به گزارش “صبح رابر“؛ بحث ما درباره عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی است .اولا بحث درباره این است که آیا این عنصر در نهضت حسینی دخالت داشته است یا نه ؟
به عبارت دیگر آیا یکی از چیزهایی که امام حسین ( ع ) را وادار به این حرکت و نهضت کرد ، امر به معروف و نهی از منکر بود یا نه ؟ و ثانیا درجه دخالت این عنصر در این نهضت چه اندازه است ؟
همه میدانیم که فلسفه عزاداری و تذکر امام حسین علیه السلام که به توصیه ائمه اطهار سال به سال باید تجدید شود ، به خاطر آموزندگی آن است ، به خاطر آن است که یک درس تاریخی بسیار بزرگ است . برای اینکه یک درس را انسان مورد استفاده خودش قرار بدهد ، اول باید آن درس را بفهمد و حل کند . در این مبحث من درباره مجموع عناصری که در نهضت حسینی موثر بودهاند به طور اجمال بحث میکنم ، سپس درباره امر به معروف و نهی از منکر که عنصر اصلی این نهضت است ، بحث بیشتر و مبسوط تر و مشروح تری میکنم .
در نهضت حسینی عوامل متعددی دخالت داشته است و همین امر سبب شده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخی و وقایع سطحی ، طول و تفصیل زیادی ندارد، از نظر تفسیری و از نظر پی بردن و به ماهیت این واقعه بزرگ تاریخی ، بسیار بسیار پیچیده باشد. یکی از علل اینکه تفسیرهای مختلفی درباره این حادثه شده و احیانا سوء استفادههایی از این حادثه عظیم و بزرگ شده است، پیچیدگی این داستان است از نظر عناصری که در به وجود آمدن این حادثه موثر بودهاند . ما در این حادثه با مسایل زیادی روبرو می شویم: در یک جا سخن از بیعت خواستن از امام حسین و امتناع امام از بیعت کردن است . در جای دیگر دعوت مردم کوفه از امام و پذیرفتن این دعوت است . در جای دیگر ، امام به طور کلی بدون توجه به مساله بیعت خواستن و امتناع از بیعت و اینکه اساسا توجهی به این مساله بکند که مردم کوفه از او بیعت خواستهاند، او را دعوت کردهاند یا نکردهاند، از اوضاع زمان و وضع حکومت وقت، انتقاد می کند، شیوع فساد را متذکر میشود، تغییر ماهیت اسلام را یادآوری میکند، حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بیان مینمایدو آنوقت میگوید وظیفه یک مرد مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثی ساکت نباشد .
در این مقام میبینیم امام نه سخن از بیعت میآورد و نه سخن از دعوت. نه سخن از بیعتی که یزید از او میخواهد، و نه سخن از دعوتی که مردم کوفه از او کردهاند . قضیه از چه قرار است ؟ آیا مساله ، مساله بیعت بود ؟ آیا مساله، مساله دعوت بود؟ آیا مساله، مساله اعتراض و انتقاد و یا شیوع منکرات بود ؟ کدامیک از این قضایا بود ؟ این مساله را ما بر چه اساسی توجیه کنیم ؟ به علاوه چه تفاوت واضح و بیٌنی میان عصر امام یعنی دوره یزید با دورههای قبل بوده؟ بالخصوص با دوره معاویه که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد ولی امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید نداشت و چنین صلحی را جایز نمیشمرد .
حقیقت مطلب این است که همه این عوامل ، موثر و دخیل بوده است. یعنی همه این عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه این عوامل عکسالعمل نشان داده است . پارهای از عکس العمل ها و عمل های امام بر اساس امتناع از بیعت است، پارهای از تصمیمات امام بر اساس دعوت مردم کوفه است و پارهای بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهایی که در آن زمان به هر حال وجود داشته است . همه این عناصر ، در حادثه کربلا که مجموعهای است از عکس العملها و تصمیماتی که از طرف وجود مقدس اباعبدالله علیه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است.
ابتدا درباره مساله بیعت بحث میکنیم که این عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بیعت خواهی چه عکس العملی نشان داد و تنها بیعت خواستن برای امام چه وظیفهای ایجاب میکرد ؟
همه شنیدهایم که معاویه بن ابی سفیان با چه وضعی به حکومت و خلافت رسید . بعد از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستی نشان دادند ، امام حسن یک قرارداد موقت با معاویه امضاء میکند نه بر اساس خلافت و حکومت معاویه ، بلکه بر این اساس که معاویه اگر میخواهد حکومت کند برای مدت محدودی حکومت کند و بعد از آن مسلمین باشند و اختیار خودشان ، و آن کسی را که صلاح میدانند ، به خلافت انتخاب کنند ، و به عبارت دیگر به دنبال آن کسی که تشخیص میدهند [ صلاحیت خلافت را دارد ] و از طرف پیغمبر اکرم منصوب شده است ، بروند . تا زمان معاویه مساله حکومت و خلافت ، یک مساله موروثی نبود ، مسالهای بود که درباره آن تنها دو طرز فکر وجود داشت . یک طرز فکر این بود که خلافت، فقط و فقط شایسته کسی است که پیغمبر به امر خدا او را منصوب کرده باشد . و فکر دیگر این بود که مردم حق دارند خلیفهای برای خودشان انتخاب کنند .
به هر حال این مساله در میان نبود که یک خلیفه تکلیف مردم را برای خلیفه بعدی معین کند ، برای خود جانشین معین کند ، او هم برای خود جانشین معین کند و . . . و دیگر مساله خلافت نه دائر مدار نص پیغمبر باشد و نه مسلمین در انتخاب او دخالتی داشته باشند . یکی از شرایطی که امام حسن در آن صلحنامه گنجاند ولی معاویه صریحا به آن عمل نکرد ( مانند همه شرایط دیگر ) بلکه امام حسن را مخصوصا با مسمومیت کشت و از بین برد که دیگر موضوعی برای این ادعا باقی نماند و به اصطلاح مدعی در کار نباشد ، همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمی برای مسلمین بعد از خودش بگیرد ، خودش هر مصیبتی برای دنیای اسلام هست ، هست ، بعد دیگر اختیار با مسلمین باشد و به هر حال اختیار با معاویه نباشد . اما تصمیم معاویه از همان روزهای اول این بود که نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخین، کاری کند که خلافت را به شکل سلطنت در آورد . ولی خود او احساس میکرد که این کار فعلا زمینه مساعدی ندارد . درباره این مطلب زیاد میاندیشید و با دوستان خاص خود در میان میگذاشت ولی جرات اظهار آن را نداشت و فکر نمیکرد که این مطلب عملی شود .
آنطوری که مورخین نوشتهاند کسی که او را به این کار تشویق کرد و مطمئن ساخت که این کار عملی است ، مغیره بن شعبه بود ، آن هم به خاطر طمعی که به حکومت کوفه بسته بود . قبلا حاکم و والی کوفه بود ، از اینکه معاویه او را معزول کرده بود ، ناراحت بود . او از نقشه کشها و زیرکها و به اصطلاح از دهات عرب است . برای اینکه دو مرتبه به حکومت کوفه برگردد نقشهای کشید ، به این صورت که رفت به شام و به یزید بن معاویه گفت : نمیدانم چرا معاویه درباره تو کوتاهی میکند ، دیگر معطل چیست ؟ چرا ترا به عنوان جانشین خودش به مردم معرفی نمیکند ؟ یزید گفت : پدرم فکر میکند که این قضیه عملی نیست . گفت : نه ، عملی است . شما از کجا بیم دارید ؟ فکر میکنید مردم کجا عمل نخواهند کرد ؟ هر چه معاویه بگوید مردم شام اطاعت میکنند ، و از آنها نگرانی نیست . اما مردم مدینه ، اگر فلان کس را به آنجا بفرستید او این وظیفه را انجام میدهد . از همه جا مهمتر و خطرناکتر
عراق ( کوفه ) است ، این هم به عهده من.
زید نزد معاویه میرود و میگوید مغیره چنین سخنی گفته است . معاویه مغیره را میخواهد . او با چرب زبانی و با منطق قویی که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه سختتر و مشکلتر است خودم انجام میدهم . معاویه هم دو مرتبه برای او ابلاغ صادر کرد که به کوفه برگردد. البته این جریان بعد از وفات امام مجتبی علیه السلام و در سالهای آخر عمر معاویه است. جریانهایی دارد . مردم کوفه و مدینه قبول نکردند . معاویه مجبور شد که به مدینه برود . روسای اهل مدینه، یعنی کسانی که مورد احترام مردم بودند، حضرت امام حسین علیه السلام ، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر را خواست . با چرب زبانی کوشید تا به عنوان اینکه مصلحت اسلام فعلا اینطور ایجاب میکند که حکومت ظاهری در دست یزید باشد ولی کار در دست شما تا اختلافی میان مردم رخ ندهد ، شما بیایید فعلا بیعت کنید ، عملا زمام امور در دست شما باشد، آنها را قانع
کند . ولی آنها قبول نکردند و این کار آنطور که معاویه میخواست عملی نشد. بعد با نیرنگی در مسجد مدینه میخواست به مردم چنین وانمود کند که آنها حاضر شدند و قبول کردند، که آن نیرنگ هم نگرفت.
معاویه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش یزید بود و نصایحی به او کرد.گفت : تو برای بیعت گرفتن، با عبدالله بن زبیر آنطور رفتار کن، با عبدالله بن عمر آنطور رفتار کن، با حسین بن علی علیه السلام اینگونه رفتار کن . مخصوصا دستور داد با امام حسین ( ع ) با رفق و نرمی زیادی رفتار کند. گفت : او فرزند پیغمبر است ، مکانت عظیمی در میان مسلمین دارد و بترس از اینکه با حسین بن علی با خشونت رفتار کنی .
معاویه کاملا پیش بینی میکرد که اگر یزید با امام حسین با خشونت رفتار کند و دست خود را به خون او آلوده سازد ، دیگر نخواهد توانست خلافت کند و خلافت از خاندان ابوسفیان بیرون خواهد رفت . معاویه مرد بسیار زیرکی بود، پیش بینیهای او مانند پیشبینیهای هر سیاستمدار دیگری غالبا خوب از آب درمیآمد . یعنی خوب میفهمید و خوب میتوانست پیش بینی کند.
برعکس ، یزید ، اولا جوان بود و ثانیا مردی بود که از اول در بزرگزادگی و اشرافزادگی و شاهزادگی بزرگ شده بود ، با لهو و لعب انس فراوانی داشت، سیاست را واقعا درک نمیکرد، غرور جوانی و ریاست داشت ، غرور، ثروت و شهوت داشت. کاری کرد که در درجه اول به زیان خاندان ابوسفیان تمام شد و این خاندان بیش از همه در این قضیه باخت . اینها که هدف معنوی نداشتند و جز به حکومت و سلطنت به چیز دیگری فکر نمیکردند ، آن را هم از دست دادند.
حسین بن علی علیه السلام کشته شد، ولی به هدفهای معنوی خودش رسید در حالی که خاندان ابوسفیان به هیچ شکل به هدفهای خودشان نرسیدند. بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصتم میمیرد ، یزید به حاکم مدینه که از بنی امیه بود نامهای مینویسد و طی آن فوت معاویه را اعلام میکند و میگوید از مردم برای من بیعت بگیر . او میدانست که مدینه مرکز است و چشم همه به مدینه دوخته شده . در نامه خصوصی دستور شدید خودش را صادر میکند ، میگوید حسین بن علی را بخواه و از او بیعت بگیر ، و اگر بیعت نکرد ، سرش را برای من بفرست .
بنابراین یکی از چیزهایی که امام حسین با آن مواجه بود تقاضای بیعت با یزید بن معاویه این چنینی بود که گذشته از همه مفاسد دیگر ، دو مفسده در بیعت با این آدم بود که حتی در مورد معاویه وجود نداشت . یکی اینکه بیعت با یزید ، تثبیت خلافت موروثی از طرف امام حسین بود . یعنی مساله خلافت یک فرد مطرح نبود . مساله خلافت موروثی مطرح بود . مفسده دوم مربوط به شخصیت خاص یزید بود که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز میکرد . او نه تنها مرد فاسق و فاجری بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگی سیاسی هم نداشت . معاویه و بسیاری از خلفای آل عباس هم مردمان فاسق و فاجری بودند ، ولی یک مطلب را کاملا درک میکردند ، و آن اینکه میفهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقی بماند، باید تا حدود زیادی مصالح اسلامی را رعایت کنند ، شئون اسلامی را حفظ کنند . این را درک میکردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود . میدانستند که صدها میلیون جمعیت از نژادهای مختلف چه در آسیا ، چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در آمدهاند و از حکومت شام یا بغداد پیروی میکنند ، فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند ، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامی میدانند ، و الا اولین روزی که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است ، اعلام استقلال میکنند .
چه موجبی داشت که مثلا مردم خراسان ، شام و سوریه ، مردم قسمتی از آفریقا ، از حاکم بغداد یا شام اطاعت کنند ؟ دلیلی نداشت . بنابراین خلفایی که عاقل ، فهمیده و سیاستمدار بودند این را میفهمیدند که مجبورند تا حدود زیادی مصالح اسلام را رعایت کنند . ولی یزید بن معاویه این شعور
را هم نداشت ، آدم متهتکی بود ، آدم هتاکی بود ، خوشش میآمد به مردم و اسلام بیاعتنایی کند ، حدود اسلامی را بشکند . معاویه هم شاید شراب میخورد (اینکه میگویم شاید ، از نظر تاریخی است ، چون یادم نمیآید ، ممکن است کسانی با مطالعه تاریخ ، موارد قطعی پیدا کنند ) ” ولی هرگز تاریخ نشان نمیدهد که معاویه در یک مجلس علنی شراب خورده باشد یا در حالتی که مست است وارد مجلس شده باشد، در حالی که این مرد علنا در مجلس رسمی شراب میخورد، مست لایعقل می شد و شروع میکرد به یاوه سرایی . تمام مورخین معتبر نوشتهاند که این مرد ، میمون باز و یوز باز بود . میمونی داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود و او را خیلی دوست میداشت . چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگ شده بود، اخلاق بادیه نشینی داشت، با سگ و یوز و میمون انس و علاقه بالخصوصی داشت.
سعودی در مروج الذهب مینویسد : ” میمون را لباسهای حریر و زیبا میپوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشوری و لشکری می نشاند.”!
اینست که امام حسین ( ع ) فرمود : « و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید » ( ۱ ) . میان او و دیگران تفاوت وجود داشت . اصلا وجود این شخص تبلیغ علیه اسلام بود . برای چنین شخصی از امام حسین ( ع ) بیعت میخواهند! امام از بیعت امتناع میکرد و میفرمود: من به هیچ وجه بیعت نمیکنم . آنها هم به هیچ وجه از بیعت خواستن صرف نظر نمی کردند .
این یک عامل و جریان بود: تقاضای شدید که ما نمیگذاریم شخصیتی چون تو بیعت نکند . ( آدمی که بیعت نمیکند یعنی من در مقابل این حکومت تعهدی ندارم ، من معترضم . ) به هیچ وجه حاضر نبودند که امام حسین علیه السلام بیعت نکند و آزادانه در میان مردم راه برود . این بیعت نکردن را خطری برای رژیم حکومت خودشان میدانستند . خوب هم تشخیص داده بودند و همین طور هم بود. بیعت نکردن امام یعنی معترض بودن ، قبول نداشتن، اطاعت یزید را لازم نشمردن، بلکه مخالفت با او را واجب دانستن . آنها میگفتند باید بیعت کنید، امام میفرمود بیعت نمیکنم. حال در مقابل این تقاضا، در مقابل این عامل، امام چه وظیفهای دا رند؟ بیش از یک وظیفه منفی، وظیفه دیگری ندارند: بیعت نمیکنم . حرف دیگری نیست. بیعت میکنید ؟ خی.
اگر بیعت نکنید کشته میشوید! من حاضرم کشته شوم ولی بیعت نکنم. در اینجا جواب امام فقط یک ” نه ” است . حاکم مدینه که یکی از بنی امیه بود امام را خواست . ( البته باید گفت گر چه بنی امیه تقریبا همه، عناصر ناپاکی بودند ولی او تا اندازهای با دیگران فرق داشت . ) در آن هنگام امام در مسجد مدینه ( مسجد پیغمبر )بودند . عبدالله بن زبیر هم نزد ایشان بود.
مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت حاکم صحبتی با شما دارد. گفتند تو برو بعد ما میآییم . عبدالله بن زبیر گفت : در این موقع که حاکم ما را خواسته است شما چه حدس میزنید ؟ امام فرمود: اظن ان طاغیتهم قد هلک ،» فکر میکنم فرعون اینها تلف شده و ما را برای بیعت میخواهد . عبدالله بن زبیر گفت خوب حدس زدید، من هم همین طور فکر میکنم ، حالا چه میکنید ؟ امام فرمود من میروم . تو چه میکنی ؟ حالا ببینم.
عبدالله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد. امام علیه السلام رفت ، عدهای از جوانان بنیهاشم را هم با خود برد و گفت شما بیرون بایستید ، اگر فریاد من بلند شد ، بریزید تو ، ولی تا صدای من بلند نشده داخل نشوید . مروان حکم ، این اموی پلید معروف که زمانی حاکم مدینه بود آنجا حضور داشت. حاکم نامه علنی را به اطلاع امام رساند. امام فرمود : چه میخواهید؟ حاکم شروع کرد با چرب زبانی صحبت کردن .
گفت مردم با یزید بیعت کردهاند، معاویه نظرش چنین بوده است، مصلحت اسلام چنین ایجاب میکند. خواهش میکنم شما هم بیعت بفرمایید، مصلحت اسلام در این است. بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد.
تمام نقایصی که وجود دارد مرتفع میشود . امام فرمود : شما برای چه از من بیعت میخواهید ؟ برای مردم میخواهید . یعنی برای خدا که نمیخواهید . از این جهت که آیا خلافت شرعی است یا غیر شرعی ، و من بیعت کنم تا شرعی باشد که نیست. بیعت میخواهید که مردم دیگر بیعت کنند . گفت بله .
فرمود پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم برای شما چه فایدهای د ارد ؟ حاکم گفت راست میگوید باشد برای بعد . امام فرمود من باید بروم . حاکم گفت بسیار خوب، تشریف ببرید . مروان حکم گفت چه میگویی ؟ ! اگر از اینجا برود معنایش اینست که بیعت نمیکنم . آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد ؟ ! فرمان خلیفه را اجرا کن. امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید . فرمود : تو کوچکتر از این حرفها هستی .
سپس بیرون رفت و بعد از آن ، سه شب دیگر هم در مدینه ماند . شبها سر قبر پیغمبر اکرم میرفت و در آنجا دعا میکرد . میگفت خدایا راهی جلوی من بگذار که رضای تو در آن است .
در شب سوم ، امام سر قبر پیغمبر اکرم میرود ، دعا میکند و بسیار میگرید و همانجا خوابش میبرد . در عالم رویا پیغمبر اکرم را میبیند ، خوابی میبیند که برای او حکم الهام و وحی را داشت . حضرت فردای آنروز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بی راهه به طرف مکه رفت . بعضی از همراهان عرض کردند : یا بن رسول الله ! لو تنکبت الطریق الا عظم بهتر است شما از شاهراه نروید، ممکن است مامورین حکومت ، شما را برگردانند ، مزاحمت ایجاد کنند ، زد و خوردی صورت گیرد . ( یک روح شجاع ) ، یک روح قوی هرگز حاضر نیست چنین کاری کند . ) فرمود : من دوست ندارم شکل یک آدم یاغی و فراری را به خود بگیرم ، از همین شاهراه میروم ، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
به هر حال مساله اول و عامل اول در حادثه حسینی که هیچ شکی در آن نمیشود کرد مساله بیعت است ، بیعت برای یزید که به نص قطعی تاریخ ، از امام حسین ( ع ) میخواستند . یزید در نامه خصوصی خود چنین مینویسد : خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا ، حسین را برای بیعت گرفتن محکم بگیرد و تابعیت نکرده رها نکن .
امام حسین هم شدیدا در مقابل این تقاضا ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر به بیعت با یزید نبود، جوابش نفی بود و نفی. حتی در آخرین روزهای عمر امام حسین که در کربلا بودند ، عمر سعد آمد
و مذاکراتی با امام کرد . در نظر داشت با فکری امام را به صلح با یزید وادار کند . البته صلح هم جز بیعت چیز دیگری نبود . امام حاضر نشد . از سخنان امام که در روز عاشورا فرمودهاند کاملا پیداست که بر حرف روز اول خود همچنان باقی بودهاند : « لا ، و الله لا اعطیکم بیدی اعطاء الذلیل و لا اقر
اقرار العبید » نه ، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد . هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد . حتی در همین شرایطی که امروز قرار گرفتهام و میبینم کشته شدن خودم را ، کشته شدن عزیزانم را ، کشته شدن یارانم را ، اسارت خاندانم را ، حاضر نیستم با یزید بیعت کنم .
این عامل از کی وجود پیدا کرد ؟ از آخر زمان معاویه ، و شدت و فوریت آن بعد از مردن معاویه و به حکومت رسیدن یزید بود. عامل دوم مساله دعوت بود . شاید در بعضی کتابها خوانده باشید مخصوصا
در این کتابهای به اصطلاح تاریخی که به دست بچههای مدرسه میدهند .
مینویسند که در سال شصتم هجرت، معاویه مرد، بعد مردم کوفه از امام حسین دعوت کردند که آن حضرت را به خلافت انتخاب کنند . امام حسین به کوفه آمد ، مردم کوفه غداری و بیوفایی کردند ، ایشان را یاری نکردند، امام حسین کشته شد!
انسان وقتی این تاریخها را میخواند فکر میکند امام حسین مردی بود که در خانه خودش راحت نشسته بود ، کاری به کار کسی نداشت و درباره هیچ موضوعی هم فکر نمیکرد، تنها چیزی که امام را از جا حرکت داد ، دعوت مردم کوفه بود! در صورتی که امام حسین در آخر ماه رجب که اوایل حکومت یزید بود ، برای امتناع از بیعت از مدینه خارج میشود و چون مکه، حرم امن الهی است و در آنجا امنیت بیشتری وجود دارد و مردم مسلمان احترام بیشتری برای آنجا قایل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت به مکه احترام بیشتری قایل شود، به آنجا میرود( روزهای اولی است که
معاویه از دنیا رفته و شاید هنوز خبر مردن او به کوفه نرسیده )، نه تنها برای اینکه آنجا مأمن بهتری است بلکه برای اینکه مرکز اجتماع بهتری است.
در ماه رجب و شعبان که ایام عمره است، مردم از اطراف و اکناف به مکه میآیند و بهتر میتوان آنها را ارشاد کرد و آگاهی داد . بعد موسم حج فراهم میرسد که فرصت مناسبتری برای تبلیغ است . بعد از حدود دو ماه نامههای مردم کوفه میرسد . نامههای مردم کوفه به مدینه نیامده ، و امام حسین نهضتش را از مدینه شروع کرده است . نامههای مردم کوفه در مکه به دست امام حسین رسید، یعنی وقتی که امام تصمیم خود را بر امتناع از بیعت گرفته بود و همین تصمیم، خطری بزرگ برای او به وجود آورده بود .
خود امام و همه میدانستند که نه اینها از بیعت گرفتن دست بر میدارند و نه امام حاضر به بیعت است ) بنابر این دعوت مردم کوفه عامل اصلی در این نهضت نبود بلکه عامل فرعی بود، و حداکثر تاثیری که برای دعوت مردم کوفه میتوان قائل شد این است که این دعوت از نظر مردم و قضاوت تاریخ در آینده فرصت به ظاهر مناسبی برای امام به وجود آورد.
کوفه ایالت بزرگ و مرکز ارتش اسلامی بود. این شهر که در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده ، یک شهر لشکرنشین بود و نقش بسیار موثری در سرنوشت کشورهای اسلامی داشت و اگر مردم کوفه در پیمان خود باقی میماندند احتمالا امام حسین علیهالسلام موفق میشد .
کوفه آنوقت را با مدینه با مکه آنوقت نمیشد مقایسه کرد، با خراسان آنوقت هم نمیشد مقایسه کرد ، رقیب آن فقط شام بود . حداکثر تاثیر دعوت مردم کوفه ، در شکل این نهضت بود یعنی در این بود که امام حسین از مکه حرکت کند و آنجا را مرکز قرار ندهد( البته خود مکه اشکالاتی داشت و نمیشد آنجا را مرکز قرار داد) ، پیشنهاد ابن عباس را برای رفتن به یمن و کوهستانهای آنجا را پناهگاه قرار دادن ، نپذیرد ، مدینه جدش را مرکز قرار ندهد ، بیاید به کوفه . پس دعوت مردم کوفه در یک امر فرعی
دخالت داشت ، در اینکه این نهضت و قیام در عراق صورت گیرد ، والا عامل اصلی نبود .
وقتی امام در بین راه به سر حد کوفه میرسد با لشکر حر مواجه میشود . به مردم کوفه میفرماید : شما مرا دعوت کردید . اگر نمیخواهید بر میگردم. معنایش این نیست که بر میگردم و با یزید بیعت میکنم و از تمام حرفهایی که در باب امر به معروف و نهی از منکر ، شیوع فسادها و وظیفه مسلمان در این شرایط گفتهام ، صرف نظر میکنم ، بیعت کرده و در خانه خود مینشینم و سکوت میکنم . خیر ، من این حکومت را صالح نمیدانم و برای خود وظیفهای قایل هستم . شما مردم کوفه مرا دعوت کردید ، گفتید : ” ای حسین ! ترا در هدفی که داری یاری میدهیم ، اگر بیعت نمیکنی ، نکن . تو به عنوان امر به معروف و نهی از منکر اعتراض داری ، قیام کردهای ، ما ترا یاری میکنیم . ” من هم آمدهام سراغ کسانی که به من وعده یاری دادهاند . حال میگویید مردم کوفه به وعده خودشان عمل نمیکنند ، بسیار خوب ما هم به کوفه نمیرویم ، بر میگردیم به جایی که مرکز اصلی خودمان است .
به مدینه یا حجاز یا مکه میرویم تا خدا چه خواهد . به هر حال ما بیعت نمیکنیم ولو بر سر بیعت کردن کشته شویم . پس حداکثر تاثیر این عامل یعنی دعوت مردم کوفه این بوده که امام را از
مکه بیرون بکشاند ، و ایشان به طرف کوفه بیایند . البته نمیخواهم بگویم که واقعا اگر اینها دعوت نمیکردند ، امام قطعا در مدینه یا مکه میماند ، نه ، تاریخ نشان میدهد که همه اینها برای امام
محذور داشته است . مکه هم از نظر مساعد بودن اوضاع ظاهری وضع بهتری نسبت به کوفه نداشت . قراین زیادی در تاریخ هست که نشان میدهد اینها تصمیم گرفته بودند که چون امام بیعت نمیکند ، در ایام حج ایشان را از میان بردارند . تنها نقل ” طریحی ” نیست ، دیگران هم نقل کردهاند که امام از این قضیه آگاه شد که اگر در ایام حج در مکه بماند ممکن است در همان حال احرام که قاعده کسی مسلح نیست ، مامورین مسلح بنی امیه خون او را بریزند ، هتک خانه کعبه شود ، هتک حج و هتک اسلام شود . دو هتک : هم فرزند پیغمبر ، در حال عبادت ، در حریم خانه خدا کشته شود ، و هم
خونش هدر رود .
بعد شایع کنند که حسین بن علی با فلان شخص اختلاف جزئی داشت و او حضرت را کشت و قاتل هم خودش را مخفی کرد ، و در نتیجه خون امام به هدر رود . امام در فرمایشات خود به این موضوع اشاره کردهاند . در بین راه که میرفتند ، شخصی از امام پرسید : چرا بیرون آمدی ؟ معنی سخنش این بود که تو در مدینه جای امنی داشتی ، آنجا در حرم جدت ، کنار قبر پیغمبر کسی متعرض نمیشد . یا در مکه میماندی کنار بیت الله الحرام . اکنون که بیرون آمدی برای خودت خطر ایجاد کردی . فرمود : اشتباه میکنی ، من اگر در سوراخ یک حیوان هم پنهان شوم آنها مرا رها نخواهند کرد تا این خون را از قلب من بیرون بریزند . اختلاف من با آنها اختلاف آشتی پذیری نیست . آنها از من چیزی میخواهند که من به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار آن بروم . من هم چیزی میخواهم که آنها به هیچ وجه قبول نمیکنند .
عامل سوم امر به معروف است . این نیز نص کلام خود امام است . تاریخ مینویسد : محمد ابن حنفیه برادر امام در آن موقع دستش فلج شده بود ، معیوب بود ، قدرت بر جهاد نداشت و لهذا شرکت نکرد . امام وصیتنامهای مینویسد و آن را به او میسپارد : « هذا ما اوصی به الحسین بن علی اخاه محمدا المعروف بابن الحنفیه » . در اینجا امام جملههایی دارد : حسین به یگانگی خدا ، به رسالت پیغمبر شهادت میدهد . ( چون امام میدانست که بعد عدهای خواهند گفت حسین از دین جدش خارج شده است ) . تا آنجا که راز قیام خود را بیان میکند :
« انی ما خرجت اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ، ارید ان امر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی علی بن ابیطالب علیه السلام »
دیگر در اینجا مساله دعوت اهل کوفه وجود ندارد . حتی مساله امتناع از بیعت را هم مطرح نمیکند . یعنی غیر از مساله بیعت خواستن و امتناع من از بیعت ، مساله دیگری وجود دارد . اینها اگر از من بیعت هم نخواهند ، ساکت نخواهم نشست . مردم دنیا بدانند : « ما خرجت اشرا و لا بطرا »
حسین بن علی ، طالب جاه نبود ، طالب مقام و ثروت نبود ، مردم مفسد و اخلالگری نبود ، ظالم و ستمگر نبود ، او یک انسان مصلح بود . « و لا مفسدا و لا ظالما انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی » . . . « الا و ان الدعی بن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طالبت و طهرت »
این روح از روز اول تا لحظه آخر در وجود مقدس حسین بن علی علیه السلام متجلی بود . به قول خودش جزء خون و حیاتش شده بود . امکان نداشت از حسین جدا شود . در لحظات آخر [ حیات ] اباعبدالله ، وقتی در آن گودی قتلگاه افتاده است و قدرت حرکت کردن ندارد ، قدرت جنگیدن با دشمن
ندارد ، قدرت ایستادن بر سر پا ندارد و به زحمت میتواند حرکت کند ، باز میبینیم از سخن حسین غیرت میجهد ، عزت تجلی میکند ، بزرگواری پیدا میشود . لشکر میخواهند سر مقدسش را از بدن جدا کنند ولی شجاعت و هیبت سابق اجازه نمیدهد . بعضیها میگویند نکند حسین حیله جنگی بکار برده که اگر کسی نزدیک شد حمله کند و در مقابل حمله او کسی تاب مقاومت ندارد ، نقشه
پلید و نامردانهای میکشند ، میگویند اگر به سوی خیمههایش حمله کنیم او طاقت نمیآورد . امام حسین افتاده است . من نمیتوانم آن حالت ابا عبدالله را مجسم بکنم . لشکر به طرف خیام حرمش حمله میکند . یک نفر فریاد میکشد حسین تو زندهای ؟ ! به طرف خیام حرمت حمله کردند ! امام بهزحمت روی زانوهای خود بلند میشود ، به نیزهاش تکیه میکند و فریاد میکشد:
« ویلکم یا شیعه آل ابیسفیان ان لم یکن لکم دین و لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فی دنیاکم . »
ای مردمی که خود را به آل ابوسفیان فروختهاید ، ای پیروان آل ابوسفیان ، اگر خدا را نمیشناسید ، اگر به قیامت ایمان و اعتقاد ندارید ، حریت و شرف انسانیت شما کجا رفت ؟ ! شخصی میگوید : ما تقول یا بن فاطمه ؟ پسر فاطمه چه میگویی ؟ فرمود : « انا اقاتلکم و انتم تقاتلوننی و النساء لیس علیهن جناح » ، طرف شما من هستم ، این پیکر حسین حاضر و آماده است برای اینکه آماج تیرها و ضربات شمشیرهای شما واقع شود ، ولی روح حسین حاضر نیست او زنده باشد و ببیند کسی به نزدیک خیام حرم او میرود.”
منبع : حماسه حسینی – جلد دوم صفحه ۱۳تا ۳۳
تبیان
انتهای پیام/