به گزارش “صبح رابر”؛ سه انقلاب بزرگ فرانسه، روسیه و الجزایر که به دنبال آزادى، عدالت و استقلال بودند، پس از مدت نسبتاً کوتاهى از دوره صعود وارد مرحله افول و نزول شدند. در هر سه انقلاب، با شدت و ضعف هایى، از فرداى پیروزى نقش مردم کمرنگ شد و مردم خیلى زود از دایره تصمیم گیرى بیرون گذاشته شدند. در فرانسه روبسپیر بناى دیکتاتورى انقلابى را گذاشت، در روسیه لنین و در الجزایر احمدبن بلا و هر سه اینها انقلابیون مخلصى بودند که زندگى خود را وقف پیروزى انقلاب کردند لیکن وقتى محوریت تفکر انسانها الهى نباشد و به حبل المتین دین اتصال نداشته باشد، به محض رسیدن به قدرت، به راحتى دچار وسوسه دیکتاتورى مى شوند.
در هر سه این انقلاب ها، برعکس انقلاب اسلامى ایران، وعده هاى داده شده، وعده هاى بشرى و توسط بشر بود. طبیعى است که در کارزار مسایل و مشکلات طاقت فرساى بعد از پیروزى یک انقلاب، وقتى وعده هاى داده شده محقق نمى شود، مردم از وعده دهندگان زمینى سرخورده و مایوس شوند و این اتفاقى است که به ویژه در انقلابهاى فرانسه و روسیه افتاد و مردم خسته از عدم تحقق وعده هاى انقلاب خیلى زود دوباره تن به دیکتاتورى و استبداد دادند. اما وعده خداوند، وعدهاى جاودانى است و انسانهاى باورمند و مومن، هیچگاه از تحقق وعده هاى الهى ناامید نمى شوند و از همین رو مخلصانه و خستگى ناپذیر بر سر آرمانهاى خود باقى مى مانند. این درست همان چیزى است که در انقلاب اسلامى ایران اتفاق افتاد. مردم انقلابى ایران، علىرغم همه مشکلات و شدایدى که در پى انقلاب با آن روبه رو شدند، لحظه اى از حمایت از انقلاب دست نکشیدند، چراکه هیچگاه از تحقق وعده الهى ناامید نشده اند.
بر خلاف سه انقلاب ذکر شده، جایگاه ولایت در انقلاب اسلامى ایران، جلوى بسیارى از آفات مبتلابه انقلاب را گرفت. جایگاه دینى و سیاسى توامان رهبرى انقلاب ایران، که تبعیت از آنرا به وظیفه اى دینى و سپس سیاسى تبدیل مى کند، باعث شد که جلوى بسیارى از شکافها، جنگهاى قدرت خون بار، کشتارها و در یک کلام برقرارى دوباره استبداد گرفته شود. به علاوه، شخصیت چند وجهى، درایت و بصیرت امام و از همه مهمتر جایگاه ممتاز ایشان به عنوان یک عالم دینى برجسته، امتیازى بود که هیچکدام از انقلاب هاى دنیا از آن برخوردار نبودند. به علاوه نوع سلوک حضرت امام و جانشین بر حق ایشان، حضرت آیت الله خامنه اى، ساده زیستى و مردمى بودن و در میان مردم زیستن، باعث شد که هیچگاه آن شکاف وحشتناکى را که میان مردم و حاکمیت در انقلاب هاى دیگر به وجود آمد، در ایران انقلابى شاهد نباشیم.
راز ماندگارى انقلاب ایران نسبت به سایر انقلاب ها، مداومت و استمرار ملت ایران بر راه و روش انقلابى است. بسیارى از انقلاب ها خیلى زود دچار استحاله شدند و بنیان هاى ایدئولوژیک خود را از دست دادند، در نتیجه رو به تضعیف نهادند، اما استمرار انقلاب یک عهد ماندگار میان مردم و رهبرى انقلاب است که تاکنون از گذرگاههای خطیر بسیارى عبور کرده است و به سلامت بیرون آمده است.
وقتى به مرور بیانات رهبر معظم انقلاب در توصیف و تفسیر انقلابهاى بزرگ جهان و مقایسه آن با انقلاب اسلامى مى پردازیم، به وضوح معلوم مى گردد که مطالعه و شناخت ایشان در این مقوله، شناختى ریشه اى و عمیق است. بیان جزییات و ظرایفى از تاریخ انقلاب ها نشان از این دارد که براى مقام معظم رهبرى بررسى سرنوشت انقلاب هاى بزرگ تاریخ در نسبت آنها با انقلاب اسلامى ایران، همواره یک دغدغه جدى بوده است.
در کلام رهبر انقلاب، معیارهاى خاصى براى اطلاق انقلاب به تحولات دامنه دار و بنیادین در اقصى نقاط دنیا، وجود دارد و هر دگرگونى سیاسى یا تغییرات بزرگ در قدرت سیاسى، از نوع بیشتر تحولات آمریکاى لاتین و شمال آفریقا در نیمه دوم قرن بیستم از نظرگاه ایشان انقلاب محسوب نمىشود. ازاینرو، عمدتا تأکیدات رهبر انقلاب درباره عبرت هاى تاریخى انقلابهاى جهان بر سه انقلاب فرانسه (۱۷۸۹)، روسیه (۱۹۱۷) و الجزایر (۱۹۶۲) بوده است. انتخاب این سه انقلاب البته حکمت خاص خود را دارد. در وهله اول، بر اساس معیارهایى که در متون آکادمیک دنیا درباره تعریف انقلاب وجود دارد، هر سه این رویدادها به طور قطع انقلاب محسوب مى شوند، چراکه تغییرات بنیادینى را علاوه بر حوزه سیاست صرف دنبال مى کردند. اما این سه انقلاب یک وجه نمادین قوى هم در خود دارند که به شدت در زمینه انطباق تاریخى بر انقلاب اسلامى به کار مى آیند.
با اندکى مسامحه، مى توان این سه انقلاب را به عنوان سه نماد از سه خواست بزرگ جوامع انسانى به حساب آورد: آزادى (انقلاب فرانسه)، عدالت (انقلاب روسیه) و استقلال (انقلاب الجزایر). از سویى دیگر، هر سه این انقلاب ها را در نهایت مى توان شکست خورده نامید، چراکه انقلاب فرانسه تنها بعد از حدود ۱۴ سال با روى کار آمدن «ناپلئون بناپارت» به عنوان امپراتور به پایان رسید. انقلاب شوروى بعد از حدود هفتاد سال در ۱۹۹۱ فروپاشید. انقلاب الجزایر که با هدف استقلال این کشور از فرانسه صورت گرفت، عملاً با ادامه سلطه و نفوذ فرهنگى و اجتماعى فرانسه تا همین سالهاى اخیر، به اهداف از پیش تعیین شده خود نرسید.
در میان دلایل عدم توفیق این انقلابها در این سه کشور، شاید بتوان سه دلیل را به تفکیک برجسته کرد که در دل خود در برگیرنده سایر عوامل هم هستند:
علت شکست انقلاب فرانسه: محوریت دادن به عقل اومانیستى منهاى خدا از نوع لیبرالیسم
علت شکست انقلاب روسیه: محوریت دادن به عقل اومانیستى منهاى خدا از نوع مارکسیسم
علت شکست انقلاب الجزایر: استحاله فرهنگى در برابر غرب
در ادامه به شرحى اجمالى از هر سه انقلاب پیشگفته مى پردازیم:
انقلاب فرانسه
در فرانسه، تا پیش از انقلاب، به سان بیشتر کشورهاى عالم، یک پادشاهى مطلقه حاکم بود. حکومت لوئى شانزدهم، پس از سالها درگیر کردن مردم کشورش در جنگ هاى مختلف، در نهایت توفیق چندانى در فتوحات به دست نیاورد و تنها بر فقر و فشار بر قاطبه مردم این کشور افزود. از سوى دیگر شکاف طبقاتى میان سه طبقه روحانیون، اشراف و مردم عادى (مشهور به طبقه سوم) به حدى آزاردهنده رسیده بود. علاوه بر این، فساد و خوشگذرانى و بریز و بپاش دربار فرانسه (به ویژه ملکه مارى آنتوانت) خشم مردم فرانسه را نسبت حکومت به حد اعلى رسانده بود. همزمان، بهدلیل پیوند طبقه روحانى و اشراف با دربار، مردم از دست این دو طبقه هم عصبانى بودند و آنها را هم شریک جرم بدبختى خود مى دانستند. با این حال، لوئى شانزدهم به سان اخلاف خود مستبد نبود، جایى تلاش کرد با اعتراضات مردمى مدارا کند و تا حدى خواسته هاى آنان را اجابت کند.
او دستور تشکیل «مجلس طبقاتى» (با حضور نمایندگان سه طبقه) را بعد از دهه ها تعطیلى صادر کرد و فردى کاردان به نام «موسیو زوزف نکر» را بر راس وزارت مالیه گمارد تا سر و سامانى به اوضاع بدهد. اما رهبران انقلابى که خود عمدتا از طبقه ۳ بودند، به این اقدامات قانع نشدند و تصمیم گرفتند که یک «مجلس انقلابى» مجزا از مجلس طبقاتى تشکیل دهند. مجلس انقلابى، موسوم به «مجمع ملى» در ماه اوت ۱۷۸۹ کلیه حقوق فئودالها را باطل اعلام کرد و در ادامه منشورى را به نام «حقوق و وظایف انسان و شهروند» به تصویب رساند که به متن مقدس انقلاب فرانسه تبدیل شد. بسیارى از مورخان، این اقدام را آغاز سلطه اومانیسم (انسانمحورى بهجاى خدامحورى) در تاریخ تمدن غرب دانسته اند.
اعتراض زنان پاریسى به کمبود نان و اشغال کاخ ورساى منجر به شعله ور شدن آتش انقلاب شد. مجمع ملى فرانسه در ماه نوامبر ۱۷۸۹ کلیه دارایىهاى کلیسا را مصادره کرد و این هم یک رویداد نمادین براى به حاشیه راندن مذهب در فرانسه و بعدتر در کل غرب بود. تلاش ناموفق لوئى شانزدهم (که تحت الحفظ در کاخ دیگرى سکونت داده و تقریبا توسط انقلابیون مصلوب الاختیار شده بود) براى فرار به پادشاهى اتریش و بازگرداندن او به پاریس توسط انقلابیون موجب شد تا او فرمان «سلطنت مشروطه» را سه امضا کند. رویدادى که در نهایت راه را براى برکنارى او از سلطنت، انحلال پادشاهى خانواده بوربونها و اعلام جمهورى در سال ۱۷۹۲ گشود. با اعلام جنگ حکومت انقلابى فرانسه علیه کشورهاى اتریش و پروس که حمایت خود را از لوئى شانزدهم اعلام کرده بودند، «ژاکوبنها» (افراطىترین جناح انقلابیون) پادشاه را عزل و او را زندانى مىکنند. اینجاست که یک دوره از اعدامها و مصادرههاى انقلابى خونبار علیه سلطنت طلب ها توسط انقلابیون صورت مى گیرد. در نهایت با اعلام نظام جمهورى در ۲۲ سپتامبر ۱۷۹۲ حکومت پادشاهى بوربونها منحل مى شود و چند ماه بعد، لوئى و همسرش مارى آنتوانت اعدام مى شوند. اعدام لوئى شانزدهم توسط مردم، یک رویداد نمادین دیگر در انقلاب فرانسه بود که پایان دوران حرمت قدسى پادشاهان را در غرب اعلام مى کرد.
در این دوران، رهبرى انقلابیون و کل فرانسه بر عهده رهبر ژاکوبنها، «ماکسیملیان روبسپیر»، یک حقوقدان انقلابى بسیار ارتدوکس و افراطى بود که چند ماه حکومت سرشار از خونریزى و خشونت او، در تاریخ فرانسه به «دوره وحشت» معروف شد. افراطگرى انقلابى روبسپیر موجب مىشود که دیگر انقلابیون ظرف چند ماه به تنگ بیایند و در اوایل سال ۱۷۹۴، او و چند تن از یارانش دستگیر و به دست همان «گیوتینى» سپرده شوند که در چند ماه حکومتش، مخالفان را با آن اعدام مىکرد. با اعدام آنها، یک هیأت ۷ نفره، موسوم به «دیرکتوار» (هیأت مدیره) بر فرانسه حاکم شد. در همین زمان، ستاره بخت افسرى جوان به نام «ناپلئون بناپارت» درخشیدن گرفت. ناپلئون که با نبوغ نظامى خود چند بار انقلابیون را از خطر سلطنتطلبها و پادشاهىهاى مخالف انقلاب فرانسه نجات داده بود، بعد از حدود ۴ سال دیرکتوار را منحل مىکند و یک هیأت سه نفره کنسولى براى اداره فرانسه تشکیل مىدهد و خود او بهعنوان «کنسول اول»، حاکم فرانسه مى شود. او خیلى زود هیأت کنسولها را هم منحل کرد و خود را کنسول مادامالعمر نامید. در نهایت، در سال ۱۸۰۴، ناپلئون بناپارت به عنوان امپراتور فرانسه تاج گذارى کرد و عملا یک پادشاه نه چندان مستبد که با انقلاب برکنار و اعدام شده بود، تنها بعد از ۱۰ سال جاى خود را به یک امپراتور قدر قدرت داد، و شعار «آزادى، برابرى، برادرى» انقلاب فرانسه به بایگانى سپرده شد.
انقلاب روسیه
در آستانه انقلاب روسیه، این کشور از مشکلات اقتصادى عدیده رنج مى برد و فقر و گرسنگى بیداد مى کرد. تزار نیکلاى دوم از خاندان رومان فها، در ۱۹۱۴ روسیه را به طرفدارى از اسلاوهاى صربستان وارد جنگ بین الملل اول کرده بود. ده ها هزار تن از جوانان روسیه در زمستان سرد این کشور در جنگ کشته شده بودند و جنگ به کمبود شدید غذا و سوخت در این امپراتورى دامن زده بود. در این زمان، مخالفان اصلى جنگ، مارکسیست هایى بودند که در حزب سوسیال دمکرات روسیه گرد آمده بودند. مخالفان سیاستهاى تزار نیکلاى دوم بهویژه در عرصه جنگ، تحت رهبرى یک انقلابى تبعیدى به نام «ولادیمیر ایلیانوویچ اولیانوف» معروف به لنین بودند که در آلمان بهسر مىبرد. آلمان که در جنگ مقابل روسیه قرار داشت، از تحرکات لنین و پیروانش بهصورت جدى حمایت مىکرد، چراکه لنین و جناح او، موسوم به بلشویکها (به معناى اکثریت) موافق کنار کشیدن فورى روسیه از جنگ بودند، چراکه آنرا جنگى به نفع بورژواها و نظام سرمایه دارى و به ضرر طبقه کارگر مىدانستند. جناح دیگر حزب سوسیال دموکرات روسیه، موسوم به «منشوی کها» (اقلیت) به رهبرى جولیوس مارتوف، مخالف مشى انقلابى افراطى بلشویکها بودند. البته بلشویکها در میان سوسیالیستهاى روسیه واقعا در اکثریت نبودند، لیکن گروه کمشمارتر آنها نظم و انضباط سازمانى قوى داشت و در نهایت توانست گروههایى از کارگران و همچنین ملوانان مسلح را با خود همراه کند و در جهت اهداف خود به کار بگیرد.
لازم به ذکر است که بر خلاف ادعاهاى بعدى رهبران شوروى، انقلاب روسیه اصولا یک انقلاب توده اى فراگیر نبود و مهمترین کانون تحرکات انقلابى، شهر «پتروگراد» (سن پترز بورگ) بود. بیشترین اعتراضات مردمى هم در این دوره، متوجه کمبود نان بود و اصولا قاطبه مردم روسیه (که یک کشور عقب نگه داشته شده اروپایى محسوب مىشد) آشنایى با اصول پیچیده مارکسیستى نداشتند. در پى اعتراضات و اعتصابات گسترده در پتروگراد و تمرد ارتش تزار در سرکوب اعتراضات، در نهایت با خلع نیکلاى دوم از سلطنت، دولت موقت سوسیال دموکرات توسط الکساندر کِرنسکى، در فوریه ۱۹۱۷ تشکیل شد. کرنسکى موافق ادامه جنگ بود، لیکن ادامه شکست ها در جبهه، دولت او را تضعیف کرد. در این مقطع، لنین و طرفدارارنش با شعار «پایان جنگ»، «تقسیم زمین میان دهقانان» و «سپردن کار به دست شوراهاى کارگرى» سعى در راهاندازى قیام سراسرى داشتند، اما قیام شکست خورد و بلشویکها که از سوى دولت موقت متهم به خیانت در جنگ شده بودند، تحت پیگرد قرار گرفتند. لنین هم به مرز فنلاند گریخت. اما همزمان، سلطنت طلب هاى طرفدار خانواده تزار، به رهبرى ژنرال کورنیلوف، قصد سرنگونى دولت موقت سوسیال دموکرات را کردند.
کرنسکى مجبور شد از بلشویک ها براى مقابله با نیروهاى کورنیلوف کمک بخواهد. فرماندهى «لئون نروتسکى»، انقلابى دیگرى که هم پیمان لنین بود، باعث شد تا ارتش سرخ کمونیستها که عمدتا از ملوان هاى مسلح تشکیل شده بود، نیروهاى سلطنت طلب را شکست بدهد. این پیروزى موجب شد که بلشویک ها دست بالا را در مناسبات روسیه پیدا کنند. لنین پیروزمندانه به تروتسکى در پتروگراد ملحق شد و در اکتبر ۱۹۱۷، قیام عمومى کارگران و دهقانان بر علیه دولت موقت سازماندهى شد. ساختمانهاى دولتى توسط بلشویک ها اشغال شد و عملا حکومت موقت پایگاه خود را در این شهر از دست داد. سرانجام با دستگیرى الکساندر کرنسکى و اعضاى دولتش در ۷ نوامبر، رسما بلشویکها بر روسیه حاکم مىشوند. بلشویکها «شوراى کمیسرهاى خلق» را تشکیل مىدهند و لنین بهعنوان صدر این شورا برگزیده مىشود. با تصرف مسکو توسط بلشویک ها، مالکیت خصوصى برانداخته و همه امور به شوراها سپرده مىشود و بلشویک ها نام خود را به «حزب کمونیست اتحاد شوروى» تغییر دادند.
تا سال ۱۹۲۲، حزب کمونیست شوروى به رهبرى لنین، درگیر جنگ با مخالفان خود بود. در این سال آخرین بقایاى نیروهاى وفادار به تزار موسوم به گاردهاى سفید (که مورد حمایت کشورهاى خارجى چون انگلستان و فرانسه) بودند، توسط ارتش سرخ کمونیستى از بین رفتند. در ۳۰ دسامبر ۱۹۲۲، کشور اتحاد جماهیر شوروى، از اتحاد روسیه و ۱۴ کشور دیگر امپراتورى سابق تزارى تشکیل شد.
بعد از مرگ لنین در ۱۹۲۴، میان شاگردان او بر سر جانشینى، جنگ قدرت در گرفت. در نهایت، جوزف استالین، با غلبه بر رقباى خود، بهویژه لئون تروتسکى و فرارى دادن و کشتن آ نها، رهبر حزب کمونیست شوروى شد. او براى تثبیت سلطه خود در چند مرحله دست به پاکسازى هاى گسترده در حزب کمونیست زد که به «تصفیه هاى بزرگ» استالینى معروف شد. مخالفان در دادگاه هاى کاملا یکطرفه و نمایشى وادار به اعتراف علیه خود مى شدند و حکم اعدام براى آنها از قبل صادر شده بود. دستگاه پلیسى مخوف استالین به ریاست «لاورنتى بریا» هرگونه چون و چرایى را در دم خفه مىکرد. اردوگاههاى کار اجبارى در سیبرى که محل بیگارى کشیدن و مرگ تدریجى مخالفان سیاسى بود، در دوران استالین شکل گرفت.
استالین که سعى داشت در کوتاهترین زمان ممکن، شوروى را از یک اقتصاد معیشتى کشاورزى، به یک کشور صنعتى تبدیل کند، در ابتدا کشاورزى را اشتراکى کرد و مزارعى به نام «کالخوز» تشکیل داد. خرده مالک هاى صاحب زمین (گولاک ها) که مخالف اجراى این برنامه بودند، به شدت سرکوب شدند. گرچه در دوران لنین، حزب کمونیست و شوراهاى کارگرى نقشآفرین بودند و حدى از تکثر آرا در سیستم «سانترالیزم دموکراتیک» وجود داشت، لیکن در دوران استالین، حزب کمونیست به مطیع محض استالین بدل شد. در واقع استالین «تزارترین تزار تاریخ روسیه» بود که قدرتى مطلقه فراتر از هر پادشاهى در تاریخ داشت. پاکسازى نژادى و کشتن میلیونها تن از اقوام مختلف تحت حکومت شوروى دوران استالین، گوش هاى دیگر از عملکرد این انقلابى کبیر بود. گرچه هدف او براى صنعتى کردن اتحاد شوروى در مدتى کوتاه محقق شد، لیکن تلفات انسانى سنگینى هم به همراه داشت.
با مرگ استالین، تقریبا بلافاصله افشاگرى درباره جنایات سى ساله استالین، توسط رهبران خود حزب کمونیست آغاز شد. نیکیتا خروشچف، جانشین استالین، در کنگره بیستم حزب کمونیست بعد از مرگ استالین، اولین افشاکننده رازهاى مخوف دوران او بود. نیکیتا خروشچف تلاش کرد تا فضاى اجتماعى و سیاسى شوروى را بازتر کند و بسیارى از مخالفان زندانى دوره استالین را آزاد کرد و از بسیارى از اعدامیان آن دوره اعاده حیثیت نمود. خروشچف در زمینه اقتصاد تلاش داشت تا برخى از مبانى اقتصاد آزاد را هم به اقتصاد سوسیالیستى پیوند بزند و در زمینه سیاست خارجى هم انعطاف بیشترى نسبت به غرب نشان داد. او در سال ۱۹۶۰ توسط حزب کنار گذاشته شد و بعد از مدت کوتاهى رهبرى جمعى، لئونید برژنف صدر حزب کمونیست شد. برژنف تلاش کرد تا اقتدار حزب را احیاء کند و در نتیجه دوباره رهبرى حزب کمونیست بر تمامى شوون حیات مردم شوروى مستحکم شد که البته هیچگاه به پاى دوران استالین نرسید.
با مرگ برژنف، یورى آندروپوف و کنستانتین چرنینکو، از نسل اول رهبران انقلابى، مدتى کوتاه در صدر شوروى قرار گرفتند (۱۹۸۲-۱۹۸۵). در دوره آنها کمکم مشکلات درونى اتحاد شوروى خود را نشان مىداد و چالشهاى کمونیستها براى رهبرى کشور عیانتر مى شد. با مرگ چرنیکو، جوانترین عضو مرکزیت حزب کمونیست، میخاییل گورباچف، در ۱۹۸۵به رهبرى شوروى رسید. او براى غلبه بر مشکلات عدیده شوروى، برنامه هاى اصلاحاتى خود را در دو حوزه اقتصاد و سیاست به اجرا گذاشت. سیاست فضاى باز سیاسى (گلاسنوست) و نوسازى اقتصادى (پروستروئیکا) با این هدف در دستور کار قرار گرفت تا شکاف میان مردم و حکومت را در شوروى ترمیم کند و کارآیى نظام غول آسا، ولى کند و رخوتناک شوروى را بالا ببرد. در واقع نیت گورباچف نجات نظام شوروى بود. تلاش هاى گورباچف اما اثر عکس داشت و روزبهروز نظام شوروى را ضعیفتر کرد. برنامه او براى اصلاحات اقتصادى و همزمان بازکردن فضاى سیاسى، منجر به فوران اعتراضات و انتقادات فروخورده مردم شوروى شد. از سویى دیگر، خود گورباچف در دامى افتاد که غربى ها سر راهش پهن کردند. غربى ها با تبلیغات خود سعى داشتند از گورباچف ابرمردى بسازند که با آشتى با غرب و کوتاه آمدن از اصول انقلابى، ناجى اتحاد شوروى شده است. گورباچف بهمرور از همه سنگرهاى ایدئولوژیک حزب کمونیست عقب نشینى کرد و در نتیجه آن سیمانى که اتحاد شوروى را پیوسته نگه مى داشت، شل شد و اتحاد در معرض فروپاشى قرار گرفت. استقراض از کشورهاى غربى، عقبنشینى از سیاست صدور انقلاب، توقف حمایت مادى و معنوى از کشورهاى اردوگاه شرق، کارشکنى فنسالاران حزبى (آپاراتچیک ها) در اجراى برنامه هاى گورباچف، فاجعه اتمى چرنوبیل و کمبود مواد غذایى و کسرى بودجه…. همه و همه دست به دست هم داد تا زیر پاى حکومت شوروى خالىتر از پیش شود.
گورباچف حتى قانون اساسى شوروى را تغییر داد تا آنرا به الگوهاى غربى شبیهتر سازد، اما در نهایت نتوانست بر عمر اتحاد اضافه کند. گروهى از دستیاران گورباچف، ازجمله بوریس یلتسین، که بهشدت طرفدار غرب شده بودند و حتى مذاکرات پشت پرده با بلوک غرب داشتند، آخرین میخ را به تابوت اتحاد جماهیر شوروى زدند و پرونده انقلاب سوسیالیستى روسیه در سال ۱۹۹۱ با انحلال شوروى بسته شد.
انقلاب الجزایر
الجزایر از حدود ۱۸۳۰ تا ۱۹۶۲ مستعمره فرانسه محسوب مى شد. در این مدت قیام هاى کوچک و بزرگ زیادى توسط مردم مسلمان الجزایر بر علیه اشغالگران فرانسوى انجام گرفت که مهمترین آنها قیام «امیر عبدالقادر» در ۱۸۳۵ بود. او توانست بخش بزرگى از الجزایر را آزاد کند، اما بعد از چند سال با لشکرکشى بزرگ فرانسه و عدم همکارى پادشاه مراکش با انقلابیون الجزایر، عبدالقادر در ۱۸۴۵ شکست خورد.
در اوایل دهه ۱۹۵۰، فرحت عباس، تحصیلکرده فرانسه و بنیانگذار حزب «بیانیه آزادى مردم الجزایر»، شمارى از جوانان انقلابى ازجمله احمدبن بلا، یوسفبن خده، هوارى بومدین، شاذلىبن جدید، عبدالعزیز بوتفلیقه و آیت احمد را در یک سازمان سیاسى -نظامى مخفى براى استقلال الجزایر سازماندهى کرد. آنها در ۱۹۵۴، «جبهه آزادیبخش ملى» را تشکیل دادند که شاخه نظامى آن ارتش آزادیبخش الجزایر، به فرماندهى هوارى بومدین وظیفه جنگ چریکى با نیروهاى فرانسوى را به عهده داشت.
آنها با کمک تونس و مراکش و به ویژه پشتیبانى ویژه جمال عبدالناصر علیه فرانسوى ها جنگیدند و ضربات مهلکى به اشغالگران وارد آوردند، به نحوى که موج فرار فرانسوى هاى ساکن الجزایر به راه افتاد. احمدبن بلا و بخشى از همرزمانش توسط فرانسوى ها دستگیر و زندانى شدند، اما ارتش آزادیبخش به رهبرى هوارى بومدین چنان عرصه را بر فرانسه تنگ کرد که در نهایت، پس از ۸ سال مبارزه، شارل دوگل رییس جمهور وقت فرانسه با اعطاى استقلال به این کشور موافقت کرد و پیمان صلحى میان دو کشور منعقد شد. سپس در ۱۹۶۲ طى یک رفراندوم بیش از ۹۰ درصد الجزایرى ها به خروج فرانسوى ها و استقلال کشورشان رأى دادند.
با وجود استقلال رسمى الجزایر، بخشى از سیاستمداران و نظامیان مخالف سیاست شارل دوگل، به رهبرى ژنرال سالان، ارتشى مخفى از فرانسوى ها تشکیل دادند که تعداد زیادى از الجزایرى ها به خصوص اعضاى جبهه ملى را کشتند. با دستگیرى سران این تشکیلات به دستور دوگل فعالیت مستقیم فرانسه در الجزایر به پایان رسید. لازم به ذکر است که بر مبناى برخى آمارها، در سالهاى انقلاب فرانسه حدود یک میلیون نفر از الجزایرىها به دست نیروهاى فرانسوى کشته شدند و ازاینرو این کشور، به سرزمین «یک میلیون شهید» معروف شد.
تقریبا از همان فرداى روز استقلال، درگیرى انقلابیون بر سر قدرت شروع شد و طى یک دوره از استعفاء، برکنارى و کودتا قدرت بین حلقه اول انقلابیون فرحت عباس، احمدبن بلا، آیت احمد و هوارى بومدین دست به دست مى شد.
فرحت عباس، اولین رییس جمهور الجزایر، توسط احمدبن بلا به اتهام لیبرال بودن و وابستگى به بورژوازى فرانسه برکنار شد. خودبن بلا حکومت سوسیالیستى و تک حزبى در این کشور برقرار کرد. در ۱۹۶۳، هوارى بومدین فرمانده ارتش که خود بهبن بلا براى برکنارى عباس کمک کرده بود، به کمک عبدالعزیز بوتفلیقه، بنبلا را از قدرت کنار زد و حکومت دموکراتیک خلق الجزایر را تشکیل داد و به دیکتاتور این کشور بدل شد.
با مرگ بومدین در ۱۹۷۸، شاذلىبن جدید، کفیل وزارت دفاع در دوره بومدین، به ریاست جمهورى رسید. او تلاش کرد با تغییر قانون اساسى در ۱۹۸۹ نظام چند حزبى را به الجزایر برگرداند. قرار شد در دسامبر ۱۹۹۱ انتخابات سراسرى در این کشور برگزار شود. جبهه نجات اسلامى، به رهبرى شیخ عباس مدنى، در انتخابات برنده شد، اما دولت با همکارى نظامیان، با این بهانه که جبهه نجات اسلامى دموکراسى را ازبین مىبرد، حکومت نظامى اعلام کرد و عباس مدنى و بسیارى از اعضاى جبهه نجات به زندان افتادند. در واکنش به این اقدام، برخى گروه هاى وابسته به جبهه نجات اسلامى وارد جنگ مسلحانه با دولت و ارتش شدند. جنگى که بیش از یک دهه به طول انجامید و صدها کشته بر جاى گذاشت. در سال ۱۹۹۹، عبدالعزیز بوتفلیقه در انتخابات تک نامزدى به ریاست جمهورى رسید. او تلاش کرد تا با گروه هاى مسلح از در آشتى در بیاید از همین رو فرمان عفوعمومى چریک ها را صادر کرد. با تسلیم گروه هاى اصلى معارض دولت در سال ۲۰۰۲ تقریبا آرامش به کشور بازگشت.
درباره نفوذ فرانسه بعد از استقلال الجزایر باید گفت، تا سالها فرانسه شریک اول تجارى الجزایر باقى ماند. سفارت فرانسه، بزرگترین و متنفذترین سفارتخانه خارجى در الجزیره بود. به علاوه نفوذ زبان و فرهنگ فرانسوى بر نسلهاى متاخرتر الجزایرىها، یک نوع استحاله فرهنگى و غربزدگى شدید در آنها ایجاد کرده است. گفتنى است که پس از استقلال، همواره یک لابى قوى از سیاستمداران فرانکوفن (طرفدار فرانسه) در حکومت لائیک الجزایر وجود داشته که حامى منافع پاریس در این مستعمره سابق بوده است. در سالهاى اخیر، با وجود اینکه نفوذ فرانسه کم رنگتر شده است، اما دلیل آن بیشتر شدن نفوذ آمریکا به جاى فرانسه است.
مرورى بر دلایل شکست این سه انقلاب
هر دو انقلاب فرانسه و روسیه در بدو امر، اصالت را به «توده مردم» دادند. به این مفهوم که از مفهومى مجرد و ذهنى به نام توده مردم، یک مفهوم مقدس و خطاناپذیر ساختند که قرار بود جاى اندیشه الهى را بگیرد. ابزار این توده مقدس براى اداره امور دنیا، عقل خودبنیاد اومانیستى بود. به این معنا که بر اساس افکار فیلسوفان دوره روشنگرى، ازجمله دکارت و کانت، عقل خودبنیاد بشر مى توانست در همه چیز (حتى ذات خداوند) شک کند و بر مبناى خرد ناب، ایده آل هاى خود را محقق سازد. این مفهوم انتزاعى، خیلى زود مورد سوءاستفاده قرار گرفت و در نهایت هم انقلاب دموکراتیک براى حاکمیت مردم، به ضد خود بدل شد. چه در فرانسه و چه در شوروى یک هیأت حاکمه کوچک خود را به عنوان مصداق و نماد «مردم» و خرد ناب آن مطرح کرد و در نتیجه انقلاب دموکراتیک به بدترین استبدادها تبدیل شد.
در الجزایر، ریشه هاى انقلاب مردم براى استقلال در اسلام بود و مردم این کشور ازانگیزههاى دینى براى مبارزه سود مى جستند و در نهایت هم همین دلیل اصلى پیروزى آنها بر اشغالگران فرانسوى بود. لیکن بعد از پیروزى انقلاب، مواظبت از ریشه هاى دینى انقلاب و آرمان هاى انسانى آن (به ویژه استقلال طلبى) انجام نگرفت. وقتى دین کنار رفت، هواهاى نفسانى و قدرت طلبى انقلابیون مخلص دیروز بر آنها غلبه کرد. مضاف بر اینکه انقلابیون الجزایر نهایت استقلال را در استقلال سیاسى تعریف مىکردند، و گویى هیچ توجهى به وابستگى بزرگتر، یعنى وابستگى فرهنگى و اجتماعى، نداشتند. در نتیجه دشمن که از در بیرون رانده شد، از پنجره وارد شد، و فرانسوى هاى استعمارگر دیروز با ابزار نفوذ فرهنگى (به ویژه زبان فرانسه) توانستند اذهان الجزایرىها را تسخیر کنند و جایگاه از دست رفته خود را بازیابند.
در هر سه این انقلابها، با شدت و ضعفهایى، از فرداى پیروزى نقش مردم کمرنگ شد و مردم خیلى زود از دایره تصمیم گیرى بیرون گذاشته شدند. در فرانسه روبسپیر بناى دیکتاتورى انقلابى را گذاشت، در روسیه لنین و در الجزایر احمدبن بلا و هر سه اینها انقلابیون مخلصى بودند که زندگى خود را وقف پیروزى انقلاب کردند. لیکن وقتى محوریت تفکر انسانها، الهى نباشد و به حبلالمتین دین اتصال نداشته باشد، به محض رسیدن به قدرت، به راحتى دچار وسوسه دیکتاتورى مى شوند.
در همه این انقلابه ا معمولا یک وجه از خواسته اى اساسى بشر در محوریت قرار گرفته بود، بى آنکه نسبت آن با سایر نیازهاى روح انسانى تعیین شود. آزادى، عدالت، استقلال…. همگى نیازهاى مهم بشرى هستند، لیکن نمى توان آنها را از هم مجزا کرد و یکى را بر دیگرى رجحان داد. از همین رو در تجربه انقلابها شاهدیم که معمولا سایر خواستهاى بشرى به نفع یک خواست سرکوب مى شود، و در نهایت همان یک خواست هم نه تنها تحقق نمى یابد که به ضد خود تبدیل مى شود. از همین رو، شاهدیم که در انقلاب اسلامى ایران، حضرت امام بدون تأکید خاصى بر هر یک از این مولفه ها، در همان سخنرانى معروف بهشت زهرا، از تلاش براى ساختن زندگى معنوى مرم ایران گفتند. امام با عمق درایت خود مىدانست که در صورتى که روح یک ملت بهلحاظ معنوى اعتلاء یابد، دستیابى به سایر اهداف برایش کار دشوارى نخواهد بود. این دقیقا بر خلاف مسیر انقلاب هاى دیگر بود که نه تنها تلاشى براى ارتقاى دین مردم نکردند، که از در ضدیت با دین درآمدند. البته از آنجا که اسلام یک برنامه جامع زندگى است، انقلاب ایران هم بهدنبال رشد و تعالى حیات انسانى در همه زمینه هاست.
بر خلاف انقلاب هاى دیگر، آرمانهاى انقلاب اسلامى منوط به یک طبقه، یک کشور یا یک نژاد نیست، بلکه آرمانهایى فرامرزى و فرامکانى و فرازمانى است. درک و بینش انقلاب اسلامى از جهان و چگونگى زیست در جهان مختص ایران نیست، بلکه این قابلیت را دارد که گشاینده یک راه جدید براى تمام جهانیان است. چراکه پیام اسلامى انقلاب ایران، منطبق با فطرت انسان در مفهوم عام آن است. در حالى که ظرفیت انقلابى ایدئولوژى مارکسیسم به بن بست انجامید، مصایب لیبرالیزم در ایجاد نابرابرى، فقر، ابتذال و نیهیلیزم روز به روز بیشتر رخ مى نماید، در حالى که مسیحیت قرنهاست که از جایگاه خود در تمدن بشر غربى به حاشیه رانده شده است و اکنون حتى صحبت از کلیساى بدون خدا مىشود، و در حالى که اسلام با قرائت وهابى تکفیرى، جز خون و خشونت و جنایت براى خود مسلمین نداشته است، خالى از هر نوع اغراق و خوشبینى مىتوان گفت که تجربه انقلاب اسلامى با پاى فشردن بر ارزشهاى تابناک و انسانى تشیع، تنها تجربه روشن پیشروی نه تنها مسلمین، که کل جهانیان است.
دیگر راز ماندگارى انقلاب ایران نسبت به سایر انقلاب ها، مداومت و استمرار ملت ایران بر راه و روش انقلابى است. بسیارى از انقلابها خیلى زود دچار استحاله شدند و بنیان هاى ایدئولوژیک خود را از دست دادند، در نتیجه رو به تضغیف نهادند، اما استمرار انقلاب یک عهد ماندگار میان مردم و رهبرى انقلاب است که تاکنون از گذرگاه های خطیر بسیارى عبور کرده است و به سلامت بیرون آمده است.