خیس کرده، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند. صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد. همه خودشان را […]
بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت
به گزارش”صبح رابر”ظهر است. سربازها با لب و دهان خشکیده جلوی سالن غذاخوری صف کشیدهاند. رادیو، دعای روز اوّل ماهرمضان را میخواند. گروهبان، لب خشکیدهاش را با زبانش خیس کرده، با دلشوره به ساعتش نگاه میکند.
صدای شیپور آماده باش، همه را به خود میآورد. همه خودشان را جمع و جور میکنند و برای استقبال از سرلشکر آماده میشوند. ماشین سرلشکر ناجی جلوی ساختمان غذاخوری میایستد. گروهبان به استقبال میرود. راننده ماشین زود پیاده میشود و در را برای سرلشکر باز میکند. سگ پشمالوی سرلشکر از ماشین پایین پریده، دم تکان میدهد. لحظهای بعد، سرلشکر میآید، همه به احترام او پا میکوبند. از رادیو دعا پخش میشود. سرلشکر، سیگارش را روشن میکند و با اشاره به گروهبان میفهماند که رادیو را خاموش کند.
گروهبان دواندوان میرود. سرلشکر همراه با سگ و رانندهاش بهطرف آشپزخانه راه میافتد.
سربازان آشپز در کنار دیگهای غذا بهحالت خبردار ایستادهاند. سگ پشمالو وارد آشپزخانه میشود. بهطرف دیگهای غذا میرود و بو میکشد. یونس میخواهد او را با لگد از اطراف دیگها دور کند که سرلشکر وارد میشود. یونس و آشپزهای دیگر به احترام پا میکوبند. سرلشکر، آشپزها را از نظر میگذراند، سپس رو میکند به یونس.
ـ مسئول آشپزخانه کجاست؟
ـ رفته مرخصی.
ـ احمق، بگو رفته مرخصی، قربان!
ـ رفته مرخصی، قربان.
ـ کی برمیگردد؟
ـ فردا برمیگردد، قربان.
سرلشکر سر دیگ غذا میرود. یک چنگ پلو برمیدارد و مزمزه میکند. میگوید: «یک بشقاب و قاشق بیاورید.»
یکی از آشپزها، بشقاب و قاشقی به سرلشکر میدهد. او مقداری پلو در بشقاب ریخته، رو میکند به آشپزها.
ـ بیایید جلو ببینم. یالا تند باشید.
آشپزها ترسان جلو میروند. سرلشکر به دهان هرکدام یک قاشق برنج میریزد و میگوید: «بخورید، قورتش بدهید.»
یونس خودش را با اجاق سرگرم میکند. سرلشکر متوجه میشود و با عصبانیت داد میزند: «هو، نکبت… مگر حالیات نشد گفتم بیایید جلو؟»
یونس معذرتخواهی میکند و پیش میرود. سرلشکر یک قاشق برنج به دهان او میریزد و میگوید: «شروع کنید. فقط مراقب باشید که هر سربازی از غذا گرفتن خودداری کرد، به من معرفیاش کنید.»
یونس در حالیکه مشغول کشیدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتی میماند تا برنج را از دهانش بیرون بریزد. خدا خدا میکند سرلشکر وادار به صحبتش نکند… والاّ مجبور میشود روزهاش را باطل کند یا روزهداریاش را فاش کند. یک لحظه به یاد ابراهیم میافتد. اگر او به مرخصی نرفته بود و اگر اینجا بود، چه برخوردی با سرلشکر میکرد؟ آیا اجازه میداد سرلشکر روزهاش را باطل کند؟
سربازها، ناهارشان را میگیرند و سر میزها مینشینند. گروهبان در سالن ایستاده، اوضاع را کنترل میکند. بعضیها روزهشان را میخورند؛ امّا بیشتر آنها مخفیانه غذایشان را در ظرفی ریخته، با خود میبرند. گروهبان آنها را میبیند؛ ولی چیزی نمیگوید.
سرلشکر از آشپزخانه خارج میشود و به سالن میرود. ترس، وجود همه را فرامیگیرد. بعضیها از ترس مجبور به روزهخواری میشوند. بعضی با غذا ور میروند تا سرلشکر برود؛ امّا سرلشکر جلوی در ناهارخوری میایستد. یکی از سربازها، غذایش را داخل پلاستیکی ریخته، آن را زیر پیراهنش مخفی میکند. وقتی میخواهد از در بیرون رود، سرلشکر راهش را میبندد. رنگ از چهره سرباز میپرد. سرلشکر، یک مشت به شکم او میزند. پلاستیک غذا ترکیده، لکههایی چرب از زیر پیراهن او بیرون میزند. سرلشکر، او را در حضور همه به باد کتک میگیرد. سپس دستور بازداشتش را صادر میکند.
همه سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا میشوند. هیچکس جرئت سربلند کردن ندارد.
یونس بازهم به یاد ابراهیم میافتد.
هرلحظه که به پایان مرخصی ابراهیم نزدیک میشود، نگرانی یونس بیشتر میشود. همه فکر یونس را همین موضوع پر کرده. گروهبان را هم در جریان قرار میدهد. گروهبان هرچه فکر میکند، راه چارهای بهنظرش نمیرسد. یونس میگوید: «اگر میشود، بازهم برایش مرخصی رد کند؛ من میروم راضیاش میکنم نیاید پادگان.»
گروهبان خندهای کرده، میگوید: «مگر میشود؟ ماه رمضان یک ماه است. الان تازه پنج روزش رفته. من چطوری بیست و پنج روز مرخصی رد کنم؟»
ـ از مرخصیهای من کم کن. اگر ابراهیم را دوست داری، نباید اجازه بدهی تا آخر ماه رمضان بیاید پادگان. اگر بیاید و اوضاع اینجا را ببیند، حتماً با سرلشکر درگیر میشود.
ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعتی تا افطار مانده. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است مثل اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده؛ چه رسد به ابراهیم که مسئول آشپزخانه همان پادگان است.
مردم میگویند: «سرلشکر ناجی، روزهداران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزهخواری میکند.او به زور در گلوی روزهداران آب میریزد.
ابراهیم هرچه فکر میکند، بیشتر عصبانی میشود؛ امّا سعی میکند ناراحتیاش را از کربلایی و ننهنصرت مخفی کند. او بند پوتینهایش را محکم بسته، ننهنصرت بازهم میگوید: «آخر ننه، چطور شد یکدفعه تصمیمت عوض شده؟ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما میمانی؟»
ابراهیم میگوید: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچههای مردم میخواهند روزه بگیرند. کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها تو رنج و عذاب؟»
ـ نه ننه، من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.
پاسی از شب گذشته است. ابراهیم، در گونی را باز کرده، برنجها را داخل دیگ میریزد. گروهبان و یونس با نگرانی او را تماشا میکنند. گروهبان میگوید: «مرخصی تو را رد کردهام. چه استفاده کنی، چه استفاده نکنی، مرخصی حساب میشود.»
ابراهیم، شیلنگ را داخل دیگ گذاشته، شیر آب را باز میکند و میگوید: «اشکالی ندارد. بگذار حساب بشود. من میخواهم مرخصیهایم را تو پادگان بگذرانم.»
ـ امّا این اشکال دارد. تا وقتی مرخصی داری، نباید وارد پادگان بشوی.
ـ این مرخصی قبول نیست؛ چون شما مرا گول زدید. آیا من تقاضای مرخصی کردم؟
گروهبان و یونس که جوابی ندارند، به هم نگاه میکنند. ابراهیم در حالیکه شیر آب را میبندد، میگوید: «من وقت زیادی ندارم. میخواهم سحری درست کنم. اگر شما هم کمکم میکنید، آستینهایتان را بزنید بالا. اگر هم کمک نمیکنید، مرا تنها بگذارید.»
گروهبان که چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به یونس میگوید: «آقایونس، این زبان مرا نمیفهمد؛ تو حالیاش کن. الان بازداشتگاه پر از سربازانی است که جرمشان فقط روزهگرفتن است. سرلشکر شب تا سحر نمیخوابد و مراقب سربازهاست. حالا این با چه دلی میخواهد برای سربازها سحری درست کند؟»
ابراهیم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن میکند. گروهبان که از دست او کلافه شده، غرغرکنان از آشپزخانه خارج میشود.
ـ تو دیوانه شدهای ابراهیم… عقل تو کلّهات نیست. هرکاری دوست داری، بکن. صبح، نتیجهاش را میبینی.
سربازها را زیر آفتاب داغ سرپا نگه داشتهاند. هرکس چیزی میگوید. یکی میگوید: «سرلشکر متوجه سحری پختن محمد ابراهیم همت شده! حالا میخواهد او و روزهداران دیگر را در حضور همه تنبیه کند.»
دیگری میگوید: «سرلشکر همیشه میخواهد روزه روزهدارها را بشکند.»
ابراهیم در فکر فرو رفته است. سربازها جور دیگری به او نگاه میکنند. با ورود ماشین سرلشکر به پادگان، سر و صداها میخوابد. بهدنبال ماشین سرلشکر، تانکر آب و یک کامیون پر از نظامی چماق بهدست وارد پادگان میشود. نفس در سینه همه حبس میشود. شیپور ورود سرلشکر نواخته میشود. لحظهای بعد، او و سگش از ماشین پیاده شده، منتظر اجرای دستورها میمانند. نظامیها، سربازها را به صف کرده، بهطرف تانکر آب میبرند. سرلشکر در حالیکه پیپش را روشن میکند، با خشم و غضب به سربازها نگاه میکند.
نظامیها به هر سرباز یک لیوان آب گرم میخورانند. هرکس مقاومت میکند، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و زار میشود.
ابراهیم با بغض و کینه به سرلشکر نگاه میکند. گروهبان، خودش را به او رسانده، با طعنه میگوید: «این کارها، نتیجه یکدندگی توست. اگر قبلاً کسی میتوانست مخفیانه روزه بگیرد، دیگر نمیتواند. این کار هر روز تکرار میشود.»
این حرف گروهبان، ابراهیم را سخت در فکر فرو میبرد. او غرق در فکر است که به تانکر آب میرسد. وقتی درجهدارها لیوان را به دهانش میچسبانند. دهانش را میبندد. آنها با شلاق و چماق به جانش میافتند. آنقدر میزنند تا از هوش میرود. آنگاه دهانش را به زور باز کرده، یک لیوان آب گرم در گلویش میریزند.
یونس و گروهبان بازهم التماس میکنند؛ امّا مرغ ابراهیم یکپا دارد. او فقط حرف خودش را تکرار میکند.
ـ من باعث شدم سربازها کتک بخورند. من باعث شدم سرلشکر هر روز یک لیوان آب زوری تو حلقوم روزهدارها بریزد. حالا هم خودم باید جبرانش کنم. باید کاری کنم که سربازها با خیال راحت تا آخر ماهرمضان روزه بگیرند. باید شر سرلشکر را از سر سربازها کم کنم.
گروهبان با عصبانیت میگوید: «او سرلشکر است… تو سربازی. هیچ میفهمی چه میگویی؟»
ابراهیم که از بحث کردن خسته شده، به شوخی میگوید: «او سرلشکر است… من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشی بپزد که رویش یک وجب روغن باشد، به درد آشپزی نمیخورد.»
یونس با ترس و دلشوره میگوید: «منظورت از این حرفها چیست؟ واضحتر حرف بزن، ما هم بفهمیم.»
ـ الان نمیتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست دارید کمکم کنید، بروید به همه بگویید که ابراهیم همت امشب هم سحری درست میکند… هرکس میخواهد روزه بگیرد، سحر بیاید غذایش را بگیرد.
گروهبان که حرصش گرفته، میگوید: «این خبر، اوّل از همه به گوش سرلشکر میرسد. میدانی اگر نصفشب بیاید تو آشپزخانه و موقع غذا پختن غافلگیرت کند، چه بلایی سرت میآورد؟»
ابراهیم با خونسردی میگوید: «من هم اتفاقاً همین را میخواهم. میخواهم کاری کنم که سرلشکر با پای خودش بیاید تو آشپزخانه.»
یونس که از ترس چشمانش گرد شده، میگوید: «میخواهی چهکار کنی ابراهیم؟»
ابراهیم میخندد و میگوید: «گفتم که… میخواهم آشی بپزم که یکوجب روغن داشته باشد.»
نیمه شب است. ابراهیم، در آشپزخانه را قفل کرده تا سرلشکر سرزده وارد نشود. او اجاق را روشن کرده و سحری را بار گذاشته. سربازهای آشپز از ترس به آسایشگاهها رفتهاند. تنها یونس مانده است. او هم هنوز از کارهای ابراهیم سر درنیاورده. فقط به ابراهیم قول داده هرکاری که میگوید، بدون چون و چرا انجام دهد. ابراهیم به او گفته کف آشپزخانه را روغنمالی کند و بعد روی روغنها کف صابون بریزد. او همه این کارها را کرده و حالا منتظر دستور بعدی ابراهیم است.
ابراهیم در حالیکه شعله اجاق را زیاد میکند، میگوید: «حالا برو قفل آشپزخانه را بازکن. فقط مواظب باشد سُر نخوری. کف آشپزخانه طوری شده که اگر زنجیر چرخ هم به کفشهایت ببندی، بازهم سُر میخوری! خیلی مواظب باش.»
یونس با احتیاط بهطرف در رفته، قفل آن را باز میکند. ابراهیم در حالیکه وضو میگیرد، میگوید: «حالا کفشور را بردار و خودت را مشغول شستن کف آشپزخانه نشان بده. اگر آواز هم بلدی، بهتر است بزنی زیر آواز. اینطوری خیالشان راحت است که ما مشغول کار خودمان هستیم.»
یونس در حالیکه از کارهای ابراهیم خندهاش گرفته، نَفَسش را از خستگی بیرون میدهد، کفشور را برمیدارد و میگوید: «چشم قربان.»
بعد در حالیکه مشغول کار میشود، با صدای بلند آواز میخواند.»
ابراهیم، سجادهاش را روی تخت پهن کرده، به نماز میایستد.
از بیرون، صدای ماشین میآید. اوّل، ماشین سرلشکر و بعد یک جیپ نظامی جلوی ساختمان آشپزخانه میایستند. داخل جیپ، چند نظامی چماق بهدست نشستهاند. سرلشکر و سگش از ماشین پیاده میشوند. سرلشکر به نظامیها میگوید: «من میروم داخل… وقتی صدا زدم، شما هم بیایید.»
سرلشکر، چماق یکی از نظامیها را گرفته، بهطرف آشپزخانه راه میافتد. سگ جلوتر از او میدود. صدای آواز یونس و مناجات ابراهیم شنیده میشود. سرلشکر، پشت در مخفی شده، به صداها گوش میدهد. سگ، پوزهاش را به در آشپزخانه مالیده، عوعو میکند. سرلشکر، لگدی از حرص به سگ زده، سرزده وارد آشپزخانه میشود. ابراهیم در حال سجده است. سطح آشپزخانه را کف غلیظی پوشانده. یونس که پشت به سرلشکر دارد، کفشور را به کف آشپزخانه میکشد. سرلشکر با دیدن آندو غر و لندکنان به طرفشان حملهور میشود:
ـ پدر سوختههای عوضی، شما هنوز آدم…
هنوز حرف سرلشکر تمام نشده که سُر خورده، پاهایش در هوا معلق میشود و با کمر و دست به زمین کوبیده میشود. وقتی از تهدل آه میکشد، نظامیها به آشپزخانه دویده، یکی پس از دیگری روی سرلشکر میافتند.
سرلشکر زیر بدن نظامیها گم شده، صدای آه و نالهاش با آه و ناله نظامیها قاطی میشود.
ابراهیم هنوز در سجده است. یونس تازه میفهمد آشی که یک وجب روغن داشته باشد، چگونه آشی است.
سحر است. سربازها با خیالی آسوده در سالن غذاخوری نشستهاند و سحری میخورند. گروهبان وارد آشپزخانه میشود. همه آشپزها حضور دارند؛ بهجز ابراهیم و یونس. یکی از آشپزها، یک سینی غذا و یک پارچ آب به گروهبان میدهد و میپرسد: «از سرلشکر چه خبر؟»
گروهبان در حالیکه لبخند میزند، میگوید: «خیالتان راحت باشد. بعید است تا عید فطر مرخص بشود!»
گروهبان از آشپزخانه خارج شده، بهطرف بازداشتگاه میرود. کلید را از جیبش بیرون آورده، در بازداشتگاه را باز میکند و به تاریکی داخل آن خیره میشود.
ابراهیم و یونس در تاریکی به نماز ایستادهاند. گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان میگذارد و با حسرت نگاهشان میکند. یک لحظه به یاد مرخصی ابراهیم میافتد. ابراهیم میتوانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند. او روزهگرفتن در محله دلنشین خودشان، نمازهای جماعت مسجد محل و افطاری در ایوان باصفای خانه ـ آنهم در کنار کربلایی و ننهنصرت ـ را خیلی دوست داشت؛ امّا گروهبان خوب میدانست که روزههای سخت و طاقتفرسای بازداشتگاه برای او لذتبخشتر از هرچیز دیگری است.