به گزارش “صبح رابر“؛ به نقل از “فارس”؛ دادخدا سالاری دادستان عمومی و انقلاب کرمان از رزمندگان دفاع مقدس است و از طرفی دستی هم بر قلم، شعر و ادبیات دارد به مناسبت ایام سالروز عملیات پیروزمندانه کربلای پنج روایتی را از حضورش در صحنههای نبرد در این عملیات سرنوشتساز نقل میکند که از نظر شما میگذرد.
چنین روایت است که ناگهان خبری شوم و بهتآور دهان به دهان نقل و ایران به ایرانی را تکان داد، امپراطور کراسوس فرمانروای غرب با لشکر ۴۲ هزار نفری از قسمت شرقی روم یعنی شامات کنونی شهر به شهر را تسخیر و گویند هدفش فتح ایران است… .
با کسب اجازه ادامه قصه را بگذاریم در پلانهای دیگر و به فلسفه طرح موضوع بپردازیم، دیشب قلم را بر دست استوار تا به یمن عملیات غرورآفرین کربلای پنج و شاهدان مظلومش که ما میراثخوران ناخلفشان در زمانهٔ گرم بودن تنور منازعات سیاسی و جناحی با قدرنشناسی و تغافل و با ولع کسب حرام و منافع دنیوی اگرچه بر سر سفره خوان آنان نشسته، اما ولینعمتمان و صاحبان سفرههایمان را از یاد برده که نه آنان را بلکه خود را گم و فراموش کردیم، چرا که آنان گرچه در فرش بینامند و گمنام، اما در عرش شهیرند و ذینام.
بگذارم و بگذرم … .
هر قطرهای در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد
پلان اول:
این روزا نقل مجالس موضوع نجومیبگیران و حرومخوراست، اجازه میخواهم، من هم برای خودم نقلی داشته باشم از بچههای جنگ و شاگردان حاج قاسم… .
چند سال قبل مشغول محاکمهای بودم، آقایی در را باز و سلامی سپس در را بست، ظهر موقع رفتن دیدم، همان آقا نشسته دوباره سلام و گفت اجازه میدهید، وقت شما را بگیرم؟ من را میشناسی؟ گفتم به جا نمیآورم، گفت به همین زودی کربلای پنج یادت رفت؟ منم، علی محمودی، باورم نمیشد که او باشد! دلاور مرد کهنوجی، گفتم تا جایی که من دیدم شهید شدی، گفت لیاقت میخواست که نداشتم.
گفتم، صبح چرا داخل نیامدی؟ گفت، میخواستم، مطمئن شوم، هستی، گذاشتم آخر ساعت، وقت که مال خودت نبود و متعلق به بیتالمال است، برایش حقوق میگیری حروم میشه؟!
برگشتیم داخل، گفت، راستی چرا سر آن آقا داد زدی، گفتم، اشرار بود و قتل انجام داده بود، گفت، اما یک آدم بود، توهین بد است، حتی به قاتل؟! دو درس از او گرفتم، نشستیم و نقل خاطرات قدیم.
سال قبل هم باز هم آخر وقت احوالی پرسید، سؤال کردم، دختر خانم را عروس کردی؟ گفت، اگر خدا جور کند، جهیزیهاش را، گفتم با بانکی تماس بگیرم، برات وام جور کنم؟ گفت نه، تو که زنگ بزنی بانک یکی را به خاطر تو حذف میکنه و من را جایگزینش میکنه، حقالناس است، فردای قیامت باید سه نفرمون جواب بدیم، تو و من و رئیس بانک … مظلمه نمیخواهم؟!!
به لطف حجم آتش دشمن گردان تبدیل به گروهان شد
پرسیدم چند درصد جانبازی داری؟ گفت جانباز نشدم، گفتم از روی دژ که گذشتیم و به لطف حجم آتش دشمن گردان تبدیل به گروهان شد، تیر خوردی، اما باز هم آمدی، کنار نهر جاسم هم که هوا رفتی؟ این دو جا که خودم دیدم، گفت جانباز یعنی عضوی تقدیم خدا کردن، میبینی که دستم قطع نشده، سرم هم محکم سر جایش است، پس جانباز نیستم، اصلاً خاک بر سر ما، مگه حق بچه شهید و جانبازا خوردن داره؟
آخرین بار چند ماه قبل زیارتش کردم، گفتم چه خبر؟ گفت، الحمدالله و دخترم را عروس کردم، خدا زمینی از بابا رسانده بود، فروختم، قبلاً پرایدی خریدم، حالا پراید را فروختم، جهیزیه را جور کردم، دنبال حاج قاسمم، بفرستتم اون ور، فردای قیامت شرمنده حاجحسین تاجیک «فرمانده شهید و دلاور بسیجیان شهرستان کهنوج در لشکر ۴۱ ثارالله و در دفاع مقدس» نباشم که او رفت و من جا ماندم با خودم گفتم او کجا و ما کجا؟
به قول حافظ:
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم که من مورم مرکب است؟
حالا که صحبت از حاج حسین شد برویم.
پلان دوم:
بسان برگهای پاییزی و باد شدید آبانماه هر لحظه یک سبز قامتی بر زمین میافتاد و بعد نوبت بعدی
کنار نهر جاسم روی خاکریز که رسیدیم، آتش آن قدر شدید بود که نگو و نپرس، متر به متر که چه عرض کنم، شاید کمتر از متر انواع آتش و تیر و ترکش فرود میآمد، فکر میکردی قبضههای آتش به هم چسبیده بودند، هیچ نقطهای از خط و زمین امن نبود، بگذار یک تصویری خدمتتان انتقال دهم، بسان برگهای پاییزی و باد شدید آبانماه هر لحظه یک سبز قامتی بر زمین میافتاد و بعد نوبت بعدی.
خروج از سنگر برای ما طالبان دنیا و محتاطان بر حفظ جان سخت و سنگر پناهگاه پنهان کردن ترسمان شده بود، اما دهها شاگرد جان برکف حاج قاسم مشغول پر کردن انتهای محور که حالا تانکهای عراقی در حال ورود به آخر آن بودند.
جمجمه و بدن نحیف رزمندگان مجروح که در لابلای زنجیرهای فولادین تانک
آن هم چه عبوری حرکت تانک بود و جمجمه و بدن نحیف رزمندگان مجروح که در لابلای زنجیرهای فولادین تانک جابهجا میشد، دور زنجیرهای تانک که کامل میشد از بدنهای مطهر شهدا تکه لباسی و تکه دستی باقی که در لای زنجیرها میچرخید و میچرخید.
حاجحسین میگفت، گلوله آرپیجی کمه صبر کنید، تانکها به ۴۰، ۵۰ متری رسیدند، شلیک کنید، اسراف نشه؟! گاهی تانک پیشدستی میکرد و قبل از آن که آرپیجی زن شلیک کند او و آرپیجیاش را هوا میفرستاد، این همه ماجرا نبود، هلیکوپترهای عراقی هم پیداشون شد، حسابی از خجالتمان در آمدند، هیچ جای امنی وجود نداشت.
یکی از بچهها گفت، حاجحسین عراقیها از آخر خاکریز وارد شدند، گیر کردیم، اسیر میشویم، حاجحسین گفت، بیسیم زدم، حاج قاسم گفته تا آخرین نفر باید مقاومت کنید، یک سمت شما الغدیره قیچی میشه … با خودم گفتم، حاج قاسم خط را که نمیبینه! چطور مقاومت کنیم؟ از دیشب تا حالا جان و رمقی برایمان باقی نمانده، فرمایشاتی میفرمایند، حاج قاسم راست میگه، خودش بیاد نگهداره از عهده ما که ساخته نیست!
علی محمودی در حالی که دستش باندپیچی بود، رفت سمت غرب خاکریز تا ۵۰ متری تانکها خاکریز را ببندد، اما شلیک تانک فرستادش تو هوا، دیگه ندیدمش، ظهر گذشته بود، مهمات ما رو به اتمام، اما بر تانکها و نفرات عراقیها افزوده میشد، خودم را آماده سختترین نوع مجازات جنگیدن کرده بودم، اسارت که خیلی از آن میترسیدم.
هیچ جنبندهای نمیتوانست به سوی ما حرکت کند
نگاهم را ناامیدانه چرخاندم، سمت شرق و امید بیخودی که همه برای رسیدن مهمات و نیروی کمکی داشتیم، اما میدانستم، اصلاً امکانپذیر نیست، چون عقبه ما زیر آتش بود، هیچ جنبندهای نمیتوانست به سوی ما حرکت کند.
این ور امان از یک نفر و از آن ور فوج فوج تانک و نفرات عراقی با خودم گفتم، گیرم که دستور عقبنشینی صادر شد، چطور میخواهیم از این معبر عقب برویم؟ خدا خیرت بده حاج قاسم ما را چه جایی گیر انداختی نه راه پیش داریم نه راه پس، بیشتر خط و محور در دست و جولان عراقیها و تانکهایشان بود.
در همین حال نگاهم را چرخاندم سمت شرق در میان صدها گلوله یک موتور به طرف ما میآمد، فکر میکردم از گرسنگی و خستگی شبح میبینم، اما نه موتوری با دو سرنشین و هزاران تیری که از او استقبال میکردند، تانکها هم به طرفش شلیک میکردند، اما بلاخره خودش را به خط رساند، گفتم این یا مجنون است یا موجی شده، محور را گم کرده سر از این جا در آورده! چفیه بر صورت رفتند به طرف انتهای خط پیش حاجحسین، باورم نمیشد، خود، خودش بود، حاج قاسم!.
به حاج حسین گفت، دلاور خسته نباشی، گفتی محاصرهای اما حالا میبینم، گل کاشتی، شلیکهای عراقیها پیدرپی و بیامان بود، حاجقاسم آرپیجی به دست از ما رد و رفت سمت عراقیها، روی کانال ایستاده میدوید، خبری از سنگر و خیزهای سه و پنج ثانیهای برای حاجی نبود! عجب شجاعتی دارد، این مرد!! یک تانک ۴۰ متری حاجی رسیده بود که دومین شلیک آن را از کار انداخت و الا از روی حاجی و نیروها رد شده بود به هر حال این بار به خیر گذشت.
حاج قاسم در محاصره
فاصله عراقیها هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر میشد، گفتم با این وضع حاجی قطعاً شهید یا اسیر میشه چه خاکی بر سرمان کنیم؟ به بهانه آوردن مهمات، اما از ترس خستگی و اسارت برگشتم عقبتر، رسیدم به محل حاجحسین، دیدم راحت به پشت روی لبه خاکریز خوابیده است.
حاجحسین و خواب؟! نزدیک که رسیدم از گل سرخی که سمت قلبش روییده بود، دانستم که اون رفته بالای آسمانها، زمین را باقی گذاشته برای ما نام و نانجویان، عافیت طلب.
به قول مولانا:
در مجلس عشاق قراری دیگر است وین باده عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند کار دگر است و عشق کاری دیگر است
پلان سوم:
جنگ که تمام شد، سعیدآقا قارلقی همیشه میگفت، دنیا که نه اما آخرت ما با جا ماندنمان تباه شد، چرا جامعه ما این طوری شده؟ دزدی از بیتالمال روز روشن؟
خوش به حال برادرم حمید که در والفجر ۱۰ جاودانه شد و این روزا را ندید، دزدی و حرومخوری هم حدی داره! بعد سعید آقای ما از هوا فضای سپاه بازنشسته شد و به جای آن که برود پی زندگیاش، گلچین شد، رفت جزو سیمرغهای حاجقاسم و از سامرا به آسمان پر کشید و به قول خواجه شیراز:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
پلان چهارم:
بار آخری که حاجحسین بادپا «از پیشکسوتان دفاع مقدس و شهید رفسنجانی مدافع حرم» را دیدم آمده بود تا حاجقاسم را متقاعد به رفتن دوباره کند، گفتم حاجحسین آن دفعه که با صدها التماس از حاجقاسم راهی سوریه شدی، خدا خواست مجروح شدی، دیگر دینت را به نظام ادا کردی، گفت من کجا و ادای دین کجا؟ دینش را حاجمحمد «سردار شهید جمالی از فرماندهان پیشکسوت بسیجیان رفسنجان در لشکر ۴۱ ثارالله در دفاع مقدس و شهید مدافع حرم» ادا کرد.
اصلاً خودم میدانم، توی هشت سال جنگ یک جای کارم اشکال داشت که شهید نشدم، اصلاً شاید اطلاعاتم دقیق نبود، مهمات بیتالمال را بیخود هدر دادم و دین مردم و شهدا بر گردنم باقی ماند، باید یک طوری دین ادایی کنم تا دین شهدا بر گردنم باقی نماند … .
و بلاخره با اصرار و التماس از حاجقاسم برای بار دوم راهی سوریه شد و در بصرالحریر در شمال درعا برای همیشه جاودانه شد.
سرباز جهادم من و از جبهه احرار انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم
پلان تاریخی:
چنین روایت است که یک باره خبری شوم و بهتآور دهان نقل و ایران و ایرانی را تکان داد، امپراطور کراسوس فرمانروای غربی با لشکر ۴۲ هزار نفری از قسمت شرقی روم یعنی شامات کنونی شهر به شهر را تسخیر کرده و گویند هدفش فتح ایران و تکرار قصه جهانگشایی اسکندر است.
سورنا سردار وطنپرست و دلیر ایرانی که او هم مانند حاجقاسم ما اهل ناحیه جنوب شرق ایران است با تدارک سپاه ۱۰ هزار نفری به جای آن که منتظر ورود و حمله دشمن شود، آن طرف مرزها به او حملهور میشود.
درست مثل حاجقاسم ما، به مدد هوش و نبوغ جنگی سورنا در اجرای جنگ و گریزهای هوشمندانه که او را مبدع جنگهای پارتیزانی و چریکی میدانند و نبرد مردانه و دلیرانه سپاهیان ایرانی لشکر کراسوس قبل از شهر حران «یکی از شهرهای استان شانلی اورقه ترکیه فعلی» زمینگیر و متوقف میشود، قبل از نبرد نهایی در شهر حران یا کاره سورنا در جمع فرماندهان بیان کرد:
احوال و خیالم از قفا آسوده نبوده و نمیخواهم، همانند برادرم آریوبرزن در تنگه تکاب دیگری در محاصره و مورد تهاجم قرار گیرم، فرماندهان با تعجب به یکدیگر نگریستند و عرض کردند در پشت سرمان ملک و مملکت خودمان است، گفت، تشویش من از همان جا است، نه از لشکریان کراسوس.
اکنون باید براندازی کنم، شبانه در معیت چند تن از فرماندههانش با لباس مبدل اردو را ترک و صبحگاهان به دروازه شهر زیویه «شهری قدیم در نزدیکی سقز کنونی» رسید، ملاحظه کرند که چهار نفر بر در دروازه شهر آویزان و تجمع خلایق برای تماشای مراسم، علت امر را پرسان و جواب شنید، اینها عمال حکومتاند در این زمانه جنگ از خزانه برداشت و صرف امورات خویش کردهاند، خائن شده و مستحق مرگ.
سورنا گفت، یاران نیاز به تفحص دیگری نیست، آن چه باید عایدم میشد، حاصل آمد، خیالم راحت شد هر کس کار خویش را خوب و نیکو انجام میدهد و حالا من که باید بجنگم، خواهم جنگید.
کارزار نهایی در حران آغاز و با نبرد ایرانیان دلیر و ذکاوت سورنا بیش از ۳۰ هزار نفر از ارتش غرب کشته و اسیر، سر کراسوس و پسرش پابلیوس که خیال تسخیر خاک ایران را در سر میپروراند، گوی سم ستوران پارسی شد، دامنه حکمرانی ایران تا کنارهٔ دریای مدیترانه بسط و گسترش یافت.
پرده آخر
پلان خارجی:
با شمائیم:
بازماندگان لشگر هزیمت یافته کراسوس، رومیان قدیم و غربیهای کنونی و نوکرانتان، باز هم تاریخ تکرار شد، اما این بار سورنای باهوش ما نه در حران بلکه در خود شامات خوار و زمین گیرتان کرد، حران که بماند، اگر قصدتان سر بر باد دادن است، سم ستوران ایرانی در انتظار گوی سرتان هستند و این هم از زبان حاج قاسم:
پیش چشمم کمتر است از قطرهای آن حکایتها که از توفان کنند
پلان داخلی:
ما خودمانیم، آیا افعال و کردارمان به گونهای است که سورنای امروزی ما خاطرش از داخل جمع و دغدغهٔ محاصره و نفوذ نداشته باشد؟؟
اصلاً کربلای پنجی هستیم؟!؟
برخیز جماعت که چه سخنها که نگفتیم ای کاش یکی زین همه گفتن اثری داشت
یا حق/دیماه ۹۵
رزمنده صحنه نبرد کربلای ۵: دادخدا سالاری
منبع :فارس
انتهای پیام/