یک مورچه به زیرگونیهای پراز گندم رفته،یک دانه به دهان می گیردو راه می افتد.
به گزارش”صبح رابر”میرزایوسف،گندم های کربلایی را درون گونی ها میریزد.دستمالی جلوی دهانش بسته تا گرد وخاک،روزه اش را باطل نکند.آفتاب شدید از یک طرف ودستمال از طرفی دیگرنفس کشیدنش را سخت می کند.اوگونی سنگین گندم را بلند می کند وبرپشت کربلایی می گذارد.کربلایی،دستهایش را به دور گونی حلقه کرده،هن وهن کنان به طرف گونیهای دیگر می برد.او هم دهانش را بسته تا قطرات عرق روزه اش را باطل نکند.
میرزا یوسف وکربلایی دلشوره دارند.می ترسند که مثل سال پیش،آدمهای ارباب سر برسند و حاصل یک سال زحمت آنها را به غارت ببرند.
کربلایی وقتی گونی را روی گونیهای دیگر می گذارد،متوجه مورچه می شود.خودش را از سر راه کنارمی کشد و باخوشرویی تماشایش می کند.مورچه به طرف آلاچیق می رود.میرزا وکربلایی به کمک هم،اتاقکی چوبی درست کرده،سقف آن را با برگ و چوب پوشانده و اسمش را گذاشته اند آلاچیق.آلاچیق،محل استراحت و غذا خوردن و نگهداری وسایل آنهاست.
هر سیاهی ای که از دوردیده می شود،دل میرزایوسف و کربلایی را به هزار راه می برد.آنها نمی دانند خوشحال شوند یا ناراحت.اگر وانت رجبعلی بیاید،خوشحال می شوند واگرماشین ارباب بیاید،ناراحت.حالا که از هیچکدام خبر نیست. کربلایی در حین گذر تز کنار آلاچیق، برای ابراهیم ویونس دست تکان می دهد ومی گوید:”نزدیک ظهر است…افطار نمی کنید؟!
ابراهیم ویونس به هم نگاه می کنند ومی خندند.آن دو زیر سایه آلاچیق درس می خوانند. یونس می گوید:”افطار کنیم؟” ابراهیم نگاهی به آسمان می اندازد و میگوید:”مگر نشنیدی بابام چی گفت؟نزدیک ظهر است،نگفت که ظهر شده.”
یونس به شوخی میگوید:”نکند می ترسی کله گنجشک کامل نشود؟” ابراهیم می خندد و می گوید:”اگر الان افطارکنیم،می شود روزه کله بچه گنجشکی،نه روزه ی کله گنجشکی.”
هردو می خندند. یونس می گوید:”تا غذا را آماده کنیم ظهر شده.بلند شو،درس خواندن هم حدی دارد.”ابراهیم بر می خیزد و می گوید:”تا تو غذا را آماده کنی،من هم یک سر و گوشی آب می دهم که ببینم رجبعلی می آید یا نه.”ابراهیم از آلاچیق خارج می شود وبه جاده نگاه می کند. یونس در حالی که ماست کیسه ای را روی نان می ریزد،می گوید:”من هم می خواهم همراهشان بروم بازار.توهم بیا برویم.”ابراهیم در حالی که با نا امیدی به آلاچیق بر می گردد،می گوید:”ما دیگر برای چی؟” یونس:”بابام قول داده وقتی گندمها راغ فروخت،
یک دست لباس نو برام بخرد.بابای تو چی؟قرار نیست برات چیزی بخرد؟” ابراهیم:”خودش می گوید بخریم ولی من می گویم نه.چون لباسهای خودش کهنه تر از لباسهای من است،تازه مریضی ننه ام هم هست.” مورچه به آلاچیق می رسد.ابراهیم وقتی می خواهد وارد آلاچیق شود،متوجه او می شود و به شوخی می گوید:”اینها روزه نمی گیرند؟” یونس در حالی که خنده اش گرفته،می گوید:”راست گفتی ها…الان روزه اش باطل می شود.
“بعد دست دراز می کند گندم را از دهان مورچه بگیرد.ابراهیم می گوید:”نه…نه.این کار را نکن، گناه دارد.می دانی این بیچاره از کجا این را با خودش آورده؟ بابام می گوید این حق مورچه است.هر که حق مورچه را ازش بگیرد،ظلم کرده.” یونس:ظلم؟! ابراهیم:”بله…ظلم.مگر یادت نیست آقا معلم درباره ی حق الناس و حق الله چی می گفت؟حق الناس حق مردم است،حق الله حق خدا.مثلا اگر ما مردم آزاری کنیم،حق مردم را زیرر پا گذاشته ایم. اگرهم نماز نخوانیم یا روزه نگیریم، حق خدا را.” یونس با شوخی می گوید:”و اگر گندم را از دهن مورچه بگیریم،حق المورچه را زیرپا گذاشته ایم!” ابراهیم در حالی که می خندد، کاسه را برمی دارد.از آب کوزه پر می کند ودر سفره می گذارد. آنگاه رو به یونس کرده می گوید:” بسم الله.” یوهنس می گوید:”اول تو شروع کن.” ابراهیم:” نه اول تو.” لبهای هر دو از تشنگی خشکیده و شکمهایشان از گرسنگی به صدا در آمده.ابراهیم به یاد حرف پدر افتاد که می گفت:”روزه، آدم را به یاد گرسنه ها می اندازد.” از دور صدای ماشین می آید…و صدای سم چند اسب که چهار نعل می تازند.ابراهیم به خود می آید…ویونس هم.آن دو تازه لقمه اول را به دهان گذاشته اند که متوجه صدا می شوند.یونس با خوشحالی می گوید:”صدای وانت رجبعلی می آید.” ابراهیم می خندد و می گوید:”آخ جان!گندمهارا که ببریم بفروشیم،خستگی یکساله باباهامان در می آید.” یونس: پس بزن برویم.
” ابراهیم:”پس افطار چی؟
” یونس:” ولش کن…یه لقمه نان بردار تو راه می خوریم.”
یونس و ابراهیم از آلاچیق بیرون می آیند و به جاده نگاه می کنند.میرزا یوسف و کربلایی هم کارایشان را رها می کنند وچشم به جاده می دوزند. آنها وقتی صدای سم اسب ها را می شنوند،با نگرانی به هم نگاه می کنند. ابراهیم و یونس وسط جاده می ایستند تا با رجبعلی سللام علیک کنند. ابراهیم متوجه تفنگچیها می شود که همراه ماشین باری پیش می آیند.تا می خواهد موضوع را به یونس بگوید،ناگهان صدای گوشخراش شلیک یک گلوله،آن دورا از جا می پراند. میرزا یوسف و کربلایی تا صدای گلوله را می شنوند، چنگکهایشان را برمی دارند،با خشم و غضب جلوی گونیهای گندم می ایستند.تفنگچیها به مزرعه می رسند.آنها یونس و ابراهیم را با لگد کنار می زنند و به طرف گندمها می روند.ماشین باری از روی مزرعه های مردم دور زده و تا نزدیکی گونیهای گندم چیش می رود. راننده ماشین سیگار می کشد،تفنگچیها نیز. آنها آرام آرام به میرزایوسف و کربلایی نزدیک می شوند.ابراهیم ویونس هر یک سنگی برمی دارند تا اطز پدرانشان دفاع کنند.
صدای تیراندازی آن دو را سرجایشان میخکوب می کند. تفنگچیها،اطراف میرزا یوسف و کربلایی را به گلوله می بندند. سپس با شلاق به آنها حمله کرده و زخم و زارشان می کنند.ابراعهیم و یونس با سنگ به تفنگچیها حمله می کنند. تفنگچیها با اسب به طرفشان می تازند و با شلاق زمینگیرشان می کنند. همان لحظه یکی داد می زند:”یالا…زود بیندازید بالا،راه بیفتیم.پدر سوخته های مفت خورمی خواستند سهم ارباب را ندهند. یکی یک گونی برای خودشان بگذارید، بقیه اش را بار بزنید؛ببریم.” راه می افتد.
ماشین پر از گندم به دنبال او حرکت می کند.مورچه ها زیر چرخ ماشین ها وسم اسب ها له می شوند.بغض گلوی ابراهیم و یونس را می گیرد.وقتی تفنگچیها می روند،ابراهیم و یونس به سراغ پدر هایشان می رون تا از حال و روزشان با خبر شوند. کربلایی و میرزا یوسف با چشمانی پر از اشک به جاده نگاه می کنند…و به پسر هایشان. ابراهیم وقتی نگاهش به دستهای پینه بسته ولبهای خشکیده پدرها می افتد،بغضی سنگین در گلویش احساس می کند.او به یاد حق الله و حق الناس می افتد.حقوقی که در یک چشم به هم زدن،فدای خودخواهی ارباب شد.
منبع : پایگاه اطلاع رسانی” بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت”