همراه با مریم رجوی، دختران جوانی که وابسته به سازمان او بودند، به اردوگاهها میآمدند. این دختران دارای پدیدههای غیر اخلاقی بودند؛ به طوری که نیمی از بدن آنها فاقد پوشش بود و سعی میکردند حس جنسی اسرا را تحریک کنند.
به گزارش”صبح رابر”به نقل از شبکه اطلاع رسانی دانا افسران ارتش عراق در کنار روحیه ترسو و درمانده نظامی که داشتند همواره به دنبال عیاشی و خوشگذرانی در صحنه نبرد بودند. متن زیر زبونی و درماندگی اعتقادی آنها در برابر نیروهای رزمنده را نشان می دهد.
با پایان یافتن درگیریهای بلغه، یک ماه مرخصی استعلاجی خود را در بیمارستان نظامی الرشید بغداد گذرانده و سپس به نزد دوستم – مدیر هتل الرشید- در بغداد جدید رفتم و بیست روز را در هتل سپری کردم. او وسایل عیش و عشرت و هرزگی را برای ما آماده میکرد.
در هتل که بودم، یک روز تلویزیون شروع کرد به پخش سرودی که غیر طبیعی جلوه میکرد و خبر از حمله جدیدی در جبهه میداد. ناگهان گوینده تلویزیون، رشدی عبدالصاحب، برنامهها را قطع کرد و گفت:
– ان تنصروالله ینصرکم. بینندگان عزیز!
این گزارش از جبهههای جنگ به دست ما رسیده است:
نیروهای مجوس، یک بار دیگر و برای دهمین بار، شانس خود را در مناطق عملیاتی تجربه کردند. آنان که بخشی از نیروهای خود را به منطق القرنه استان بصره آورده بودند، با مقاومت قدرتمندانه نیروهای ما مواجه شده، تلاشهای مذبوحانهشان برای ورود به شهر در نطفه خفه شد و هم اکنون نبرد برای دفاع نیروهای متجاوز ادامه دارد.»
این بیانیه، به قول معروف، یک معما داشت و آن، این بود که: چرا رزمندگان اسلام هنوز در داخل خاک ما هستند. به همین دلیل تصمیم گرفته، بلافاصله به واحدم که در منطقه سلیمانیه قرار داشت، ملحق شدم. فرمانده تیپ به من گفت:
– برادرم، چرا به خودت سخت گرفتی و در این شرایط آمدی؟
جراحتهای تو هنوز خوب نشده است.
با غرور جواب دادم:
– جناب فرمانده! این کشور… این کشور، گرانبهاتر از من است…
کشور…
…
و گریه کردم.
فرمانده تیپ به من گفت:
– هنگ تو در پیشاپیش نیروها است.
با تملق جواب دادم:
– به روی چشم، قربان! مرگ سختی را به آنان خواهیم چشاند.
فرمانده تیپ، پرده از خنده حلیهگرانهاش برداشت و گفت:
– ای والله! مثل همان رفتاری که در کوههای بلغه با آنها کردی؟
با این حرفهای فرمانده به خود آمدم. برایم مشخص شد که حرف فرمانده، معنیدار بوده و شوخی نیست. در اینجا بود که کودنها برای فرماندهان بیشتر مشخص میشدند.
دیدم بد نیست زبانم را برای به دست آوردن هدایا، به مدح و ثنا بچرخانم. تمام نیرویم را جمع کردم و در حالی که فرمانده تیپ به من و به نیروها نگاه میکرد و در حال پوشیدن جلیقه ضد گلوله بود و عصایی در دست داشت، با بلندترین صدایم فریاد زدم:
– بارکالله به شما! بارکالله به شما! به خدا قسم شما قهرمان هستید.
فرمانده تیپ، حرفهای مرا میشنید و در گوش افسر ارشد ستاد در قرارگاه تیپ زمزمههایی کرد که نفهمید من چه گفت.
به طرف هنگم که از بهترین هنگها از نظر سازماندهی بود، رفتم و سپس حرکت کرده، به نزدیکی القرنه رسیدیم. سلاح ما، موشک بود. به پمپ بنزین شهر که در سمت العماره قرار داشت، رسیدیم و با به آتش کشیدن آن، به طرف مرکز پلیس، اداره امنیت و ساختمان حزب پیشروی کردیم. در این سه مرکز، درگیری شدیدی در جریان بود.
ستوان عطوان المجید از من سؤال کرد:
– قربان، چه بکنم؟ من میترسم.
به او گفتم:
– بگیر! این دوای تو است.
و سه تیر در این سرش خالی کردم.
مقاومت در مرکز پلیس و سازمان حزب رو به افزایش بود. رزمندگان اسلام به خوبی از آن دفاع میکردند. با سومین موشکی که از موشکانداز من به طرف ساختمان حزب شلیک شد، ساختمان به آتش کشیده شد و دیوارهایش فرو ریخت.
تیری به پایم اصابت کرد. یکی از سربازها به طرفم شلیک کرده بود که قصد فرار داشت. او را شناخته، با کلت یک تیر در قلبش کاشتم. پایم را باندپیچی کرده؛ اما به عقب نرفتم. فرمانده تیپ دائماً با ما در تماس بود:
– سروان فهمی!
– بله قربان!
– وضعیت؟
– خوب است به شکر خدا… ساختمان حزب الان آزاد شد، قربان.
فرمانده تیپ از خوشحالی پرواز کرد و از آنجا به من گفت:
– مدال شجاعت میگیری، سروان.
با شنیدن این خبر تصمیم گرفتم نیروهایم را به مرکز پلیس ببرم.
نیروهای ایرانی در این مرکز از موشکهای فراوانی برخوردار شده بودند و به همین دلیل، حملههای ما با رسیدن به خط اول به شکست میانجامید؛ به طوری که ما در اولین هجوم، سیزده و در دومین حمله، بیست کشته دادیم. این خسارتها با بیسیم به اطلاع فرمانده میرسید و چیزی نگذشت که مجموعهای بیش از ۱۵۰ نفر به ما ملحق شدند.
من نقشه حمله را به شکل زیر کشیدم:
نیروی اول به تعداد پنجاه نفر از سمت چپ به مرکز حمله میکنند.
نیروی دوم هم به همین تعداد، از راست مرکز را مورد حمله قرار میدهند.
نیروی سوم هم از روبهرو به فرماندهی خودم، حمله را شروع میکنند.
نیروی اول به فرماندهی سروان حیدرالخطیب از سمت چپ وارد عمل شدند و بلافاصله درگیری شدیدی بین آنان و رزمندگان اسلام که به خوبی آن موضع را در برگرفته بودند، روی داد و صداهای «اخ!… اوخ!…» به هوا برخاست.
حدود پانزده نفر از افراد این مجموعه قصد فرار داشتند که سرشان داد زدم؛ اما آنان با غنیمت شمردن فرصت، پا به فرار گذاشتند که من یک آرپیجی برداشته، در حالی که سربازان دیگری از همان مجموعه به من چشم دوخته بودند، آرپیجی را به طرف آنها شلیک کردم که تکههای گوشت جسدهایشان در هوای پر از آتش منطقه به پرواز آمد.
یکی از سربازان همان مجموعه، فریاد زد:
– نه!… نه!… اینها برادران ما هستند… نه!…
و چیزی نگذشت که با فرود آمدن یک میله آهنی که یکی از افسران بر سرش کوبید، ساکت شد. نیروهای سروان همامالدلیمی، پیشروی را آغاز کردند. این سروان، فردی ترسو و درصدد استفاده از فرصت بود. من این بار به کمین او نشسته، تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم. در همان آغاز حمله، سروان فریاد کشید:
– آی مردم بیایید! آی مردم، مرا ببرند!.. من مجروح شدم…
یکی از سربازان به طرفش رفت و دید که او با تیغ ریشتراشی خودش را مجروح کرد. پس از آنکه به عقب برگشت، گزارشی برایش نوشته شد که او ترسو بوده و خودزنی کرده است و با محاکمه شدن در دادگاه نظامی، سرانجام با اعدام به زندگیاش پایان داده شد.
پس از سروان همام الدلیمی، فرماندهی نیروهای او را سروان مهدی الصفار به عهده گرفت که حمله را از سمت راست به طرف مرکز پلیس شروع کرد. ایرانیهایی که در مرکز پلیس سنگر گرفته بودند، دست به استحکام بیشتر سنگرهای خود زدند و همزمان با حمله نیروهای سروان مهدی، از نارنجکهای دستی استفاده شد که منطقه یکپارچه آتش شد و سروان به همراه دوازده نفر مجروح شده، شش نفر از افرادش نیز کشته شدند.
در طی مدت کوتاهی که ما آماده میشدیم تا از روبهرو به مرکز پلیس حمله کنیم، ناگهان صدای انفجاری ترسناک از مرکز پلیس شنیده شد که سرانجام مشخص شد آن انفجار در واقع پوششی برای عقبنشینی ایرانیها بوده است.
ما وارد ساختمان مرکز پلییس شدیم. آن ساختمان به خرابهای تبدیل شده و تمام اتاقها و راهروها آسیب دیده و تخریب شده بود. در کنار مرکز پلیس، اداره امنیت قرار داشت که با تخریب آن به دست رزمندگان اسلام، زندانیها توانسته بودند از زندان فرار کنند.
آن تعداد از ایرانیهایی که از مرکز پلیس عقبنشینی کرده بودند، یک بار دیگر در منطقه مزیرعه سنگربندی کرده و کنار دیگری از این پل را به تصرف خود در آورده بودند. هنگامی که اولین زرهپوشهای گردان تانک حمورابی پیشروی خود را آغاز کردند، در وسط پل منفجر شده، تکههای آنها در رود فرات پرتاب شد.
مجموعه دیگری از تیپ ما نیز به فرماندهی سرگرد احمد العسکری شروع به پیشروی کردند که آنان نیز با تیرهای پراکنده و داغ رزمندگان ایران روبهبهرو شدند و احمدالعسکری که کنترل خود را از دست داده و جنونزده شده بود، لباسهایش را درآورده و در حالی که یکه و تنها ایستاده بود، فریاد میزد:
– آهای مردم، بیایید!
میخواستم به طرفش حرکت کنم که فرمانده تیپ ممانعت کرده، با نوشتن یک گزارش، سروکارش را با زندان گره زد.
سه تانک یک گزارش، سروکارش را با زندان گره زد.
سه تانک از گردان الحسن نیز پیشروی خود را آغاز کردند و به همان سرنوشت دچار شدند.
دیگر به یقین رسیدم که این تعداد ایرانی از امداد غیبی بهره میگیرند…؛ و گرنه تفسیر این پدیده چه میتوانست باشد که مجموعه کوچکی به مقابله با یک تیپ که از سلاحهای گوناگونی بهره میگیرد، بپردازد.
دلم به من میگفت: فرار کن. هر چیزی که نزدیک آن پل میرسید، یا جزغاله میشد، یا میسوخت؛ فرقی هم بین انسان و ابزار نبود.
افکاری به ذهنم تلنگر میزد: این ذهن چیست؟ چه چیزی را دنبال میکند؟ فقط شراب و زنان را دوست دارد… آه، خدا!… ای هتلالرشید! چقدر زیبا، چقدر قشنگ!… هتلالرشید! میدانی من الان کجا هستم؟ من الان در وسط آتش و در زیر سایه دستورهای کشنده قرار دارم. افکارم به جاهای دور پرواز کرد…
نیروهای دیگری از کناره رود فرات پیشروی خود را شروع کردند و ایرانیها نیز به طرف «الروطه» عقبنشینی کرده، درگیری دیگری آغاز شد.
پیشروی را از سر گرفته، گفتم:
– مسخرگی بس است! امروز وارد آخرین درگیری میشویم.
ایرانیها، عمق مواضع خود را در مقابل هور که به الروطه منتهی میشد، بنا کردند. ما از زمین و با تانک، دست به پیشروی زدیم و از آسمان نیز نیروی هوایی و هلیکوپترها شروع به پرواز کردند.
نگرانی و دلشوره با رسوخ کردن در جان و روح نیروهای ما، به شکل نگرانی و سرپیچی از اوامر فرماندهان خود را نشان میداد و ما عکس این موضوع را در روحیه تلاش و محبت بین ایرانیها میدیدیم.
آنان در سنگرهای خود موضع گرفته و سلاحهایشان را پر کرده بودند. تیراندازی شروع شد… و همراه با آن، تیراندازیهای جسمی ما نیز آغاز گشت: نجاست پشت نجاست!!
آنچه را که در روده و معدهام میگذشت، پنهان کرده، فریاد زدم:
– بجنگید! بجنگید!… یا الله… بردارانم نابودشان کنید!…
چند گروه ما در طی چند ثانیه تبدیل شدند به پشتههایی از انسانهای بیروح. یک بار دیگر فریاد زدم:
– حمله!… حمله!… به پیش!…
یک گروه دیگر نیز مانند برگ خزان به زمین ریختند و به پشته تبدیل شدند… و به همین ترتیب باز فریاد زدم:
– نابودشان کنید!.و… به پیش!…
دیگر هیچ کس از جایش جنب نخورد. فریاد کشیدم:
– ترسوها! چرا راه نمیافتید؟ ترسوها!
صدای سروان قیس را شنیدم:
دیدم که دارد در برابر سربازان تحقیرم میکند. سیتیر در بدنش خالی کردم که هیچ چیز غیر از همان تیرهایی که در بدنش نشست، برایش باقی نماند.
افراد زیردست او نیز که ترسو و گوش به فرمان بودند، به محض پیشروی و در عرض چند دقیقه، از جسدهایشان، پشتههایی بالا رفت. ما مجروح نداشتیم. هر کس نزدیک آن خط میرسید، بدنش تکه پاره میشد و راه سفر آخرت را در پیش میگرفت.
فرمانده تیپ دائماً با من در تماس بود. به من گفت:
– بارکالله سروان! چه خبر؟
– قربان، مقاومت شدید است و خسارتهای ما به ۱۵۰ نفر رسیده است.
از این رقم تعجب کرد و گفت:
– چطور سروان؟ گزارشهای استخبارات میگوید ایرانیها صد و پنجاه نفر هستند و تو دو هنگ را در اختیار داری. چگونه است سروان، چگونه؟
فرمانده تیپ زد زیر گریه… و من هم با او گریه کردم… به او گفتم:
– قربان، ایرانیها شهادتطلبانه میجنگند… به زندگی فکر نمیکنند… جدای از این، از روحیه آزادی نیز برخوردار هستند.
دستور عقبنشینی صادر شد. تیپ ما در درگیریهای القرنه بیش از پانصد کشته داد. ما از منطقه عقب کشیدیم و نیروی دیگری با ایرانیها – که قهرمانانه میجنگیدند – وارد نبرد شدند. در اخباری که بعدها به دستمان رسید، آمده بود:
ایرانیها با عملیات شهادتطلبانه خود توانستند ترس را رد ردههای ارتش عراق زنده کنند و هنگامی که نیروهای عراقی شنیدند که آنها به سمت القرنه حرکت میکنند، سلاحها را به زمین انداختند؛ چرا که خبر شهادتطلبانه بودن عملیات ایرانیها در ارتش منتشر شده بود.
و سرانجام فقط با توسل به سلاح شیمیایی، جلوی ایرانیها گرفته شد. هواپیماهای ما، موشکهای پر از سلاحهای شیمیایی را به طرف ایرانیها شلیک کردند که بسیاری از آنها از پای درآمدند و فریاد هشام صباح الفخری بلند شد که:
– فقط با شیمیایی، ملتهایی زنده میشوند و ملتهایی میمیرند.
پس از نبردهای القرنه و الروطه که در نتیجه آن تیپ ما نابود شد، من به این اعتبار که سه مدال شجاعت دریافت کرده بودم، میتوانستم واحدی را انتخاب کنم، یا اینکه به تشکیلات دیگری بپیوندم که سرانجام تصمیم خود را گرفته به فرماندهی نظامی دژبان بغداد که مقر آن در پادگان الرشید بود، مراجعه کردم.
من یک سال در این مرکز بودم و از شکنجه فراریها تا اذیت و آزار ایرانیها، صحنههای فراوانی را دیدم.
در مقر فرماندهی نظامی دژبان، اسرای ایرانی را به دو گروه تقسیم میکردند:
۱- اسرای پاسدار امام که شامل سپاه و بسیج بودند.
۲- اسرای ارتش که گاه با آنها به خوبی رفتار میشد.
عراقیها با اسرایی که از نیروهای سپاه بودند، رفتاری وحشیانه داشتند. بعضی از آنان را مجبور میکردند که فیلمهای مستهجنی که مربوط به دوران شاه بود، ببینند؛ فیلمهایی که در بخش وسیعی از آنها، تصویرهای جنسی به نمایش درمیآمد. یا اینکه آنان را مجبور به تراشیدن ریش میکردند.
عراقیها، گروههایی را نیز که وابسته به خود بودند، برای جاسوسی در بین ایرانیها قرار میدادند تا از هدفها و گفتوگوهای اسرا اطلاع کسب کنند و همچنین اسامی اسرایی را که فرایض دینی خود را انجام میدادند، نوشته، به آنان توجه خاصی داشتند.
ما اسرایی را که فعالیت دینی داشتند، از مکانی به مکان دیگر انتقال میدادیم و سعی نمیکردیم که آنها را در یک مکان جمع کنیم؛ زیرا به نظر ما، این کار به معنی به وجود آوردن نخبههای خمینی در اسارت بود. و فرماندهی به مامیگفت که این نخبهها باید از بین رفته و در معرض شکنجه قرار بگیرند.
مریم رجوی به مراکز اسرا میآمد و سخنرانی میکرد؛ اما از طرف افراد سپاه و اسرای متدین مورد استقبال قرار نمیگرفت و درگیریهای شدیدی بین او و اسرا به وجود میآمد.
همراه با مریم رجوی، دختران جوانی که وابسته به سازمان او بودند، به اردوگاهها میآمدند. این دختران دارای پدیدههای غیر اخلاقی بودند؛ به طوری که نیمی از بدن آنها فاقد پوشش بود و سعی میکردند حس جنسی اسرا را تحریک کنند.
بعضی از آنان، همزمان با پخش شدن موسیقی یکی از خوانندههای ایرانی به نام «گوگوش»، در مراکز اسرا به رقص و پایکوبی میپرداختند؛ اما این تلاشها نتوانست هیچ اسیر ایرانی را بفریبد. حجتالاسلام والمسلمین سیدابوترابی در همان صحنه گفت:
– ما نمیخواهیم به عصر جاهلیت برگردیم. از عبودیت زندگان، آزادی را میخواهیم.
او قهرمانی در اسارت و برای راه خمینی، بهترین مثال بود. قهرمان بلندپایه که با سخنرانیهای مذهبیاش، حافظ اسرا از این پدیدهها بود. حتی ما با این مرد رابطه داشتم و سعی میکردم آنچه را که احتیاج دارد، از بازارهای بغداد برایش تهیه کنم.
او حقوقش را برای نیازمندان خرج میکرد و من در چهره او، پایداری، قهرمانی و پاکی را دیدم. در داخل مراکز نگهداری اسرا همیشه درگیریهای شدیدی بین اسرا و گروههای تبلیغی به فرماندهی مسعود رجوی انجام میگرفت.
اسرای سپاه از ورود آن گروهها به مراکز اسرا جلوگیری میکردند؛ اما آنها با حمایت دولت وارد اردوگاهها میشدند و همیشه نیز در این درگیریها، پیروزی با اسرای اسلامی بود.
مریم رجوی از من خواست که کاستهای مربوط به این خواننده ایرانی و همچنین مجلههای سکسی را در مراکز اسرا پخش کنم. باید بگویم که این کار در آن روز، ده میلیون دینار عراقی و به حساب امروز، ده میلیون تومان آب میخورد.
من شخصاً و همچنین به دلیل این که با حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی رابطه داشتم، آن را نپذیرفتم. او عریان بود و شیشه مشروب در دست داشت، به خانه من آمد و یک شب را تا صبح با او به سر کردم.
هنگامی که در ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار شدم، او در آشپزخانه، غذا را آماده میکرد. به من گفت:
– حالا حرفم را قبول میکنی؟
خنده کمرنگی تحویلش دادم که:
– بله، قبول میکنم.
اما من به آقای ابوترابی وفادار باقی ماندم. آن مجلهها و نوارهای کاست را تحویل گرفتم و در بازار بغداد فروخته، با پولش، مواد مورد نیاز برادران اسرا را تهیه کردم.
مریم رجوی یک بار دیگر با من تماس گرفت. به او گفتم:
– اوضاع بر وفق مراد شماست.
گفت:
– امشب برایت یک مهمان میفرستم.
آن مهمان در حالی که چند مجله در دست داشت، آمد و من پس از آن که یک شب کامل را با او سپری کردم، روز بعد راهش را کشید و رفت.
چندی بعد، فرماندهی احساس کرد که ضرورت دارد من از این جایگاه تغییر مکان بدهم، به همین دلیل، تلگرامی رسید که مضمون آن، این چنین بود:
«سروان فهمی به منطقه شرق بصره و مشخصاً به نیروهای مقداد مقر لشکر یازده انتقال داده خواهد شد.»
من با سید ابوترابی و برادران خداحافظی کرده، سفارش آنان را به برادران و مسئولان کردم. در اردوگاه اسرای ایرانی، مخصوصاً اردوگاهی که افراد سپاه و بسیج در آنها بودند، صفات حسنهای وجود داشت. من معنی صبر و فداکاری را از آنان یاد گرفتم. آنجا واقعاً مدرسه بود. علیرغم فساد اجباریایی که حکومت بعث سعی در گسترش و پیاده کردن آن داشت، اسرا در کمین نشسته، در برابر هر پدیدهای از پدیدههای فساد، فولادین میایستادند.
سروان عراقی،فهمی الربیعی