















به گزارش ” صبح رابر”مادر شهید رضا جلالی گوشه ای در یادواره شهدای هنزاء مشغول ذکر و دعابود ،کمی بعد برای سلام و احوال پرسی به سمتش رفتم. گفتم مادر از شهید تان برایم بگویید. خیلی گرم با لهجه محلی جواب می دهد.
مادر شهید بادستان زحمتکش خود و چهره پر غصه اش به عکس شهیدش اشاره می کرد و گفت :پسرم رضا در خانه مستضعف و کشاورزی در روستای کهنوج و گرینوییه زندگی کرد، جوان من خیلی پاک و معصوم بود .
مرضیه یوسفی مادر شهید که ۷۵ سال دارد، گفت: پسرم رضا دانشگاه سیاسی خارج قبول شده بود ، اما نرفت ، می گفت :”هر چه بالاتر بروم از خدا کناره می گیرم باید خدمت برای نظام کنم “، کارمند نیروی انتظامی شد .
مادر شهید در حالی که اشک درچشمانش جمع شده بود ، می گفت: می خواستیم، براش عروسی بگیریم ولی خودش می گفت: بعد از جبهه عروسی می گیرم .
این مادر شهید از خوابی که دیده بود می گفت: خواب دیدم یک خانمی که چادر سفید داشت بهم گفت : تو خوب نشدی گفتم نه، می میرم ؛ چادر سفیدی بهم داد و گفت:” شفا میابی، اما تو باید پسرهایت را بزرگ کنی و به جبهه بروند” خوابم را تعریف کردم اما کسی متوجه تعبیرش نشد.
وی ادامه داد: پسرم در ماه رمضان به دنیا آمد و اول ماه رمضان به خاک رفت، ۲۲ سال داشت ، در عملیات کربلای ۱۰ که از ناحیه گردن تیر خورده بود، به شهادت رسید، زمانی که پیکر شهید را آوردند، خوابم را به یادم آوردند ، خدارا شکر کردم،” تابستون بود به داغش نشستم ، گفتم الهی به گرمای تابستون شکر و به داغ همچنین نوجوانی هم شکر، تو چنین پسری بهم دادی” .
مادر شهید در حالی که اشکش جاری شد ،گفت : “هیچ وقت نمی گم من مادر شهیدم دایه ای هم حسابم کند،بس است. من لایق آن پسر نیستم “.
خانم یوسفی می گفت:” شهید” چهار کلمه است اما، داستان شهید زیاد است، تمام وسیله عروسیش، عزایش شد.” زهی به سعادتشان ” من ناراضی نیستم ، الحمدالله سه دختر و سه پسر دارم، هر سه پسرم جبهه رفتند، اما رضا لیاقت شهادت پیدا کرد .
وی از پسرش مصیب که کلاس ۱۰ بود به وصیت نامه برادر شهیدش عمل کرد ، گفته بود ” برادرم اسلحه من را بردار ” موج گرفت و علی هم به گاز خردل شیمیایی شد .
مادر شهید ازسختی هایی که کشید تا فرزندانش بزرگ شدن می گفت: خیلی برام سخت بود،که پیکر شهیدم را دیدم اما خدا را شکر کردم .
مرضیه یوسفی، همه اینها را تقدیر الهی دانست و گفت: من کتابی از شهدا دارم، هر روز به عکس هایشان نگاه می کنم و به تک تک شان سلام می دهم .
دعای مادر شهید برای جوانان، آرزوی خوشبختی بود وگفت:” خدا از کارهای فساد نجاتشان بدهد و پیرو شهدا حسابشان کند” .
انتهای پیام /