به گزارش “صبح رابر”؛ به نقل از “دانشجو آزاد” یک دانشجوی کرمانی از خاطرات سفرش به مناطق محروم جنوب استان می نویسد.
از راضی کردن کردن پدر و مادرم مخصوصا مادرم برای نبودن در کنار آنها در ایام عید تا حرکت به سمت محل قرار شاید چند روزی میشد.
در تمام این مدت به این فکر کردم که چرا؟همیشه چرا مال ذهن من بود اما جواب،جواب های دیگران؛ من آدم جواب های دیگران نبودم، خودم می خواستم به جواب برسم؛چقدر همه چیز برایم غیر قابل فهم و سنگین بود، اصلا حرکت با چه هدفی؟من آدم حرکت های بی هدف نبودم!
از بچگی شنیده بودم آسمان همه جا یکرنگ است اما دیگران می گویند تفاوت اینجا و آنجا زمین است تا کهکشان، روز حرکت با چشمانم اتمام حجت کرده بودم برای کشیدن کار بسیار از آنها؛ قرار بود همه چیز راخوب نگاه کنم تا شاید جوابی شود بر چراهای ذهنم؛ هر چقدر که از کرمان دور تر می شدیم و به آنجا نزدیک تر، رنگ ها کمتر میشد اما آسمان آبی تر…
هوا گرم بود اما هنوز نرسیده بود به ۵۰ درجه بالای صفر به گمانم؛ از صبح ساعت ۴ که حرکت کرده بودیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر که رسیدیم خیلی وقت داشتم برای”دیدن” و ”اندشیدن”.
به محض رسیدن اولین چیزی که نظرم را جلب کرد مدرسه ای بود که نزدیک محل اسکان ما بود؛ ترسیدم! مدرسه بیشتر به یک زمین خاکیِ فوتبالِ متروکه شبیه بود تا یک دبستان برای بچه ها؛ نه از رنگ های شاد و نقاشی های دیواری که ساده ترین چیزها بودند خبری بود و نه حتی کوچکترین وسایل بازی؛ مدرسه یک زمین خاکی بزرگ بود که چند کلاس وسط آن ساخته شده بود، کلاس ها وصله ی ناجور بودند انگار! زمینی پر از سنگ، با آن هوای گرم، چقدر راه رفتن در این مدرسه سخت بود خدایا و نه حتی سایبانی برای نشستن! به این فکر افتادم که چقدر زیبنده است نام “عدالت” برای این مدرسه!
قرار بود عصر همان روز به روستا ها اعزام شویم، دیگران می گفتند: “رمشک” پایتخت است برای خودش در مقابل روستا ها! خودم را آماده کرده بودم برای دیدن خیلی چیز ها.
بعد از عبور از یک مسیر سنگلاخی پر پیچ و خم رسیدیم به اولین روستا؛ به محض ورود به اولین روستا، شوکه شدم، یک گروه پسر بچه عریان را جلوی خودمان دیدم نه یکی نه دوتا چندین تا؛ دلیلش را پرسیدم بالاخره یکی گفت: امروز روز حمام بچه ها است؛ خوشحال شدم گفتم حداقل مردم اینجا چیزی تحت عنوان بهداشت میشناسند، در همین فکر بودم که دیدم تمام پسر بچه ها سرازیر شدند به سمت رودخانه نزدیک روستا و پریدند داخل آب نه چندان زلال رودخانه؛ هاج و واج مانده بودم…خوب این هم یک نوع حمام کردن بود دیگر!
یاد “حاجی والی” افتادم به قول خودم پادشاه “بشاگرد”،کسی که وقتی اولین بار با ماشینش وارد بشاگرد شد مردم با کاه و علف از ماشینش پذیرایی کردند! کم کم دارم جواب چرا ها را میگیرم، کم کم دارم میفهمم چرا یک نفر مثل حاجی والی چندین سال از عمرش را در بشاگرد می ماند تا بشاگرد بشود بشاگرد امروز!
خلاصه روستا به روستا مربی ها پیاده شدند تا رسیدیم به روستای محل اعزام من، احساس خوبی نداشتم، کسی را نمی شناختم اما با یک استقبال گرم مواجه شد؛۱۰، بیست بچه از ۴ تا ۱۳ سال همه سلام کردند اما از خجالت سرخ شده بودند، به همه دست دادم، دوست داشتم بغلشان کنم اما راستش سخت بود برایم،بچه هایی پابرهنه و خاکی با لباس ها و صورت و موهایی که اصلا آراسته نبود؛ اما یک چیز را خوب میدانستم،که من آمده بودم که دوست داشته باشم همه چیز را، که جواب بگیرم.
رفتیم با بچه ها به سمت نخلستان تا کارمان را شروع کنیم؛ در طول مسیر همه چیز را کنجکاوانه نگاه می کردم، همه چیز خیلی سریع تکراری میشد، چون جز کپر، خاک، گوسفند و چند نخل چیزی نبود که تو نگاه کنی، اما یک چیز خیلی توجه مرا جلب کرد، زنی از اهالی روستا که با یک جارو مشغول جارو کردن حیات خاکی خانه اش بود، آخر مگر حیات خاکی هم جارو کردن دارد…چه شوق زندگی دارند اینها!
نزدیک نخلستان که رسیدیم، مدرسه بچه ها را دیدم، یک اتاق بود روی یک تپه؛ خدا را شکر کردم که باز خوب است که مدرسه دارند و معلم.
آن روز وقتی درس اول کتابچه را با بچه ها شروع کردم می ترسیدم بچه ها یاد نگیرند، میگفتم مطالب سنگین است برای بچه های اینجا، اما روز بعد وقتی درس و شعرهای روز گذشته را سوال کردم، باورم نمی شد دعوا می کردند سر جواب دادن به من.
برای یک لحظه چقدر دلم برایشان سوخت، مثال بچه های اینجا مثال ماهی کوچک برکه ای است که هم شنا بلد است هم شوق دریا دارد اما افسوس که راهی به دریا وجود ندارد.
در روز های سوم و چهارم هوش بعضی از بچه ها قابل باور نبود برایم مثل مهران و فاطمه، تازه مفهوم آدم تشنه را فهمیدم، ذهن بچه ها آماده بود برای وارد کردن هر چیز، بچه ها شوق دانستن داشتند.
خبر حضور افراد مغرض و دشمن در روستاها به گوش همه مان رسیده بود، چه جای خوبی را انتخاب کرده بودند برای تبلیغ باطل خود و اگر من و تو نباشیم اینجاها که وای بر من و تو!
مردم اینجا سنی بودند اما هیچ فاصله ای حس نمیکردم بین خودم و آنها، بچه ها را خیلی دوست داشتم، بغل کردن بچه ها دیگر برایم سخت نبود، بچه هایی که از ساعت ۷ صبح منتظرند تا تو شاید ساعت ۹ برسی به آنها، بچه های معصومی که بهترین وسیله بازیشان یک تایر لاستیکی کهنه است که آن را با یک چوب بر روی زمین می چرخانند و کیف می کنند و میروند به اوج شادی کودکانه شان…چقدر قیاس برایم سخت است!
چند روز اول دلم را به این خوش کردم که بالاخره اینها درس میخوانند و یک روز از این روستا میروند و دست پر بر میگردند، اما با یک پرس و جوی کوتاه متوجه شدم بعضی از بچه ها از رفتن به مدرسه گریزانند، گفتم:خانواده ها اجازه نمیدهند؟ گفتند:«نه» گفتم:پس دلیلش چیست؟ گفتند:«معلم مدرسه!» اصلا برایم قابل قبول نبود؛ وقتی با پروانه دختر ۱۳ ساله ای که از مدرسه رفتن تنفر داشت صحبت کردم، باورم نمیشد،اینها تنبیه نبود، شکنجه بود…هیچ ظلمی بالاتر از این نبود اضافه کردن دردی به دردهای مردمی که هیچ نداشتند جز خدا.
احساس کردم من هم درد دارم، درد مردم را، مردمی که از فقر فرهنگی رنج میبردند، سخت بود برایت که بشنوی آرزوی پسربچه های روستا “قاچاقچی”شدن است، سخت بود که ببینی بچه های اینجا فرهنگ استفاده از «دستشویی» را هم ندارند.
درد زیاد بود، درمان هم بود… مرد می خواست برای شروع کار، کار شروع شد، جواب هم داد اما هنوز ادامه دارد…
اینجا کسی صدایش به جایی نمیرسد، از این جاها کشور ما زیاد دارد…مردمی که کسی به فکرشان نیست بجز “خدا” و “یک نفر دیگر” که کافی نیست. من پر مدعا جواب گرفتم اینجا، من خدا را اینجا پیدا کردم…خدایی که گم شده است میان تمام شلوغی شهر…
نویسنده: جهادگر
کاری از گروه جهادی سفیران رهبر دانشگاه باهنر کرمان