به گزارش “ صبح رابر” ؛ از سری دوم یاداشت و خاطرات ارسالی برای شرکت در مسابقه “روزهای فراموش نشدنی” دهه فجر را در ادامه می خوانید
سولماز اسدی از ابهر نوشت ؛
گوهر تابان
فریادهای خفته در گلو طلسم سکوت را در هم می شکند و طنین افکار معنوی را در هر فراموشکده روشن می سازد. تصمیماتی رعد آسا مجال تفکر را از مزدوران گرفته است و باروقه های از نور در قلب و روح ملت رسوخ کرده است. شاید نام نانوشته آن سالها نیز همدلی و همزبانی ملی باشد، سالهایی پرتلاطم و سرخ گون که همه با هم متحد شدیم و در برابر دشمنان به احراز هیبت و قدرت و عظمت غصب شده مان بودیم، چون باد موافق وزیدیم و جریان امور را بر وفق مقصودمان ساختیم و ما آماده ایم از این نهال به بار نشسته آزادی و استقلال با جان و دل آبیاری کرده و با تمام دنیای خود در مقابل عزت و حیات اسلام ایستادگی کنیم . ما امتی هستیم که دستان یکدیگر را در شادی پیروزی انقلاب اسلامی به گرمی فشردیم تا یاد بود آن روزها را هر سال پر شورتر از سالهای دگر احیا کنیم و باز هم اگر هزاران قطعه قطعه شویم دست از مدافع اسلام ماندن بر نخواهیم داشت تا به گوهر تابان برسیم، در جوار حقیقت آرام گیریم.
افتخار
افتخار ما انفجار نوریست جاودانه و بالنده .هم وطنان غیورمندی که کمر همت بسته اند تا روزهای سرد را به گرمی آباد کنند. آنها سرسپرده اند ،سر سپرده مردی به جا مانده از انبیاء و یا افسانه ایی بی انتها . او روحیه ایمان را در دلها یمان رسوخ داده و ما را با تعالیم حیات بخش اسلام آشنا ساخته است. کلامش مسحور کننده و ندایش اعتماد آفرین است . او می داند باورهای دینی ما ریشه در فطرت ماست و انفصال آنها از ما هرگز. روح الله ،روح خدایی را به ما بخشید و حق را زنده کرد و به راستی از ماست که بر ماست، تا اینکه ما خون رگهایمان را آماده کربلای دیگر کردیم و انقلاب آفریدیم تا دگر بار نوای هل من ناصر ینصرنی بی جواب نماند و یزیدان زمان خرسند از عملشان نشوند . اکنون ما فرزندان شما افتخار می کنیم و در این افتخار از شرق و غرب آزادیم و بر قدرت های خود با سربلندی تکیه می کنیم و دلمان می لزرد برای آزادی وطن. اما او تنها متعلق به ما نیست چرا که آرمان های اسلام مرز نمی شناسد و او در صدد وحدت میان تمام فرق ادیان آسمانی است. اهداف والایش همواره معجزه آفرین است تا همه با هم به سعادت برسیم و انقلاب کنیم تا اسلام زنده بماند.آآنه
دلنوشته فاطمه حیدری؛
دل نوشته (سلاله نور)
تو فرشتهای بودی که دیو را راندی و این امت را که سالها در زنجیر استعمار و بندگی بود، نجات بخشیدی و خودمان را بر ثروتی که خداوند به ما ارزانی داشته، حاکم کردی و آن را از ابرقدرتها گرفتی. تو از سلالۀ نور بودی که به ما سرو گونه زیستن، عاشقانه رفتن و دریایی شدن را آموختی. عشق را – در سرزمینی که پیش از این پشیزی ارزش نداشت – چه سخاوتمندانه به ما تشنگان جرعۀ ناب محبت ارزانی داشتی و آن را گرانبها کردی. اماما! هجرتت آتشی را در جانمان شعلهور ساخت که تا همیشه میسوزاندمان. آخر از تو عشق را، تعهد را، مردانه رفتن را، نهراسیدن را آموختیم. تو آن زمان که از افق نور سر بر زدی و کرانۀ ظلمتکدۀ دیار ما را روشن ساختی، هیچ گمان نمیکردیم که هنوز شربتی از لب لعلت نچشیده و سرمست جام کلامت نشده، بروی.
زمان هر آن ارزش و بهاء از وجود نازنین تو به خود می گیرد. گفتارت ، بیاناتت، سخنرانی ها و راهنمایی هایت در گذر زمان آشکارا ما را راهبری کم نظیر است که هر شنونده و خواننده ای را با شور و شعفی وصف ناپذیر به سوی عبودیت و پاکی و آگاهی رهبری می نماید. اماما ، رهبرا ، خمینی بزرگ من هرگز لحظه ی فراقت را فراموش نمی کنم. جز آتشی به منزل چیزی نمانده بر دل . آتشی فقدان پدری دلسوز بر جگر ملتی عاشق . درد دوری امامی که با ذره ذره ی وجودش پیروانش را به سوی آزادی رهنمون گردید. خمینی کبیر ، ای نجات بخش ملت پاک و اسارت چشیده ایران، عاشقان تو همچمن صحابه ی نبی خدا که در عصر جهالت ناجی خود را عشق می ورزیدند ؛ امروز تو را دوست می داند . من با دو چشم خویش می بینم که حتی جوانانی که در آن دوران حضور با برکت تو را درک ننمودند، امروز همچون فرزندان پدر از دست داده داغ فراق تو را در دل با خون جگر تسلی می دهند . امروز فرزندانت حتی ذره ای انحراف از مبارزات دلاورانه ی تو با زورمداران و استعمارگران ظالم را برنمی تابند. دوستت داریم . پیرویت می کنیم .و امروز با راهنمائی های رهبری مهربان سرمشق های انقلابیت را به گوشه گوشه ی جهان صادر می کنیم. اماما ، رهبرا ، اکنون فراقت را در نبرد با روشنفکر نماهایی که دست در دست صهیونیسم غاصب ، بایگانی کردن اندیشه های اندیشمند ترین ولی و رهبر معاصر را در اندیشه دارند ، احساس می کنیم. امروز به یاری و ولایت شاگردان مکتبت رو به سوی شناساندن گوشه گوشه ی دریای معرفت و دانش تو به دنیایی پر از خیانت و شرارت نهاده ایم .
خاطره از امام
خاطره ای شیرین از دوران کودکی ام با امام
هر وقت سخنرانی یا مراسم و برنامه خاصی از طرف امام در تلویزیون میشد آنهم از قوطی جادوی کوچکی که داشتیم بنام تلویزیون سیاه سفید ، که همیشه بخاطر برفکی بودنش وهمینطور از صدای خش خشش که از شروع برنامه تاآخرش خراب بود و چشممان درد می آمد ؛ مخالف سر سخت تلویزیون و برنا مه هایش بودیم .
به همین خاطر کمتر از برنامه های کودکیمون بهره مند میشدم و بازی با دوستان را با برنامه تلویزیون کوچک سیاه سفید قدیم ترجیح میدادم ، جز برنامه امام که بخاطرش دست ازهمه چیز می کشیدم به این خاطر ما از طریق بزرگترهامون که عشق این نور روشن و هدایتگر اسلام راداشتند مارا با همان روحیه ی کودکیمان در پیش خودشان فرا می خواندند یا در کنارشان می نشستیم یا در آغوششان اما ساکت گوش به فرمان بزرگترهامون بودیم.
همین به ما نشان داد که یاد بگیریم چگونه گوش به فرمان امام عزیزمان هم باشیم و چون از یک خانواده شلوغ بودیم و همهمه زیاد میکردیم برای اینکه هم خودشان متوجه فرمایشات رهبر باشند و هم ما راساکت کرده باشند ؛ ایده ای همزمان ارائه دادند و میگفتند عزیزانم ساکت باشید تا از سخنان گهربار این پدر بزرگوار بهره مند شویم بعد هرکس ساکت تر بود و در آخر گفت امام چی گفت و چه شنیدید اگر یک جمله کوتاه هم در وصف سخنی که شنیدید ، گفتید جایزه دارید .
برای همین هرکس به عشق جایزه هم که بود میگفتند باشه و وقتی جایزه میگرفتند در برابر هوش وکنجکاویشون .میگفتند کی برنامه امام شروع میشه هر وقت بود ما را هم صدا بزنید حتی اگر در خواب باشیم یا با دوستانمون مشغول بازی بودیم.
ما این جایزه در سخنان امام که چه شنیدید و چه فهمیدید رابادوستانمون درمیان میگذاشتیم بطوری که این داستان شیرین تبدیل به تبلیغ شده بود و در میان بچه ها جا افتاده بود و هر کس با ما بود با رهبر هم بود و یک سوجه مهم براشون شده بود که هروقت برنامه امام بود خبری از بچه ها و بازیشون نبود و همین امر کودکانه باعث شد ما باخبر از اهداف و تبلیغات اسلامی اش بشویم .
رضا بصیری نوشت؛
دل نوشته و خاطره امام و انقلاب
عنوان (آمدن بهار در پی یک زمستان تار)
با گامهای استوار رفتند؛ تا فتح قلّهی انقلاب، فریادگر و پرخروش، مصمم و پرامید، در صفهایی به هم پیوسته و دلهایی از هم نگسسته؛ مردم روزِ بیست و دوّم بهمن را میگویم!
آن روز کوچهها عطر خوش انقلاب را حس میکرد و مردم در زمستانی سرد، گرمی آغوش همدیگر را در تبریک پیروزی میچشیدند. اصحاب عاشورای خمینی (رحمت الله علیه) و دانش آموختگان دانشگاه حسینی، این بار حماسهای دیگرگونه آفریده بودند و کعبهی میهن را از بُتهای زر و زور و تزویر پاک کرده بودند. آنان که ایمان را با مائدههای آسمانیاش، در بازار شهر گسترده بودند و تلاش را میهمان زندگی مردم کرده بودند. هم آنان که خون را کمترین متاع به درگاه پروردگارشان میپنداشتند و هستی خود را خالصانه برای رهبر خود میگماشتند.
آن روز، حقیقت گُل متجلّی شد و باغ به این همه زیبایی خود تبریک گفت. آن روز پرندههایی که کوچیده بودند بازگشتند و فضای آسمان در کثرت آنان، پنجره پنجره شده بود. آن روز درختان سرو به آزادی و آزادگیِ همگان، پیام تبریک فرستادند و برکهها زلالیِ مردان و زنان انقلابی را درود گفتند. آن روز اقیانوس، مبهوت تلاطمهای دلیرانهای بود که کویر تشنهی ایران را سیراب ساخته بود و سیلی خروشان شده بود، تا خانهی عصیان را از جا بَر کند. آری، آن روز، روز خدا بود.
یادش به خیر روزی که عصاره تاریخ بر صحیفه سرخ بهمن چکید، آفتاب ناب بر یاسمنهای بیتاب، از غرب تابید و اشراق شرق پدید آمد. یادش به خیر، روزهایی که سیمای زیبای یوسف، دیده کنعانیان عشق را بصیرت بخشید؛ بیضای دست آسمانی موسی، شرارههای شعف را در ظلمتکده زمین پاشید؛ نفحه عیسویِ به عرش رفته، بر خاکنشینان دمید؛ نوح با کشتی صفا، به مهد موعود رسید؛ بتهای سیاه جهالت، در پای حماسه و برهان ابراهیم بر خاک فرو افتادند و امام، به میهن اسلامی قدم نهاد و گلها به ترنّم شادمانی دلها گوش جان سپردند. یاد آن روزها، هماره در خاطر دلها مستدام باد.
بار دیگر معجزهای در تاریخ اتفاق افتاد. بار دیگر دست توانای خدا از آستین غیب بیرون آمد. بار دیگر اراده خدای عزیز و حکیم به کار افتاد و رحمت و منت حق، ملتی مستضعف و ستم کشیده را در برگرفت و فیض روح القدس مدد فرمود و به کالبد ملتی مرده، روح و روان دمید. سرانجام آنچه به خواب شب هم نمیدیدیم و ناممکن میپنداشتیم، به وقوع پیوست و ملت ما و ملتهای مسلمان و عالمیان را غرق بهت و حیرت و اعجاب نمود. قدرتهای داخلی و ابرقدرتهای بینالمللی را با همه هوشیاری غافلگیر کرد، حسابها و نقشههای سیاسی و طرحهای دراز مدت و تصمیمگیریهای مطالعه شده آنان را به هم ریخت و بالاخره، ملت مسلمان ایران آزادی را بازیافت.
چه مژدهای زیباتر از آمدن بهار در پی یک زمستان تار و طولانی؟!
چه بشارتی شیرینتر از بشارت خورشید در پی یک شب سرد و تاریک؟!
چه پیامی نیکتر از پیام زلال آب برای لبانی تشنه و خشکیده؟!
چه نوایی برتر از بشارت «جاء الحق» و «زهق الباطل»؟!
قسم به شب پوشیده! که روز خواهد درخشید و بهاریترین روز هستی، بر صحیفهی شب تار و طولانی، مُهر پایان خواهد زد.
نسیم خوش عطر هدایت و نصرت، از هر سو میوزد و روح و جان عاشقان را مینوازد. بهار، با همهی مهربانیها و با همهی طراوتش، نهال فتح و پیروزی را به ارمغان میآورد. پرندگان سفیدبال و عاشق، تنگی قفس اسارت را بال میگشایند و در قاب نیلگون آسمان، نغمهی آزادی سر میدهند.
قلبها، کهکشانی از عشق خمینی میشود و جامی لبریز از شراب طهور پیروزی.
وطن، این خاک مقدس، اقیانوسی میشود خروشان از موجهای سنگین؛ و غریو «اللّه اکبر»، از هرکوی و برزن، نویدنصرت را طنین انداز میکند.
شهر در قلمرو شب بود … آمدی!؟
در پایان به چند بیت شعر دل نوشته ام را به اتمام میرسانم
غزل عید ظفر
جمهوری اسلامی ما جاوید است
دشمن ز حیات خویش نومید است
آن روز که عالم ز ستمگری خالی است
ما را و همه ستم کشان را عید است
غزل بهمن ظفر
از خون سرخ بهمن سرسبز شد بهاران
اندیشه باور شد، در امتداد باران
بر صخرههای همّت جوشیده خون غیرت
بانگ سرود و وحدت آید زچشمه ساران
و الفجر بهمن آمد، فصل شکفتن آمد
بر پهندشت باور، خالی است جای یاران
غزل خورشید حقیقت
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت زافق سر زده است
غزل فجر انقلاب
برخیز که فجر انقلاب اسلامی امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا نقش بر آب است امروز
این خاطره بسیار زیبا یی است که پدرم از پدرش ( یعنی پدر بزرگ مهربانم )تعریف کرده و من نوشتم
نام خاطره ( محمود خان)
حوالی آبان ۱۳۵۷ بود . پدرم « محمود خان » ۷۰ ساله ، جلو فرش فروشی در خیابان جیحون نشسته بود که رو کرد به سرهنگ « رشید عز آبادی » معروف به رشیدالدوله که از قزاق های قدیمی و بازنشسته بود و گفت : « تما م است . بی خود زور می زنند . من از دوره قجرها تا آن قلدر پهلوی پدر و این پسر فراری اش را دیده ام . دوره اش تمام شده . حکایت ماندگاری حکومت را از توی حرف و عمل مردم کوچه و بازار میشود فهمید . قصه تمام است سرهنگ ! » رشیدالدوله که از دوستان سلطنت بود ، با ناراحتی جواب داد : « پای ارتش وسط است ، چی تمام شده محمود خان ؟ » محمد علی بقال از اهالی خیابان جیحون که شاهد گفت و گوی آنان بود می گفت ، محمود خان به سرهنگ جوابی داد که همه حرف ها همین بود : « یک روز می نازیدی به ارتش مردمی و انقلاب شاه و مردم . حالا به چی ؟ به مردمی که نه با ارتشند و نه با انقلاب سفید شاه ؟ » در حالی که رشیدالدوله ، عصبانی او را ترک می کرد ، محمود خان ادامه داد : « سرهنگ ! به خودت دروغ نگو . این بار حرف ، حرف مردم است . این آقا روح الله هم که می بینی ، شاه نیست . این مرد ، عین مردم است . »
راست گفت پیر مرد سرد وگرم روزگارچشیده هم محله . امام مردم ، خرداد ۴۲ که نهضت را آغاز کرد ، گفت : « … والله آینده کشور و مردم در خطر است . » تبعید هم که می رفت ، گفته بود « برای ملت ، این نهضت را ادامه می دهم . » در نوفل لوشاتو به خبرنگاران جواب داد : « از اول هر چه بوده ، برای ملت بوده و هر چه پیش رفته به عنایت الله بوده است . » به تهران که رسید گفت : « من به پشتیبانی این ملت ، دولت تعیین می کنم .» هنگام نصب رئیس دولت موقت انقلاب در نامه ای نوشت : « از آنجا که ملت با حضور خود مرا به عنوان رهبری نهضت پذیرفته است ، شما را به عنوان رئیس موقت تعیین می کنم .« بعدها درگیری های جناحی و گروهی که بالا گرفته بود اعلام کرد : « برای صیانت از خون و خواسته ملت با هیچ کس تعارف ندارم . » بالاخره دی ماه ۱۳۶۷ برای تدوین تاریخ انقلاب ، حجت را تمام کرد و نوشت : « باید تاریخ انقلاب از زبان توده های مردم رنجدیده که حماسه آفرین انقلاب بوده اند ثبت شود … باید نشان دهید که پایه های تاریخ انقلاب اسلامی ما ، چون خود انقلاب بر دوش پابرهنگان مغضوب قدرت ها و ابر قدرت ها باشد ….»
امام مردم ، بارها و بارها گفته بود که صاحبان اصلی این انقلاب مردمند . انقلاب مردم کوچه بازار ، انقلاب روشنفکران نبود . انقلاب گروهی خاص با قشر خاصی از نخبگان نبود . انقلاب جریان ها و جناح حای سیاسی نبود . انقلاب زمین داران و اشراف نبود . انقلابی با پشتوانه های پول و پایگاههای خارجی بیگانه نبود . بلکه انقلاب سال ۱۳۵۷ مردم بود . بی هیچ پسوند و پیشوندی . مردم کوچه و بازاری که انقلاب را در خانه ها ، خیابان ها ، کوچه ها و محله هایشان پیش می بردند و با زندگی روزمره شان عجین ساخته بودند . مردمی که تاریخ ایران ، مدیون آنان است .
حسین حیدری نوشت؛
خاطره ای از امام و انقلاب با عنوان ( روزهای مبارزه)
در روزهای مبارزه مساجد در تجمع ، ساماندهی و اعزام تظاهرات کنندگان نقش محوری داشتند . پدرم« فضل الله » که ۷۵ سال دارد مسجدی در خیابان میثم خاوران را کانون تجمع اهالی منطقه در ایام انقلاب معرفی می کند و می گوید : « آن موقع خاوران یک تپه شنی بزرگ داشت و محله ابوذر اصلاً نبود ! برای تظاهرات جمع می شدیم و به همراه حدود ۳۰۰الی ۴۰۰ نفر از اهالی به میدان انقلاب با امام حسین می رفتیم . چند بار به بهارستان جلو مجلس رفتیم و یک بار هم از میدان امام حسین تا آزادی به جمعیت میلیونی مردم پیوستیم . بارها نیز از میدان آزادی به همراه خانواده ام پیاده به منزل برگشتیم . جمعه سیاه گاردی ها در میدان ژاله تا ساعت ۱۲ شب تیر اندازی می کردند و مردم را به خاک و خون کشیدند . چند ماه هم اعتصاب بود و کار و زندگی تعطیل .
به گفته وی اعتصاب اوج همبستگی مردم و اتحادشان برای پیروزی را به نمایش گذاشت . وی می افزاید : « نفت نبود . میرفتیم شعبه نفت میدان خراسان و چند صد نفر در صف بودند . البته هیچ کس در صف نمی ایستاد بلکه طنابی به در شعبه بسته بودند و آن را از درون دسته پیت های نفت رد می کردند تا نوبتشان حفظ شود هر چند روز یک بار هم یک نصفه پیت نفت گیرمان می آمد .
« دیگر اینکه اگر کسی می دانست همسایه اش چیزی احتیاج دارد دریغ نمی کرد . بسیاری از افراد به دلیل اعتصاب چند ماهه بیکار بودند و با قرض کردن از دوستان و همسایگان زندگی می گذراندند . »
پدرم از شهدای انقلاب منطقه نیز یاد می کند . شهید علی اوسط ، قلی کلهر ، ابراهیمی و… که امروز نامشان در کنار صدها شهید جبهه های حق علیه باطل آذین کوچه ها و خیابان های منطقه است و یاد و خاطره شان در دل ها ی اهالی .
خاطره تلخش هم از ایام مبارزه این گونه است : چند روز پیش از پیروزی در خیابان خاوران خانمی در صف نان ایستاده بود و گاردی ها آمدند و برای اینکه مردم را بترسانند او را با گلوله کشتند . اگر چه یکی از اهالی هم با یک کوکتل مولوتف به خوردو آنها حمله کرد و پس از آتش گرفتن خودرو سربازان فرار کردند.
خاطرات ایام انقلاب برای شوهر خواهرم ۵۸ ساله با شهادت دوست صمیمی اش شهید غلامرضا شهمیرزادی پیوند خورده است که در خیابان شهید غیاثی هدف گلوله ماموران رژیم قرار گرفت . وی علاوه بر تظاهرات پراکنده ای که در گوشه و کنار محل سکونتش حوالی خیابان ۱۷ شهریور بر پا می شد در تظاهرات روز تاسوعا شرکت کرده است . روز بازگشت امام به میهن نیز جزو نیروهای انتظامات بود و درباره استقبال تاریخی مردم ایران آن روز توضیح می دهد :
« مرد و زن و بزرگ و کوچک پیاده تا بهشت زهرا امام را همراهی کردند و سر از پا نمی شناختند . شور و حال عجیب آن روز پیشاپیش بوی پیروزی می داد .یک بار هم امام را در مدرسه علوی ملاقات کردم . وارستگی امام و قدرت کلام و شخصیتش ، دل های مردم را به هم نزدیک کرده بود . به نظر او بیشتر از آنکه یک مبارز سیاسی باشد رهبری معنوی بود که با تسلط بر دلهای مردم نهضت حق خواهی را گام به گام پیش برد و به پیروزی رساند . »
از همدلی مردم نیز خاطرات بسیاری دارد و می افزاید : « کسانی که وضعیت مالی بهتری داشتند اجناس ضروری برای مردم را به محله ها می بردند و ارزان تر می فروختند که کسی با مشکل مواجهه نشود . برای مثال یک نفر در محله داشتیم که گوشت را به نصف قیمت به میان اهالی توزیع می کرد . گاهی هم روغن ، برنج ، و. .. مجانی پخش می شد چون برخی از افراد چند ماه و حتی یک سال بیکار بودند . خودم مغازه آهنگری ام را در بازار را یک سال بسته بودم چون اصلاً کاری برای انجام دادن نداشتیم . جنبه های مردمی انقلاب به همین جا ختم نمی شود و اهالی محله ها و شهرها در همه عرصه ها با یکدیگر مهربان و صمیمی بودند و برای هم دل می سوزاندند و مسابقه خدمت که می گویند آن موقع ، به چشم دیدیم . »
نیره مصطفا نوشت؛
دل نوشته ها و خاطره ها از امام و انقلاب اسلامی
یادها و خاطره ها ، از عید ظفر
یک گیاه بیابانی را تصور کن. میخواهی از ریشه در بیاوریاش؛ ولی هر چه سعی میکنی، کمتر نتیجه میگیری. انگار شرایط سخت و گرم و خشک بیابان، ریشهها را ضخیمتر و عمقیتر کرده است. ریشهها به هم میگویند: گیریم که هوا گرم و خشک است؛ گیریم آسمان با خاک اینجا قهر کرده و باران نمیبارد؛ مهم نیست، ما ریشههایمان را آنقدر در دل خاک نفوذ میدهیم که قطرهای آب پیدا کنیم… . و همین کار را هم میکنند. ریشهها به مثابه باورها و اعتقادات یک آدمی، عمیق و قدرتمند میشوند. اینطور است که گیاه بیابانی را باید بیخیال شوی؛ وگرنه دستهایت از تیزی تیغهایش آزرده میشوند. ریشهها کاری به کمبود نیروها و امکانات ندارند. آنها تا جایی که میشود، نفوذ میکنند و نفوذ آنها در دل خاک، گیاه را راسختر میکند. ریشهها، باورِ گیاهند.
باورها و اعتقادات، عجب چیزهای عجیبیاند! اساطیریترین واژهای که معجزهآساترین کارها در تاریخ کرده است. وقتی به انجام دادن کاری باور داشته باشی، اگر همه بادها هم مخالف تو بوزند، باز هم «تو» برندهای. نورِ باور که آذینِ اندیشه تو باشد، درخشندهترینی، پایدارترین؛ مثل همان گیاه پر از تیغِ بیابانی، از ریشه درآوردنت دشوار میشود. آن وقت گلها و بوتهها و درختهای باغهای سرسبز استوایی به تو حسودی میکنند. حسودی میکنند که ریشهات عمیقتر شده. حسودی میکنند که تو این همه استواری؛ ولی آنها با بارانهای تند موسمی میشکنند و ریشهکن میشوند.
اعتقاد، چیز عجیبی است. ریشهدار بودن آن مقولهشگفتانگیزی است. ریشهدار بودن، برای قیام کردن علیه دیگران، دیگرانی که تو را و ریشهدار بودن تو را نمیخواهند، برگ برنده توست. اعتقاد به پیروزی، عمق و نهایت توست. بال پرواز توست. سلاح بُرَنده تو در هر قیام و انقلابی است.
گفتم انقلاب… یادم افتاد انقلاب خودمان هم بهسبب اعتقاد و ریشهدار بودنمان پیروز شد… ما گلهای بیابانیای بودیم که ریشههایمان در عمق خاک، سرود اتحاد میخواندند.
تظاهرات میلیونی و سیل آسای مردم در مناسبت های مختلف و فعالیت های گسترده ی روزانه در کوی بزرن و شهر و روستای این دیار در مبارزه با سلطه ی طاغوت و برقراری حکومت اسلامی افتخار بزرگی است که در تاریخ کهن می درخشد. پیام ها و سخنرانی های امام راحل با سرهستی شگفت انگیز به همه جا می رسید. دل و جان مردم یک پارچه در تسخیر امام راحل بود.مساجد، کانون انقلاب و سنگر مبارزه و پایگاه هم دلی و تعاون بود مرزهای خودخواهی، قوم گرایی و بخشی نگری رنگ باخته وباورها فقط روی مرز حق و باطل تمرکز یافته بود. در این سوی مرز، مودت بود و محبت، همبستگی بود و وحدت. مدارا بود و تولی.
نسبت به آن سوی مرز- به خصوص در مورد ثلث شوم شاه، آمریکا و اسراییل غاصب و سر سپردگان آن ها صلابت بود و انعطاف ناپذیری، انزجار بود و ستیز شجاعانه، نفرت بود و تبری. خود محوری ها به خدا محوری، قوم گرایی ها به اسلام گرایی تبدیل شده بود. طلوع خورشید اسلام ناب محمدی (صلی الله علیه و اله و سلم) از آیینه ی روشن وجود امام راحل، دیوارهای کاذب تحزیه ی جامعه را درنوردیده و با نور وحدت، روشن کرده بود.
همه برای امام بودند و امام برای همه و امت همراه امام برای خدا.
وقتی بهمن پنجاه و هفت رسید، روزها به شتاب از پی آمدند و فرصتی برای تیرگی باقی نگذاشتند، چنان که شب ها فانوس فریادهای (الله اکبر) بر بام سرنوشت این ملت، درخشش دو چندان یافت و خورشید این قوم از پس سان ها تبعید به ایران بازگشت. امام آمده است، انقلاب به لبخند پیروزی دل سپرده است و دهه ی فجراندک اندک شکوه جاودانه اش را به رخ می کشد. خورشید در جشنی بی غروب بر بام روشن جهان ایستاد و تولد جمهوری محمد (صلی الله علیه و اله و سلم) را نظاره کرد. هلهله ی پیروزی در گوش خانه ها و خیابان ها پیچید و عطر گلاب و صلوات در ساحل آرامش انقلاب، مواج شد، ضمیمی ترین فصل زندگی ما در بهمن آغاز شد و در سایه ی خورشیدی ترین مرد قرن به بام عام تفضل و رحمت الهی راه یافتیم و صبح روشن آزادی را به تماشا ایستادیم.
آن روز ها ، پنجرهها برای آشتی با صبح، نفس تازه کشیدند.
آن روز، خوبیها به صلیب کشیده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه میکرد و قفس، تنها جایگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادی سرداده بودند.
میدانم، همان دقایقی که گوشها به ضبط صوت چسبیده بودند، تا نوای باران را که چکهچکه میکرد و پلیدیها را میشست، بشنوند.
چه شوری داشت، چه بلوایی شده بود و چه غوغایی میکرد؛ تکاپوی خفته که بیدار شده بود و دستانی که زانوی غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سینه دیوار میچسبید: «آزادی…». و بطری بود که بمب میشد و حالا «شاهِ معکوسِ» روی دیوارها، تمام حشمت ۲۵۰۰ ساله را زمین میریخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا میپیمود و یک شبه مرد میشد؛ مردی که در کوچه پس کوچههای شهر، نوک سلاحها در انتظار سینه پر تپشش کمین کرده بود.
پیرزن کنج حلبیآباد، دیگر از شاه سخن نمیگفت، سراغ از «آقا» میگرفت. میدانم؛ آری خوب میدانم شهدا، کف خیابان نماندند؛ دستانی آنها را بالا برد؛ اصلاً شهدا هیچوقت زمین نمیمانند.
و میدانم، حالا پس از سیسال از آن روزها، سیب معطر آزادی در دست من است، من دانه سیب خواهم کاشت و درختی از نو خواهم رویاند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستانیای هستم که به من چشم امید بسته بودی.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز!
ای چشمه نورظفر
ای گستره هر چه خوبی و حسن! ای ستاره درخشان آسمان ایران! ای نگاهت تپش گامهای رهایی! ای طنین نَفَست سبزتر از هر چه بهار! ای صدف صدق و صفا! ای چشمه نور! ای خمینی پیروز! خوش آمدی به سرزمین دلیران و سبزقامتان. اماما! مقدمت را گرامی میداریم و بر شهیدانِ سالهای آغازین انقلاب، از سر اخلاص گُلِ سلام نثار میکنیم؛ بزرگمردانی که از این سرزمین پاک، به سوی افلاک پر گشودند؛ شهیدانِ والا مقامی که خارهای پلیدی را از سرزمین آینهها تاراندند و آزادی و استقلال را برای ما به ارمغان آوردند. اینک در دهه مبارک فجر، یادِ یادآوران سرسبزی و طراوت، پویندگان راه حق و حقیقت، ایمانمداران پاسدار مکتب ولایت، نگاهبانان قلعه شرافت و مردانگی، و شهیدان راه عزّت و آزادگی را گرامی میداریم.
خاطرات انقلاب(درجه جانبازی)
بتول خانم کنار در ایستاده بود و مدام به اطراف نگاه می کرد و تا موقعیت مناسبی پیدا کنه به حسین گفت : محله امن و امان است میتونی بری حسین شتابان از خانه بیرون آمد شروع کرد به نوشتن شعاربرروی دیوار ها و انداختن اعلامیه داخل خانه ها .
مرگ بر شاه . شاه فراری شده سوار گاری شده . ای بی شرف حیا کن ، سلطنت رو رها کن . وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد و… همینطور که می نوشت ناگهان دستی محکم دست او را گرفت و گفت :چشمم روشن حالا دیگه تو هم برای من شعار نویس شدی . ای پدرسوخته بیا بریم ببینم یکی از سربازان شاه بود ( که بعد ها فهمیدم اسمش محسن است ) که او را دستگیر کرده بود . حسین که نفس در سینه اش حبس شده بود به ناچار او را همراهی کرد اما دلش برای اعلامیه هایی که کنار دیوار مخفی کرده بود شور می زد آخر رسالتش به پایان نرسیده بود . همانطور که می رفتند در بین راه سربازی دیگر( بنام سعید ) نظرشان را جلب کرد نزدیک که شدند دو سرباز (سعید و محسن ) با هم احوال پرسی کرده و سعید با خنده می گوید امروز شکار خوبی داشتی نه ؟
محسن گفت : بلی فکر کنم تشویقی خوبی نصیبم شود. اونم چه تشویقی ! در حین انجام شعار نویسی دستگیرش کردم . همانطور که می رفتیم سرباز محسن دید که یک نفر در حال پخش اعلامیه است حسین را به دست سربازسعید سپرد و گفت لقمه ایی چرب تر بدست آوردم امشب عجب شبی است و سراسیمه به سراغ او رفت به محض اینکه دور شد سربازسعید از حسین خواست فرار کند و او را نیز چند ضربه ای بزند تا به دوستش بگوید که کتک خورده و مجبور شده او را رها کند و از حسین خواست که او را دعا کند و وقتی سرباز با دستگیری حامد برگشت دید که سربازسعید دست خالی است با شتابان دست حامد را به قصد دستگیری حسین رها کرد و دو طعمۀ خود را از دست داد و دست از پا دراز تر برگشت و کلی بر بی عرزگی خود نفرین کرد .
اما فداکاری آن سرباز برای من و حسین و حامد درس زندگی شد و حالا هر سه با هم فعالیت می کنیم و سعید همان سرباز به درجۀ جانبازی نائل آمده است و بهترین یار و همراه ماست .مده آاا
ریحانه محمد خانی نوشت؛
خاطرۀ اول
این خاطرات را از زبان بزرگترها شنیدم و نوشتم
خاطرات زمان انقلاب بسیار است . خاطرات تلخ و شیرین ، خاطرات حماسه و از جان گذشتگی ، خاطرۀ شیرین ورود با شکوه امام به ایران و خاطرۀ جانسوزشهادت عزیزانمان که توسط رژیم ملعون شاه به وقوع پیوست .
یک روز که امام در اطلاعیه ای اعلام کرده بود که مردم به کوچه و خیابان ها بریزند و کار را یکسره کنند محمد برادرم سراسیمه به خانه آمد و گفت که امام چنین دستوری دادند و مادرم نگران و در عین حال خوشحال از داشتن چنین فرزندانی . آن شب محمد برای شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه های امام از خانه خارج شد و همیشه سعی می کرد خیلی محتاطانه عمل کند چون ما درهمسایگی خودمان یک مامور ساواک داشتیم و کار کمی خطرناک بود بهر حال آن شب محمد رفت و تا پاسی از شب برنگشت ، تا اینکه صبح شد و از او خبری نشد .
مادرم نگران از خانه خارج شد و به قصد یافتن او تا نزدیکیهای ظهر دلم به شور افتاده بود و مدام دعا می کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشد .مادر نا امید به سمت خانه می آمد که همان همسایه او را صدا زد مادر سعی کرد تعادل خود را حفظ کند و به روی خود نیاورد اما او به مادرم گفت : دنبال پسرت می گردی نه ؟ مادر گفت : نه من رفته بودم بیرون برای امر دیگری .
اما او به مادر گفت نگران نباش پسرت خانۀ ماست و حالش خوب است دیشب موقع برگشت به خانه توسط گاردیها و زمان حکومت نظامی تیر خورده بود در زمان فرار من متوجه او شدم و چون خانه ما نزدیکتر بود و کسی به ما شک نمی کرد به خانه خودمان آوردم و از او پرستاری کردم و دکتر هم به او کمک کرد و حالا حالش خوب است . مادر با تعجب گفت : خانۀ شما ؟ آخر ! …
بله آنجا منزل همان ساواکی بود که خانواده اش با این عمل مخالفت خود را بارژیم شاه بیان کرده بودند .
مادربا تشکر از آنها و اینکه خداوند عوضتان دهد محمد را به خانه آورد و از خدای بزرگ به خاطر این کمکش سپاسگزاری کردیم .
خاطرۀ دوم
همه در این روزها در تب و تابند و در فکر برگزاری جشن انقلاب در خیابانها و مدارس و…
من از دوران انقلاب بسیار شنیده ام ، شکنجه ، تبعید ، تحسن ، راهپیمایی ، مرگ بر شاه ، گلوله و خون ، شهید و شهادت . آزادی و استقلال و امام و …
اما اینها خاطرات من نیست بلکه خاطرات تلخ و شیرین دیگرانست . یک روز که از مدرسه به خانه آمدم مقدار زیادی کفش جلوی درب خانه مان جفت شده بود وقتی داخل شدم دیدم دوستان مادرم جمع شده و با هم راجع به یک « برنامه ای » صحبت می کنند و تصمیم گیری میکنند . می گفتند که هر کس باید یک وظیفه را به عهده بگیرد و نقش داشته باشد .
زهرا ، خانم خانه می شود .فاطمه ، مادرزهرا شود . نرگس ، دختر همسایه و من پرستار منظور زهره خانم بود . اما همه در فکر فرو رفتند پس علی آقا که باشد . و با شادی تمام گفتند پسرش عماد و شروع کردیم .
علی شب به منزل آمد قبل از اینکه حکومت نظامی شود به زهرا گفت : امشب در زمان حکومت نظامی باید بروم اعلامیه ها را بدست صاحبانشان برسانم و زهرا با کمک مادر فاطمه خانم مقدمات را آماده کردو علی آقا را راهی کردند بعد از اینکه اعلامیه ها بدست صاحبانش رسید در موقع برگشت گاردیها ی شاه علی آقا را دنبال کرده و به او ایست می دهند اما او از دست گاردیها فرار کرده و تیری به سمت او شلیک می کنند که باعث زخمی شدنش می شود و نرگس خانم دختر همسایه با شنیدن صدای تیر بیرون آمد و با بدن پر از خون علی آقا روبرو شود و شتابان به سوی زهره خانم رفته تا به وسیلۀ او علی آقا را نجات دهد امام او نیز در بین راه بوسیلۀ گاردیها دستگیر و روانه زندان دژخیمان می شود و علی آقا با بدن غرقه به خون به دور از خانواده به حق می پیوندد و امروز که نرگس خانم در کنارماست وقایع بصورت نمایشی زنده شده است و به قولی خاطرات تلخ و شیرین پدرم زنده گشته و این آزادی را مدیون پدر و پدرانم می باشم .
سید علی مصطفی فرزند سید ابوالقاسم نوشت ؛
از خورشید تبعیدی تا فجر صادق انقلاب
شب در عمیق لحظهها، ریشه دوانده بود و تا افقهای دور، جز سیاهی، رنگ دیگری دیده نمیشد. چشمها، به تاریکی عادت کرده بودند و هیچ نگاهی، صادقانه به جستجوی نور، برنمیخاست. جرأت گشودنِ حتّی یک روزنهی کوچک، در ذهنِ دستها، جاری نبود. پنجرهها، میلی به تماشا نداشتند و زیباییها، چنگی به دل نمیزدند؛ چرا که دیدنِ زیبایی در قفس، زیبا نیست. در چارسوی باور شهر ـ تا جایی که چشم کار میکرد ـ تنها حضور یک فصل میوزید؛ آنهم زمستان بود. قلبها به لحظهی انجماد نزدیک بودند و جرقّهی هیچ اندیشهای، ذوبشان نمیکرد. شهر، قلمرو شب بود و سلطنت، از آنِ تاریکی؛ و در این میان، «انسان» ـ این موجود زجر کشیدهی تاریخ ـ با ناامیدی، سرنوشتِ تلخِ خود را مینگریست. زندانها، از حضورِ پیروان سپیده، لبریز بود.
ناگهان، ورق برگشت، صدای قدمهای نور، در دهلیزهایِ تنگ و تاریکِ زمان پیچید و از طنین استوارش، پشتِ شب لرزید. «خورشید»، با تمام عظمتش ـ از پشتِ ابرهایِ تیرهی روزگار ـ طلوع کرد؛ آمد و به یک چشم بر هم زدنی، طومار عمرِ چندین هزار سالهی «شب» را، مچاله کرد، روح زمستان را به زنجیر کشید و در تقویم زمانه، نامِ «بهار» را نوشت. خورشید تابید و سِحر کلامش، گرم و نافذ، در دل و جانِ شهر، نفوذ کرد و طلسمِ تسخیرناپذیر پنجرهها را حس کرد؛ آمد و نگاهِ مهربانش را ـ عادلانه ـ با تمام شهر، قسمت کرد.
خورشید تبعیدی که آمد ؛ پردههای غفلت، کنار زده شد و پنجرهها به سمت نور باز شدند. اندیشهها، میل پرواز یافتند و ایدهها، جرأت ابراز. هوای تازه، آرام آرام، واردِ دالانهای تنگ و تاریک اذهانِ پوسیده شد. خورشید، همچنان تابید و نور پاشید، گیاهان نورس، قد کشیدند و غنچهها، لب به اعتراض گشودند. درختان، دست به دست هم دادند و برای قیام سرخشان، به آفتاب، اقتدا کردند. حسّی غریب، همه چیز را به شکفتن واداشت و روح سبز زندگی به اجساد پوسیده، انگیزهی تحرّک و تکاپو بخشید. درختان قیام کردند و حماسهای سرخ جوانه زدو« شب»، با تمام جلال و جبروتش، ترسیده و خورشید را ـ از این آسمان به آن آسمان ـ تبعید کرد؛ ولی هم چنان نور خیره کنندهی خورشید، میتابید و حضورش، گرم و روشنتر از همیشه، به چشم میخورد. شب نمیدانست که آفتاب، مکان و زمان نمیشناسد و خورشید، در هر آسمانی که باشد، کدام ابر، توانِ به زنجیر کشیدن آفتاب را دارد؟ کدام؟!
چه غنچههایی که در این راه ـ برای رسیدن به نور مطلق ـ از خون، حنا بستند و راهیِ حجلهی بهشت شدند!
چه گلهایی که در زیر شکنجه و تازیانهی پاییز، به قافلهی شهادت پیوستند و « بهار» را در نهایت زیبایی به تصویر کشیدند! و امروز، روز شکوفایی گلهای، زیبای پیروزی است و همه با هم، با گل و لبخند، جشن خواهیم گرفت روزِ به گل نشستن بهار همیشه سبز انقلاب سرخی را که سالها پیش، از دل کویر قد کشیده و تا بلندای تاریخ شکفت!
فاصله شب تاریک حکومت طاغوت، تا صبح روشن فجر صادق انقلاب،ده روز خدایی بود، شبهایش همه شب قدر، آری … «دهه فجر»
پس از آن ده روز، سپیده «روشن جمهوری اسلامی» دمید.
«کلمهالله» بر فراز زمان جای گرفت و آن روز بزرگ، یکی دیگراز «ایام الله» ماندگار تاریخ شد.
کاخهایی که به قیمت ویرانی کوخها برپا شده بود، به دست کوخنشینان سقوط کرد و محشری عظیم از اراده مومنان مصمم و مشیتتحول آفرین خدا پدید آمد. دیو گریخته بود که فرشته در آمد.
امام، در پیام خداییاش و با دم مسیحاییاش در شهیدآباد «بهشتزهرا» ، در «صور انقلاب» دمید و مردم را در عرصات حق و محشرنهضت، جان بخشید.
آن ده روز فجر آفرین، از ده قرن هم پربارتر بود و ۲۲ بهمن،اوج آن موجهای خونین و موج آن شطهای خروشان بود.
باری… «صبح صادق» انقلاب بود و فجر ایمان از مشرق مکتبسرزده بود که به «نماز عشق» ایستادیم. با وضویی از خوندههاهزار شهید، برسجاده صدق نشستیم و پیشانی اخلاص بر مهر تعبدنهادیم و دل به «ولایت» سپردیم.
همین که خواستیم ذکر استقلال و آزادی بر «زبان انقلاب» جاریکنیم، شیاطین سربرداشتند و تیغ کینه برکشیدند و بذر فتنهکاشتند. «ناکثین» ، سوار بر «جمل قدرت طلبی» ، در بصرهبیبصری فتنه به پا کردند. «قاسطین» ، دیگر بار «صفین» راپدید آوردند و صف حق و باطل برابر هم ایستاد و «مارقین« نیزدر «نهروان خیانت» از پشتخنجر زدند. بازرگانان، تهیدست ازبازار برگشتند و کالای «آزادی» شان قلابی از آب در آمد و رویدستشان بادکرد. شیادان و مزدورانی که سنگ «توده» و «خلق«
را به سینه میزدند، به دست همان توده و خلق، سنگسار شدند ونفاقشان علنی و مشتشان باز شد.
در این همه سال که برما گذشته است، «فجر پیروزی» با «شبکین توزی« درگیربوده و حق و باطل، هنوز هم به نوعی دیگر دربرابرهم صف آراستهاند. در این سالهای پرفراز و نشیب، با همهوجود، غربتحسین(ع)و مظلومیت علی(ع)را حس کردیم و میدان احد ومعرکه صفین و صحنه کربلا بارها برایمان تکرار شد.
با نفاق و کفر جنگیدیم و احزاب مهاجم را تا آن سوی «خندقپیروزی» عقب راندیم. پرچم شرق و غرب را از بام تزویر به زیرکشیدیم. و… دراوج قدرت، از پشتخنجر خوردیم و در نهایتتنهایی و مظلومیت، تنها خدای یکتا دلمان را گرم و عزم ما راجزم میکرد و به آینده امیدوارمان میساخت.
در تمامی این مراحل، پیرو مرادما، همچون نوح، کشتیبان انقلابدر امواج توطئهها بود و با بصیرتی الهی «راه» مینمود و برای«رهروان» از میان آن همه خطرها «معبر» میگشود.
دردمندانه به سوک امام امت(ره)نشستیم و پس از آن پیر، بامولای جدیدمان پیمان ولایتبستیم، ولی دشمن، جبهه جدیدی بر ضدانقلا گشود که رهبر انقلاب، از آن با «شبیخون فرهنگی» یاد کرد.
افعیهای خفته در لابه لای جراید ومجلات، به نیش زدن و سمپاشیپرداختند.
محور عملیات دراین نبرد، مدرسهها، خانهها مطبوعات، فیلمها،جشنوارهها، ماهواره و انترنت، القاءات برخی استادان دردانشگاه، نشر و پخش رمانهای مبتذل وخانمان سوز، اشاعه بیدینی وسکولاریسم، قداست زدایی از مقدسات و توهین به باورهای دینی اینامتبود. میخواستند عناصر فراری و مرده و فسیل شده را دوبارهزنده کنند و ابوسفیانهای کینتوز را به صحنه آورند.
حادثههای تلخی داشتیم. و فراز و فرودهای شگفت، عبرت آموز وروشنگر بر این امتشهید داده گذاشت.
اینک، ماییم و «انقلاب اسلامی» ، که یادگار امام راحل است.
ماییم و رهبری که درخروش و خلوص و درایت و صلابت، «خلفصالح» امام امت است.
ماییم و نسلی پویا، که هم «آماج فتنهها» ست و هم «ذخیرهانقلاب.»
ماییم و یک جهان دشمن، که در قالب «نظامهای استکباری» شکلگرفته است.
ماییم و یک جهان دوست، که در مبارزات ضد استکباری و حق طلبانه ملتهای مظلوم، متجلی است و همه چشم به «ام القری ایران«
دوختهاند و تشنه معارف ناب مکتب اهلبیت علیهم السلام اند.
ماییم و جنگ فرهنگها در عصرحاضر و تلاش گسترده «وهابیتآمریکایی» بر ضد «اسلام ناب محمدی«
ماییم و جبهههای متعدد گشوده در برابر انقلاب، در ابعادسیاسی، نظامی، فرهنگی و اقتصادی، که این مرحله، بیش از گذشته،«بصیرت» و «هوشیاری» و «آمادگی» و «پیام رسانی» و«تبیین» میطلبد.
ما امروز هم، گرفتار مشکل «صدا» درجهان شلوغی هستیم کهدروغهای نشسته برامواج صوتی و تصویری، عرصه را بر تابش و جلوهحق، تنگ ساخته است.
چشم و گوش انقلاب، باید بسیار تیزبینتر و حساستر باشد، تاهمفتنهها را در قالبهای جدیدش بشناسد و هم دروغها، تحریفها،شایعات و غوغا افکنیهاو فتنهانگیزیها، فرزندان انقلاب و نسل دومجمهوری اسلامی را از «جلوه ناب دین» غافل نسازد.
اگر ما پیمان نشکنیم و عوض نشویم، نه بیم شکست انقلاب هست، نهخوف سستشدن بنیانهای آن.
رسالت رساندن این نهضتبه «عصرحضور» و سپردن آن به دست«خورشید عصر غیبت» ، بر دوش ماست.
جبهه انقلاب و پیمان بستگان با آرمان دهه فجر، باید بیش ازاین «تلاش و تحرک و همبستگی نشان دهند.»
خاطره
سال ۱۳۵۱ بود و من ۱۸ ساله شده بودم می خواستم گواهینامه بگیرم اما شرطش این بود که یا کارت پایان خدمت داشته باشم یا برگه آماده به خدمت . حاضر نبودم برای رژیم طاغوت خدمت کنم اما به اجبار برگه آماده به خدمت را گرفتم و بعد رفتم سراغ گواهینامه . گواهینامه را که گرفتم ، برگۀ آماده به خدمت را پاره کردم .
عمویم شخ علی وقتی ماجرا را فهمید گفت : مگر تو مقلد آیت الله خمینی نیستی ؟ گفتم : بله ، هستم گفت : مگر نشنیده ای که آقا دستور داده اند همه واجدین شرایط به خدمت سربازی بروند ، حتی روحانیون هم لباس روحانیت را در آورند و به خدمت بروند . فرموده اند : « همه باید فنون نظامی را یاد بگیرند چون چیز ی به پایان دوران ستمشاهی باقی نانده …» عمویم گفت : اینکه بسیاری از مردم در جریان مبارزات انقلاب ، به فنون نظامی آشنا بودند می توانستند سلاح به دست بگیرند ، نتیجه این تدابیر امام بود .
در اطراف مسگر آباد ، چند پادگان قرار گرفته است . اهالی مسگرآباد شب ها به بالای کوه « دالخانه » که در نزدیکی پادگان بود می رفتند و علیه حکومت ، شعار می دادند . شعارهایی مثل : سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن ، ارتش تو مال مایی چرا علیه مایی ، و … مردم عمداً بالای کوه می رفتند تا صدایشان در کوه بپیچد و در دل نظامیان حاضر در پادگان وحشت ایجاد کند .
یک شب خبر رسید که قرار است از پادگان اطراف مسگر آباد ، نیرو برای سرکوب تظاهرات مردم در شهر اعزام شود و عده ای بلند شدیم و حرکت کردیم و در محلی بین پادگان و سه راه افسریه کمین کردیم . وقتی ماشین های پر از نیرو به آن محل رسید ، با سلاح دست سازی به نام «سه راهی » که با یک فتیله و مقداری باروت ، کار نارنجک را می کرد ، شروع به ایجاد انفجار کردیم . ار آنجایی که ما مدام جایمان را عوض می کردیم و در نقاط مختلف ایجاد انفجار می کردیم ، آنها فکر کردند تعداد ما خیلی زیاد است . اینطور بود که از ترس مجبور شدند به پادگان برگردند .
آن زمان من یک وانت داشتم تا خبر می رسید در نقطه ای از تهران تظاهرات شده ، هم محله ای ها را سوار می کردم و با چوب و چماق برای حمایت از مردم به آن محل می رفتیم .
تازه مبارزات علنی شروع شده بود یک روز رفتم پیش آیت الله میرزا عبدالعلی گفتم : حاج آقا ! مشت با درفش مناسبت ندارد ! منظورم این بود که آخر ما با دست خالی در مقابل یک ارتش مسلح چه می توانیم بکنیم ؟گفت : حالا ببین اگر ما با همین دست خالی ، پدر رژیم را در نیاوردیم ….خیلی طول نکشید که درستی حرف او به من ثابت شد .
هومن فرد نوشت؛
در انجماد لحظه ها. ..
تاریک بود، شب رَجَز میخواند، سوسوی ستارهها را ابر تیره میسترد. خورشید، تبعیدی فردا بود، و شب در صحراها و کوهها و دشتها، در میان باغ و بر فراز رود و اقیانوس، حکم میراند و نفسها را میبرید، به چار میخ میکشید و خون سرخ ستارهها را بر چهره آسمان میپاشید.
صدای غل و زنجیر میآمد، و جز آن، دیگر سکوت بود که کران تا کران، در گوشها فریاد میکشید. درختها یخ زده بودند، رودها منجمد شده بودند، ماهیها خواب بودند، و پنجرههای رهایی یکی پس از دیگری بسته میشدند. دستها آنقدر پنجه به دیوار کشیده بودند که فرسوده بودند. یاد باران کم کم از ذهن زمین پاک میشد، قندیل سکوت و وحشت و هراس در سردابه تاریخ، هر رهگذری را به خواب ابدی فرا میخواند؛ و این چنین شب رجز میخواند، و یکهتاز میدان بود تا اینکه چاووشان از آمدن صبح خبر دادند.
خبر در اندام شب پیچید. شب به خود نالید، تلألو نور خورشید از کرانههای دور، بر ذهن خفته جهان تابید. رودها به راه افتادند، ترنم باران بود و رقص جوباران، هلهله درختان بود و لبخند زمین و بازی گنجشکان و بال و پر گرفتن قناریها، چکاوکها و پرستوها. اکنون صدا، صدای بارش باران بود تا اینکه در میان گرگ و میش صبح، خورشید برآمد و پایان انجماد زمین را اعلام کرد.
و صدای اذان بلال زمان آمد؛ آن روزها که زلال جاری «فرهنگ اسلامی»مان را با «فرهنگ فرنگی» سدّ میکردند تا از آنچه بر سرمان میآید، غافل باشیم؛ و آن روزها که «دین» را در مسلخ «تمدّن» قربانی میکردند تا بازار غارتشان هر چه بیشتر رونق بگیرد، سالهایی بود که همه پنجرههای امید به دیوارهای سنگی باز میشد؛ و تمام کوچه پس کوچههای رسیدن، به بنبست منتهی میشد.
سالهایی که سنگینی سایه «خانها» و «اربابها»، قلب زمین را میفشرد؛ روزگاری که شب، چتر تاریک و «از خود بیگانگی» را بر چشمهای آسمان شهر کشیده بود و خورشید، خانه نشین تنهایی خود شده بود؛ ماه، به علامت عزا، هر شب خون میگریست؛ «دکّههای گمراهی» از وجب، وجب خیابانها، تاراج شده بود و بیگانگان، فرزندان پاک وطن را به قیمت گوهر معصومیتشان، میخریدند.
شب، معنای کامل زیستن شده بود؛ و خورشید را جرأت دمیدن از پشت کوههای صعب العبورِ «خودباختگی» نبود؛ و سزای دمیدنِ گاه گاهِ ستارگان، یا افول در گورستان بود، یا غروب در پای دارها.
روشنایی را از کور سوی مشعل «مجسمه آزادی» میجستند و خورشید را از نور شمع.
خوشههای طلایی گندم امید، به آتش نیرنگ خائنان میسوخت و خاکستر آن بر چهرههای شکسته و رنجور مردم مینشست.
آن روزها، حاصل تلاش مستضعفین، یا به چنگ شاهان میرفت، یا زیر دندان غارتگران.
کفر را لباس «تجدّد» پوشانیده بودند تا مردم را از دینشان جدا کنند؛ و قرآن در گنجههای غربت خانهها خاک میخورد.
صدای أذان بلال زمان، از مأذنههای خاموش شهر برخاست و نوای بیداری را در گوش همه خفتگان نواخت. او آمد و با دستهای گرمش، راه دریا را نشان داد و سد راه جاری شدن را برداشت. آری، او آمد و پیراهن زرّین آزادی را، بر قامت افراشته تک تک لالهها پوشاند. او آمد و عاشورایی دیگر برپا کرد و حسین زمان خود شد. او آمد و خون بهای سنگین لالههای پر پر را، از شیطانها گرفت و نهال خونین انقلاب را در دل فرزندان وطن کاشت. و این چنین بود که گل انقلاب از دستهای مهربان مام وطن شکوفه داد و عطر افشانی کرد.
و سالها چنین بود تا اینکه:
ابرهای رحمت، باریدن آغاز کرد و خورشید، ـ بعد از آن همه سکوت ـ دستهای مهربان و گرم خود را بر سر شقایقها و اطلسیها کشید.
مردی از سلاله محمد مصطفی تبر ابراهیم بر شانههای مردانهاش، خشم موسی در سرش، مهر عیسی در قلبش، تقوای علی علیهالسلام در سینهاش، مظلومیت و صلابت حسین علیهالسلام در تقدیرش، و کتاب خدا در دستش، آمد. مردی با پاهایی به استواری کوهها و قلبی مالامال از عشق به دمیدن و شکفتن.
خمینی بت شکن «آن بزرگ مرد تاریخ»؛ هنوز هم صدای جاویدانش در سراسر تاریخ به گوش میرسد. هنوز هم قامتش، به بلندای آسمان حقیقت است و در عشق و تکریم والاییها، به صلابت صخرهها میماند و به عظمت کوهساران. امام را میگویم؛ مردی که کران تا کران حیات را از تحرک و مبارزه و فریاد برضد استعمارگران، سرشار ساخت. فرزانهای که نمونه مجسّم شجاعت و بیباکی بود. او که از هیچ قدرتی جز خداوند باک نداشت و در برابر هیچ گردنکشی سر فرود نیاورد. راستی، کدام تصویرگر میتواند جَبین پاک آن بزرگمرد را به تصویر درآورد؟ کدام شاعر میتواند قصیدهسرای آن ستمسوز و سپیده آفرین باشد؟ کدام نویسنده میتواند حکایتگر شورآفرینیها و ایمانگستریهای آن والامقام باشد؟
فجر آزادی، خوشآمدی! سلام برتو ای مطلع فجر! ای سپیده سحر، ای انفجار نور، خوشآمدی. خوش آمدی که با آمدنت غلهای سنگین ازگردنمان فروریخت،زنجیرها از دست و پایمان گسیخت، کمرهای خمیدهمان راستشد،برلبهای پژمردهمان شکوفههای تبسم نشست، در قلبهای سوختهمانگلبوتههای عشق و امید روئید و برگونههای زردمان گلخندههای سرخنمودار شد.
خوش آمدی که با مقدمت، عطرآزادی به جای بوی باروت در فضایمیهن اسلامیمان پیچید. قفسها شکسته شد و نفسها از زندان سینههارهایی یافت. خوش آمدی که با آمدنت، سوز و سرما از شهرو دیارمانگریخت، برفهای بهمن با حرارت ایمان و اخلاص، آب حیات شد.
خوش آمدی فجرآزادی! که با آمدن تو، امام آمد، امامی که بر سربیدادگران، خروش کلیم داشت و برجان امت، دم مسیح. کلامش بوی وحیداشت و طعم شیرین آوای انبیا. دم مسیحاییاش مردگان گورستان ترسو یاس را حیاتی نوین بخشید، قیامتبپا کرد، غباری عظیمبرانگیخت، غباری که چشم «چپ» و «راست» را کور کرده است.
فجرآزادی! خوش آمدی که آمدنت، شرنگ مرگ به کام شاهان ریخت،سلطه را به قبرستان سلطنتسپرد، کنگرههای قصر استکبار را فروریخت. فجرآزادی! سوگند بنام زیبایت، «والفجر» ، «و الصبحاذا تنفس» ، «واللیل اذا ادبر» ، که نام پاک تو را رزمندگانپاکبازمان برکوه و دشت صحنههای نبرد، «والفجر» مینویسند، ومادران شهید پرورمان، گوهر اشک خویش را نثار مقدم تو میکنند.
فجرآزادی! ماهنوز طعم تلخ شلاق استبداد را از یاد نبردهایم;هنوز نشانههای تحقیر را در سیمای پرچین پدرانمان میبینیم; هنوزعربدههای مستانهی شاهان، پرده گوشمان را میآزارد; هنوز جایزنجیرها بردست و پایمان پیداست. فجرآزادی! سینههای شکستهمانهنوز سنگینی صخرههای دوهزار و پانصدساله را از یادنبرده است.
ای فجر! شب زدگان گیتی تو را میخواهند; ای آزادی! بندیان ستمتو را میجویند و ای خمینی! مستضعفان جهان نام تو را زمزمهمیکنند.
فجرآزادی! به شهرما خوش آمدی; اندکی بیابالا، بیا که در دوسویزمین انتظار تو را دارند. بیا که در صور، در صیدا، در قدس، دربیروت، در مراکش، در بغداد، در هرات، در مصر و در صحرا بهانتظار تو نشستهاند.
فجرآزادی! در شهر پیامبر و در مسجدالحرام، به انتظار تواند،به زادگاه خویش هم سفری کن.
فجرآزادی! خبرداری که فجرهای کاذب چون دم گرگ در افق پیشاپیشتو به ارعاب خلق پرداختهاند؟ تو زودتر بیا که با آمدنت، گرگهامیگریزند. فجرآزادی! مقدمت را گرامی میداریم، پیامت را پاسداریمیکنیم و در پیشگاه آفرینندهات «فالق الاصباح» و «رب الفلق«
سربه سجده مینهیم. ای فجر زندگی! انفجار نور! گامتبخیر، نامتبلند، فروغت فزونتر، حال که آمدهای پس بمان و بمان، جاودانهباش.
خاطره ( سیم خاردار)
بهار ۱۳۵۸ بود ، خوش بودیم و زندگی می کردیم ، غمی نداشتیم ، طعم شیرین پیروزی را می چشیدیم ، اما خبرهای تلخ کنار سفره مان آمد ، همه چیز از گرفتار شدن کردستان در آشوب ضد انقلاب شروع شد ، پیگیر ماجرا که شدیم ، رد پای عراق را در آشوب ها دیدیم . ضد انقلاب به پیکر جامعۀ ما ضربه می زد ، جنگ شهری به معنای واقعی اش جریان داشت . نه شهر امنیت داشت و نه جاده های بین شهری ، کشتن و کشته شدن معمول ترین کار بود ، ترس و نا امیدی از چشمان مردم می بارید . ضد انقلاب در سر دشت بالغ بر پنجاه نفر از پاسداران را سر بریده بودند ، آنها « ضد انقلاب » خود را طرفدار مستضعفین می دانستند ، اما چشم بر روی محرومین بسته بودند ، مردم قصر شیرین در مزارع و باغ ها کار می کردند که هجوم هواپیماهای جنگندۀ بعثی آغاز شد و بعد توپخانۀ دشمن منطقه را زیر آتش بار خود گرفت . دیوارهای خانه های گلی فرو ریختند و مردم ، آواره و سرگردان شدند .
آن طرف ، مردم روستاهای مرزی هراسان از حوادثی که به سرعت به وقوع می پیوستند در فکر دور کردن زن ها و بچه هایشان از مرگ بودند ، ارتش متجاوز عراق به دستور صدام حسین معدوم با سرعت ، سیم های خاردار و میله های مرزی را له می کردند و به طرف روستاها و شهرها هجوم می بردند ، هواپیماهایی که بمب ها و راکت های مرگ را با خود حمل می کردند ، تهدیدی برای انقلاب نو پای کشورمان محسوب می شدند و همه و همه خبر از جنگی خونین و خانمان سوز می دادند .
روز های سختی بود ، آخرین روزهای شهریور ، هجوم جنگنده ها مصیبتی تمام عیار بود به جان و مال مردم بی گناه ، قصر شیرین در آتش و خون غوطه ور بود و می سوخت . همه در شوکی بزرگ دست و پا می زدند ، ولی حکومت عراق به بهانۀ الحاق خوزستان به خاکش ، گلوله ها وخمپاره ها را بر سر مردم بی دفاع رها می کرد ، عرب و فارس نمی شناخت . با تلی از کشتگان ، با دیوارهای سرخ از خون و با مفروش شدن کوچه ها و خیابان ها از اجساد ، خرمشهر را غصب و با خاک یکسان کرد .ارتش بعثی با بولدوزرها و لودرها به راه افتاد ، چاله هایی حفر کرد و غریبانه ، اجساد را روی هم ریخته و دفن کرد ، دیکتاتور پوشالی ، سرمست و مغرور نسبتا به این پیروزی واهی به خود می بالید . ولی وضع به همین منوال پیش نرفت ، هنوز این مرز و بوم ، غیور مردانی داشت ، نیروهایی داوطلب از همۀ نقاط کشور سرازیر شدند ، هدف آنها سرکوب کردن دشمن و پس گرفتن خاک وطن بود .
رزمندگان ، با غیرت بودند و شریف ، پسران و مردانی که برای انجام وظیفۀ انسانی به همۀ علایق دنیوی پشت پا زدند و به فجیع ترین شکل قتل عام شدند ، آن ها ترسی از مردن و گمنام بودن نداشتند حتی برخی از آویختن پلاک بر گردن امتناع کردند ، در مرام آنهاحق بود و وطن دوستی و رسیدن به حقیقت ، اسوه شان حسین بن علی (ع) بود ، به راحتی از جان خود گذشتند ، تکه تکه شدند و خرمشهر را فتح کردند .
جنگ ادامه داشت ، انجام عملیاتی مانند ولفجر ، کربلاو بیت المقدس ، هر روز به تعداد شهدا می افزود ، عده ای زیادی هم اسیر می شدند و در اردوگاه ها بر اثر شکنجه ، در گیری ، بیماری و عفونت جراحات ، شهید می شدند و مظلومانه دفن می شدند .
دشمن بی رحمانه می تاخت ، در حرارت بالای ۵۰ درجۀ خوزستان قیر ریخت ، قیرها نرم شدند ، خیلی از نیروها گیر کردند و راه گریزی نداشتند ، آنگاه دشمن غاصب ، وحشیانه آتش ریخت .آن سوتر ، رزمندگانی که لباس غواصی به تن داشتند ، در اروند رود ، که سرعت آب در جزر و مد به ۶۰ کیلومتر در ساعت می رسید ، الله اکبر گویان پیش رفتند تا فاو را بشکنند و شکستند ، ولی اجسادشان لا به لای سیم های خاردار و نوک تیز حاشیۀ اروند رود گیر کرده بود ، تعدادی از اجساد به دریا پیوسته بودند ، در دهانۀ خلیج فارس ، کوسه ها در تلاطم غیر طبیعی بودند ، آنجا آب ، سرخ رنگ و خونین بود . اینجا بود که مسئلۀ مفقودالاثر ها جدی شد ،خبر شهادت به خانواده ها داده می شد ، ولی پیکری نبود که برای آن ، مراسم بگیرند .
دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا جان رسد به جانان یا جان ز تن در آید
چه سوزناک است ، اشک مادران شهید و زخم دل آن ها کشنده است و غیر قابل تحمل ! زیر بار عشق ، قامت راست کردن ساده نیست ، موج ها باری گران بر دوش می کشند . تا به حال ، ساعتی فکر کرده ای ؟ به هشت سالی که گذشت ؟
فرقی نمی کند تو آن زمان بودی یا نه ، کوچک بودی یا بزرگ ، مهم این است که چقدر جنگ برایت معنی شده است ، برای تو ، برای من ، برای ایران و ایرانی . خدایا ، به دلم امان بده تاحرفش را بزند ، به صدایم رمقی بده تا دردها را فریاد کند . لحظه ای به آن زمان پرواز کن ، دیده بانی را تصور کن که کنار دوربینش افتاده ، چه چیزی را جست وجو می کرد و در پی رویت چه بود ؟به استخوان هایی بنگر که کنار بی سیم پراکنده شده اند ، هنوز چفیۀ پوسیده ای را دور استخوان های گردنی می توان یافت . به تکه های استخوانی نگاه کن که نام و نشان ندارد و به کسانی فکر کن که نان خشک می خوردند و روی خاک می خوابیدند ، از امنیتی به وجد بیا که هدیۀ شهیدانی است که ترکش ، بدنشان را سوراخ کرد و از هوایی بهره گیر که زمانی حلقه دودی از سنگر پسر نوجوانی به تو ارزانی شد .
چه قیمت گرانی داشت این زندگی که ما به باد تمسخر می گیریم و در فکر باغ و ویلا و زمین ، ایمانمان را می فروشیم ، چه وقیحانه است دینی که به گردن داریم ، ولی در غبار بی امان گناه ها و اشتباهات محو می کنیم . به یاد داشته باشیم برای رسیدن به عرش باید ته ماندۀ جام شهیدان را بنوشیم .
« بگذارید و بگذرید ، ببینید و دل مبازید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت . » امام علی (ع)
محمد قاجار نوشت؛
خاطره از روزهای مبارزه بسیار زیباست:« در مضیغه بودیم اما سر بلند و پر انرژی . نان کم شده بود . و جوان ترها در صف می ایستادند تا برای همسایه ها به ویژه سالمندان خانه نشین نان بگیرند . با وجود سختی ها و کمبودها به دلیل ساده بودن زندگی مردم راحت روزگار می گذراندیم . و هیچ کس لب به شکایت باز نمی کرد . »
محله های مسلم و افسریه آن موقع پر از شهرک های پراکنده و نظامی نشین بود . با این حال اهالی در دسته های کوچک جمع می شدند و تظاهرات بزرگ مردمی در قصر فیروزه یا جلو دانشگاه تهران می پیوستند .
مبارزات مردم به اوج رسیده بود که بختیار برای اینکه نشان دهد هنوز خیلی ها طرفدار سلطنت پهلوی و خود او هستند ، اعلام کرد برای حمایت از دولت و قانون اساسی ، فردا در ورزشگاه امجدیه ( شهید شیرودی ) تجمع کنید . هنوز چیزی نگذشته بود که پیامی ار طرف امام پخش شد که راههای ورود به تهران را ببندید تا رژیم نتواند نظامیان شهرهای دیگر را به نام مردم طرفدار رژیم به تهران وارد کند . همین پیام کافی بود که سپیده نزده ، راه بیفتیم .
در محلی بین پل بسیج فعلی و میدان آقا نور که آن موقع به باغ کاج معروف بود ، مستقر شدیم . آنجا یکی از ورودی های تهران از سمت شرق کشور بود . لحظه به لحظه به تعدادمان اضافه می شد . چوب و لاستیک زیادی در آنجا ریختیم و آتش زدیم . ساعتی بعد ماشین نظامیان و کارمندان صنایع دفاع که از شهرک پارچین به سمت تهران می آمد ، به آن محل رسید و با یک سد آتشین مواجه شد . آنها در آن وضعیت و در مقابل مردم چاره ای جز بازگشت نداشتند . در مسیرهای ورودی غرب تهران هم اتفاقات مشابهی افتاد و در نهایت با تدابیر امام و حضور به موقع مردم ، آن نقشه بختیار ناکام ماند .
درباره ضرورت پاسداشت رشادت های مردمی برای پیروزی انقلاب اسلامی نیز می افزاید : « باید به جوان تر ها اطلاع رسانی شود تا بدانند پدران و مادرانشان چه جانبازی ها کرده اند تا رژیم پهلوی را ساقط کنند .
خاطرات آن روزها نباید فراموش شود و به تاریخ بپیوندد . دیگر اینکه مسئولان بیشتر به فکر جوانان باشند و برای رفع مشکلات آنان تلاش کنند .»
اگر چه ریشه های مردمی انقلاب اسلامی حفظ دستاوردها و ارزش های آنان را نزد اقشار مختلف به ویژه جوانان و نسل های تازه تضمین می کند اما برنامه ریزی برای بازشناسی و یاد آوری آنها در حوزه های اجتماعی و فرهنگی ضرورتی انکار ناپذیر است . بخش بزرگی از جمعیت کشور را جوانان زیر ۳۰ سال تشکیل می دهند که آن روزها را به چشم ندیده اند و برای آگاهی از جنبه های مبارزه علیه رژیم خود کامه پهلوی به منابع اطلاعاتی مختلف نیازمندند .
دانسته های جوانان و نوجوانان از فرهنگ فکری و عقیدتی متعال دوران انقلاب به منابع شفاهی ، نقل قول های پراکنده و ویژه برنامه هایی محدود می شود و در چنین شرایطی شاهد آن هستیم که پس از گذشت ۳ دهه هنوز زوایای ناشناخته ای از ایثار ، مبارزه و وضعیت نیروهای مردمی پیش از انقلاب اسلامی باقی مانده است و جوان ترها از آن بیخبرند . دهه فجر فرصتی مغتنم برای بازشناسی این ارزش ها و مرور پرونده های تاریخی است اما ارزش های انقلابی ایران زمان و مکان نمی شناسد و جامعه امروز ما نیازمند آن است که فرهنگ اسلامی و انقلابی نسل های پیشین همواره سر لوحه بینش ، تصمیم گیری و اقدامات جوانان در حوز ه های مختلف زندگی باشد و مسئولان همگام و همراه در پیشبرد امور و رفع موانع تلاش کنند.
یدالله حیدری نوشت ؛
دل نوشته با عنوان صفحه زرین ظفر
امام خمینی خورشیدی بود که با طلوع آن هزار چشمه نور در زندگی ملت ایران جوشید.او همچون چراغ هدایتی است که باعث روشنایی صراط مستقیم در عصر جاهلیت ایران بود.زنده است تا اسلام ناب محمدى زنده است و زنده است تا پرچم عظمت اسلام و وحدت مسلمین و نفرت از ظالمین برافراشته است. او سرچشمه زمزم زلال حقیقت بود. او گوهری یکتاست که صدفش در دریای معرفت الهی پنهان است. او روح اسلام بود که در عصر حاضر در کالبد مرده و بی روح اسلام ایران دمیده شد و آن را دوباره زنده کرد.او یک حقیقت همیشه زنده است، نام او پرچم انقلاب، راه او راه انقلاب و اهداف او اهداف ابن انقلاب است .وظیفه همه ماست که با توکل به خدا و تقویت روح اخلاص و همبستگی، حرکت عظیمی را که امام بزرگوارمون آغاز کرده اند ادامه دهیم.
اوست قرآن ناطق عصر خویش.و حماسه ای فراموش نشدنی در قلب تاریخ بشریت است.و مردی بود به استواری کوه و به مهربانی آفتاب، مردی جاودان در قلبها. امام عطیه کوثر بود و یادآور حیدر.او دفتر ناگشوده ای از ایثار و جوانمردی و شکوه است که واژه ها در برابر عظمتش سرتعظیم خم کرده اند.و شبنم پاکی بود که پاکیش همیشه به یاد گلبرگها خواهد ماند. امام خمینی خورشیدی بود که با طلوع آن هزار چشمه نور در زندگی ملت ایران جوشید او با عصا و ید بیضاى موسوى و بیان فرمان مصطفوى به نجات مظلومان کمر بست. نخست فرعون هاى زمان را لرزاند و دل مستضعفان را به نـور امید روشن ساخت
اگر امام نیست، خداى او، راه او، رهنمودهاى او و انگشت نورانى اشاره هاى او که ما را به راه راست هدایت مى کرد هست و مهم این است که ما کار بزرگ امام را بشناسیم و قدر بدانیم.
شگفت آنکه امام خمینـى در یکـى از غزلیاتـش که چنـد سال قبل از رحلت سروده است :
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم سالها مى گذرد حادثه ها مى آید…
خداوند امام عزیزمان را به عنوان گوهری یکدانه و ذخیره ای از سوی خود در میان ملت ما قرار داد .
و اکنون :
«والفجرِ و لَیالٍ عَشْر…». دهه مبارک فجر، تجلی شکوهمند حماسه و سرافرازی ملتی است که در عصر اسارت انسان و در روزگار قحطی انسانیت، با انقلاب اسلامی خویش، صفحهای زریّن را در تاریخ حیات آدمی گشود و صلای خداخواهی، معنویت، آزادی و استقلال را در گوش جان جهانیان طنینانداز کرد. در این دهه مبارک، یاد حضرت امام (رحمت الله علیه) را گرامی میداریم؛ ابرمردی که هماره دم مسیحاییاش، جانبخش جانهای حقیقتجوست و هنوز پس از گذشت سالها از رحلت ملکوتیاش، نامش بر پایههای ستم استکبار لرزه میافکند و یادش، در دلهای مستضعفان و آزادگان زمینْ، امید میآفریند و انگشت اشارت او، به آیندگانْ امتداد راه را نشان میدهد.
دل نوشته با عنوان حسرت
امام خمینی (ره) را ندیده ام اما تصویرش را در عکس ها وتلویزیون مشاهده کرده ام . چهره اش چون ماه درخشان وچون خورشید نورانی است واز چهره ی زیبای او پرتو های امید ومحبت می بارد .
سخنانش گر چه ساده است اما پر از پند واندرز است وهمیشه طراوت وتازگی دارد وقتی لبخند می زند انگار تمام دنیا را به تو هدیه کرده است .
امام خمینی چون کوه استواراست ، چون مادران صبور ،چون گل دوست داشتنی ، چون نسیم مهربان ولطیف ، چون خورشید سرشار از امید وچون قطرات باران مایه ی رحمت است.
کاش ما نیز آن زمان بودیم واورامی دیدیم ،گرمای محبتش رااحساس می کردیم واو را برای رسیدن به این آرمان بزرگ یاری می کردیم . اما نبودیم ، نبودیم تا او را ببینیم ، نبودیم تا پشت سرش نماز بخوانیم ، نبودیم تا پای سخنانش بنشینیم و از او درس زندگانی را بیاموزیم ، نبودیم تا افکار روشن او را ببینیم.آه نبودیم…
امام خمینی فرشته ی نجاتی بودکه کبوتران زندانی در بند را از قفس تاریکی و ظلم بیرون آورد وآن ها را برای همیشه آزاد کرد.امام خمینی چون باران وآبی زلال و خالصی بود که تمامی بدی ها را شست وروشنایی
وامید را جایگزین آن کرد.امام فرشته بود و شاه دیو سیاه و زشت.این سخن امام خمینی را از یاد نمی برم که می گفت :«آمریکا با سرنیزه به شما حمله نمی کند بلکه با قلم بر شما حمله ور می شود.»
ومن نیز درس می خوانم واین سخن امام را به گوش می سپارم وبا قلمم با آمریکا مبارزه می کنم .
خاطره دوران انقلاب
سردادن نوای پیروزی پس از تحمل سختی های مبارزه تجربه ای منحصر به فرد محسوب می شود که پس ازگذشت سه دهه هنوز از زبان بزرگ ترها گفتنی است و برای کوچک ترها شنیدنی .
آن روزها بسیاری از محله های منطقه هنوز شکل نگرفته بودند و ساکنان برای پیوستن به دسته های بزرگ تظاهرات و فریاد حق طلبی مسیری طولانی را می پیمودند . اهالی کم جمعیت منطقه قطره ای از دریای خروشان عدالتخواهی بودند و حاشیه ای بودن محله ها موجب نمی شد از متن انقلاب دور بیفتند . به قول آنان که حوادث انقلاب را به چشم دیده اند و سختی های مبارزه را با جان و دل احساس کرده اند برخی تجربه ها توصیف ناپذیرند . با این حال مرور خاطرات آن روزها پای صحبت بزرگ ترها که حالا دیگر سن و سالی دارند و سراغ گرفتن از کوچک ترها درباره آنچه شنیده و فهمیده اند در آستانه سی و یکمین سالگرد پیروزی با نکته هایی بدیع پیوند خورده است .« شک نداشتیم که پیروز می شویم » آن موقع ساکن خاوران بودم و افسریه را به همراه قسمت کوچکی در جنوب ۳۵ متری ولیعصر تنها بخشی هایی از منطقه معرفی می کند که بافت شهری و جمعیتی قابل توجه داشت . دلیلش برای این اطمینان از پیروزی هم چنین است :
« امام (ره) در مبارزه مرد کاملی بود و مردم را به وجد می آورد . بعدها فهمیدیم که در زندگی شخصی نیز وارسته و ساده زیست بود و این ویژگی ها همه را یکرنگ و یک دل میساخت . چون همه گوش به فرمان او بودند و حکمش برای مبارزه با رژیم پهلوی نقض نمی شد . فقط به فکر آخرتش بود و حتی برای فرزندانش منفعتی نخواست . فقط کسانی که در آن دوره زندگی کرده اند خوب می فهمند چه حال و هوایی داشت . ما هم می دانستیم که رهبری او را میخواستیم و هیچ چیز جلودارمان نبود . مرام امام (ره) را الگوی رفتاری خود می دانستند و با هم مهربان شده بودند . به طور کامل هم به او اعتماد داشتند .»
خاطراتم از مبارزه نیز در این جمله خلاصه میشود :« با دوستان و همسایگان در گروه های چند ده نفری به تظاهرات می پیوستیم و اغلب هم عازم پادگان قصر فیروزه در شمال شرقی افسریه بودیم که محل تجمع مردم بود . مردم اطراف پادگان جمع می شدند و شعار می دادند . شب ۲۱ بهمن نیز به درون آن حمله بردند و افسرها را خلع سلاح کردند . یک کلانتری در میدان خراسان بود که برای شکستن حکومت نظامی در ۲۱ بهمن آنجا تصرف شد . روزی که امام به میهمن بازگشت برای دیدنش به بهشت زهرا رفتیم و پیاده برگشتیم چون هیچ وسیله نقلیه ای گیر نمی آمد .
روز ۲۱ بهمن در میدان خراسان در حال شعار دادن علیه رژیم بودیم که اعلام شد از ساعت ۴ حکومت نظامی است .ساعت ۳ بود و جمعیت زیادی هنوز در خیابان ها بودند . در همان بلا تکلیفی بودیم که خبر رسید امام دستور داده اند مردم سنگر را حفظ کنند و به اطلاعیه های حکومت توجه نکنند و با حضور در خیابان ها ، حکومت نظامی را بشکنند . آن موقع ، حرف ، حرف امام بود . مردم با جان و دل حرف امام را گوش می کردند . در خیابان ها ماندیم . نیروهای گارد و کلانتری محل ، خیابان ها را محاصره کرده بودند . دور هم جمع شده بودیم تا راه حلی پیدا بکنیم که فکری به ذهنمان رسید .
دو گروه شدیم با عده ای به نزدیک ترین پمپ بنزین در محل پل محلاتی فعلی رفتیم و ۲۰ لیتر بنزین خریدیم . عده ای هم ، با ریختن خاک و ماسه در جوی خیابان منتهی به کلانتری آب جوی را به سمت کلانتری محل ( کلانتری ۱۴ خیابان جهان پناه ) برگرداندند.
بنزین ها را در جوی آب ریختیم . کبریت کشیدیم . آتش زبانه می کشید و به سمت کلانتری میرفت . چند ماشین گارد آتش گرفت تا آتش به کلانتری رسید . نیروها از ترس فرار کردند و کلانتری به دست مردم افتاد . آن شب هیچ کس خانه نرفت تازه ماجرای کلانتری تمام شده بود که خبر رسید در پادگان نیروی هوایی غوغایی برپاست و …
با عده ای از دوستان مشغول صحبت بودیم که یک وانتی سر رسید و فریاد زد : پارچه آب ندیده لازم داریم ! گفتیم : برای چی ؟ گفت : گاردیها پادگان نیروی هوایی را محاصره کرده اند و در آنجا درگیری شده اشت . پارچه را برای پانسمان زخمی ها می خواهیم .با پارچه ها پشت همان وانت شوار شدیم و به محل درگیری رفتیم . ماجرا به ۲ روز پیش بر می گشت ؛ به بیعت دسته جمعی افسران و فرماندهان نیروی هوایی با امام خمینی ، و حالا نیروهای گارد در صدد انتقام ار آن افسران شجاع بودند ، اما حساب حضور مردم را نکرده بودند .
معصومه اکبری نوشت ؛
خورشید حقیقت
پدر، ای امید بیپناهان، ای یاور مظلومان، ای زندگی بخش محرومان، ای زاهد عارف، آن هنگام که استواری و عظمت روح تو را میبینم و نظاره میکنم که هر فکر و اندیشهای، آرزوی اندیشیدن دربارۀ بزرگی تو و هر قلمی، آرزوی نوشتن مطلبی در وصف بزرگی تو و هر زبانی، آرزوی گفتن مطلبی دربارۀ بزرگی تو را دارد، خجلت زده شده و سر به زیر میافکنم. آن هنگام که یک کاغذ، آرزو میکند که ای کاش بسان زمین پهناوری بودم که بتوانم تمام مطالب دربارۀ بزرگی شما عارف و زاهد را بر روی خود بگنجانم، آن وقت است که به کوچکی خود پی میبرم.
ای بانک رسای توحید و ای درخشش حیات بخش خورشید رهایی! ای مظهر اسلام و ای نایب حضرت صاحب زمان«عج»! ما بر عهد خود ـ به یاری حق ـ استوار خواهیم ماند و نام تو را که نام اسلام است بر تارک جهان خواهیم نگاشت؛ بعونه و کرمه.
به راستی این چه «حروفی» است غرورآفرین که نام بزرگ مرد جهان را تشکیل میدهند. این پنج حرف چقدر خوشبخت هستند که کلمه «خمینی» را در جهان اسلام به نمایش گذاشتهاند و شما چه مخلوقی هستید که هیچ کلمهای نمیتواند، شما را وصف کند و هیچ وصفی نمیتواند وصف کنندۀ شما باشد.
ما تنها نسلی هستیم که به همراه تاریخ، شاهد ظهور مردی بودیم که پیامبروار در دوران غربت دین و عزلت عدالت و قدرت شیاطین و ظالمان در روزگار طولانی، قلب مسلمانان را تسخیر کرد و فریادی سر داد که طنین آن تا فراخنای تاریخ آیندۀ جهان جاری خواهد بود. دورانی که در آغاز آن فجایع و مفاسدش را خمینی چنین خلاصه کرد: «ما را فروختند و چراغانی کردند؛ عزت ما پایکوب شد؛ عظمت ایران از بین رفت. ای علمای قم! ای علمای نجف! به داد اسلام برسید، رفت اسلام». و در پایان، آن چنان اسلام و ایران را سرافراز و سربلند و پیروز میدید که نوشت: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم.»
عشق به تو می ماند، صیاد؛ عقل به تو می ماند، فرزانه؛ زندگی به تو می ماند، سرشار؛ خورشید به تو می ماند، سخاوتمند؛ ماه به تو می ماند، ماهرخ؛ آسمان به تو می ماند، پهناور؛ اقیانوس به تو می ماند، آرام؛ شمع به تو می ماند، فروزان؛ گل به تو می ماند، دلبر؛ پروانه به تو می ماند، دلسوخته، شعر به تومی ماند، موزون؛ نور به تو می ماند، فراگیر…
امام بیداری را در چشمهایمان ریخت و زلال عشق را در جانمان جاری ساخت. سقفهای قهر کردۀ ما را با یکدیگر آشتی داد. همه با هم همخانه شدیم. دستهای گریزان و لجوج ما را به یکدیگر پیوند زد، جویهای حقیر بودنمان را در آغوش اقیانوسها انداخت. عظمت را حس کردیم و حلاوت وحدت و یگانگی را چشیدیم
بذر قیامی که امام خمینی(س) در دل مسلمین جهان کاشت، روبه رشد و شکوفایی است و بیتردید نور هدایتی که او در جان مشتاقان خود تابانید، هرگز خاموششدنی نیست.
به جیهه می رویم تا خط امام بماند. خطی که از ابراهیم آغاز شد و در تداوم سرخ خویش با دست های پاک محمد(صلی الله علیه و آله وسلم) و علی (علیه السلام) به قلب پرشور امام امت رسید تا رنج بران زمین را از جور حکومت قابیلیان برهاند . می رویم تا خط امام بماند. خطی که تبلور قاطعیت بر علیه جباران ، عصاره عصیان مستضعفان علیه مستکبران ، فریاد همیشه مظلومان ، راه پیروز محرومان است . می رویم تا خط امام بماند. خطی که رسالت گسستن زنجیرهای اسارت از دست و پای مغضوبین زمین را برعهده دارد. می رویم تا خط امام بماند. خطی که پیام قیام پیروزمند مستضعفان را بر تارک تاریخ خواهد داشت و پوزه کثیف جلادان را سرانجام به خاک خواهد مالید. می رویم تا خط امام بماند. خطی که راه پیروز انقلاب کبیر اسلامی خلق دلاور ایران است و باید که حماسه ی قیام را تا دوردست ها بکشاند و نهال انقلاب را در دل خلق های تحت ستم جهان بنشاند. خطی که با نفی هرگونه سازشکاری و ستمکاری ، نوید نابودی سازش گران و ستم کاران را باخود همراه داشت . خطی که پاسداران خون رزمندگان دلیر و شهیدان به خون خفته ی امت قهرمان ایران است . خطی که سرانجام شوم امپریالیسم و سلطه گران اجنبی را هم اکنون برقله ی عالم نمایان ساخته و دژ مستحکم توحید را در دور دست های هر ستم کده برپا خواهد داشت .
ودر خرداد: خرداد یعنی رفتن، یعنی بر سر کوفتن، یعنی باور کردن درد، یعنی پذیرفتن اندوه. خرداد، یعنی فصل افول شادیها، یعنی اندوه، یعنی مردن بی رمق حیات ادامه دادن. خرداد یعنی ریزش خون، خونِ چکیده از جگر سوخته دلان، در عزای خمینی کبیر. خرداد فصل مرثیهسرایی است، عاشورایی دیگر است برای رفتن حسینی دیگر؛ فصل بارش باران اشکها از آسمان خون گرفتۀ چشمهاست. خرداد، ماه ناباوریست، ماه محزونیّت دلهای عاشقان است؛ ماه محرومیت دلهاست از هرم زندگی. خزان شکوفههای یتیمی است که بهار با او بودن را خاطرۀ ماندگار ذهنشان ساختهاند. خرداد فصل ریزش برگهای امید است. فصل تفریق شادیها و جمع گریههاست. عجیب نیست که “خرداد” داغ ما را در آن سوگ بزرگ تازه کند و همواره دست در دامن حسرت و غم داشته باشیم و در فراق تو، که معجون “عرفان و جهاد” و آمیخته ای از” اشک و سلاح ” بودی ، همچنان غمی سنگین و جانی غمگین داشته باشیم! اماما! از آن جهان، دل های داغدار ما را به دعای خیری تسلا بخش.
خاطره ( نور فلش)
ما از انقلاب اسلامی ایران به تلویزیون محدودیم . یا ته تهش به کتاب تاریخ مدرسه مان و یا به خاطرات پدرمان و مادرمان اکتفا می کنیم طبیعی است چون که ما نبودیم تا با چشمهای خودمان ببینیم اما حتی شنیدنش هم می تونه در ذهن ما تداعی کنه که رهبر انقلاب ما چه کسی بوده و چه کارهای مهمی انجام داده است .
به همین دلیل من یکی از خاطرات کوچک پدرم را برای شما می نویسم تا تاثیر بزرگ این خاطره در ذهن من را به شما القا کند . پدر من علاقۀ شدیدی به عکاسی داشتند برای همین رشته شغلی خود را عکاسی اختیار کردند . به همین دلیل برای عکس گرفتن از آن دوران بسیارزحمت کشیدند .
قرار بود تیم ملی کشتی ایران درقم خدمت آقا برسند و عرض ارادت بکنند و ایشان هم بازوبند پهلوانی را به بازوی ورزشکاران جوان بزنند پدرم نیز به این مجلس رفته بودند وقتی همه داخل اتاق کوچک و ساده ایشان شدند پدرم می خواستند با دوربین وارد شوند که جلوی ایشان را گرفتند به نظرم به خاطر امنیت جان امام بود . پدرم بعد از نشان دادن اجازه نامه ورود ، اجازه دادند که دوربین را پدرم همراهش به داخل اتاق ببرد . خیلی شلوغ بود . همه کیپ کنار هم روی زمین کنار امام دو زانو نشسته بودند . اتاق کوچک بود و وقتی پدرم عکس می انداختند چون مداوم و پشت سر هم بودند نور دوربین روی چشم امام می افتاد .
یکی از انتظاماتی ها آمدند ودوربین را از او گرفتند و گفتند : که نور دوربین آقا را اذیت می کند . امام گفتند که ایرادی نیست ، دوباره دوربین را به پدرم دادند و اجازه عکاسی دوباره داده شد . همه سفارش عکس های خوب کرده بودند پدرم هم چنین کرد .
به خاطر اینکه امام ناراحت نشود و نور توی چشم های ایشان نیفتد ، فلاش را برداشته بودند و دوباره شروع به عکاسی کرده بود . امام خیلی فروتن بودند و هیچ وقت دوست نداشتند به طور مرتب از ایشان عکس انداخته شود . حتی می گفتند به جای مصاحبه با من به سراغ کارگران و افراد بی بضاعت بروید و عکس آنها را بیندازید . چنین رهبری در جهان بی نظیر است . با این همه همیشه خبرنگاران و عکاس ها به دنبال ایشان بودند و تا فرصتی پیش می آمد سعی می کردند از امام عکس تهیه کنند . همه با فکرها و دسته های مختلف به امام علاقه داشتند و حاضر بودند برایشان جان فدا کنند .
مهدیه علی صوفی نوشت ؛
“دهه ی فجر، نقطه ی رهایی ملت ایران از پوستین حکومت استبدادی و یادآور خون شهدای انقلاب است.”
گفتنی است به زودی نتیجه این مسابقه اعلام می گردد.
انتهای پیام /