6:10:03 - یکشنبه 27 مرداد 1392
تلخترین لحظات تاریخ اسارتمان لحظه رحلت امام بود
به گزارش “صبح رابر”روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، میهن اسلامی شاهد حضور آزادگان سرافرازی بود که پس از سال ها اسارت در زندان ها و اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند. به همین مناسبت سراغ یکی از آزادگان شهرمان رفتیم و باآزاده مختار افروغ و برادرشهید احمد افروغ […]
به گزارش “صبح رابر”روز ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹، میهن اسلامی شاهد حضور آزادگان سرافرازی بود که پس از سال ها اسارت در زندان ها و اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق، قدم به خاک پاک میهن اسلامی خود گذاشتند.
به همین مناسبت سراغ یکی از آزادگان شهرمان رفتیم و باآزاده مختار افروغ و برادرشهید احمد افروغ گفتگویی داشتیم :که به شرح ذیل می باشد
چگونگی اسارت را برایمان بازگو کنید
آقای افروغ بیان کرد :در مورخه ۱۴/۰۹/۱۳۶۱به جبهه های جنگ اعزام شدم ،در آن زمان ۱۴ سال داشتم و اول دبیرستان بودم در آن موقعیت باتوجه به اینکه سنم کم بود دو مرتبه یا سه مرتبه که می رفتم نمی گذاشتند بروم برمی گرداندنم یک بار از رابر برگرداندم و یک بار هم از کرمان و برای بار سوم در قطار پنهان شدم و یکی از بچه هابزرگ تر از من بود موقعی که اسم من را خواندن اون به جای من پاسخ داد من در قسمت بار بند قطار رفتم و آنجا پنهان شدم تا وقتی که قطار از کرمان حرکت کرد به طرف قم و از قم هم به طرف اهوازو به منطقه جنگی من چون در جبهه ها هم اذان می گفتم و مکبر بودم و در پادگان خیلی هوای مارا داشتندمعمولا در تبلیغات بیشتر استفاده می کردند و عملیات و الفجر یک ، و الفجر مقدماتی ۱۸ بهمن سال ۶۲ شرکت داشتم و در منطقه العماره عراق بعد در آن عملیاتی بر نگشتیم که ما وارد عملیات شدیم و آن عملیات تمام شد مرخصی نیامدم و دوباره مجدد والفجر یک را طراحی کردند در ۲۲ /۰۱/۶۲ اول سال۶۲ در آن عملیات شرکت کردم و تک تیر انداز بودم و وارد ۱۵ سالگی شده بودم و در آن عملیات لشکر ثارالله، لشکر فجرلشکر شیراز و لشکر امام حسین که لشکر بچه های اصفهان بودندشرکت داشتند منطقه عملیاتی شهر زبیدات عراق منطقه بسیار وسیعی بود که منطقه تکه هم به آن می گفتند و درآن منطقه خیلی عملیات سختی بود ماوارد عمل شدیم و در این عملیات سخت ۷ تا ۸ لشکر حضور داشتند تا خط سوم عراق را بگیریم و ما خط سوم عراق را گرفتیم و مستقر شدیم و اطراف را پاک سازی کردیم و اسیر و کشته عراقی داشتیم و تا ساعت ۳ شب در آن عملیات فرمانده گروهان به نام خانعلی سیر فر که از سردار های شهدای جیرفت می باشد.که در آن خط شهید شد، تا ساعت ۱۰ صبح با عراقی ها درگیر بودیم و حاج قاسم آماده بود آن موقع فرمانده لشکر بود عده ای بچه ها، خط را باز گذاشته بود ند متوجه شده بودند رفتند عقب و بقیه محاصره شدیم تا ساعت ۵ بعد اظهردر گیری خیلی شدید بالا خره ایران عراقی ها رابه توپ بسته بود در آن منطقه لشکر های زیادی از جمله لشکرتیپ حمزه بود،عده زیادی در آن منطقه شهید شدند ۵۰ تا در گیری تن به تن شد وآن موقع گارد ویژه شان بود ریختن دم کانالها اکثر بچه ها زخمی شده بودنداسیر شدندمن و ملا زاده بچه زرند و طالبی زاده بچه رفسنجان بود ما سه تا فرار کردیم و در حالی که عراقی ها دست های بچه ها را می بستند مافرار کردیم ما را بستند به رگبار ما حدوداٌ از خط سوم جبهه عراق حدود ۲۰ کیلومتر یا ۳۰ کیلومتر ازآن منطقه جلو رفتیم روی خط منطقه دوم عراق آن منطقه متاسفانه میدان تیر و خود عراقی ها بود وما وسط میدان تیر که از جلو خود عراقی ها روی خط معبر می آمدند و از پشت سر هم تیر می زدند تا اینکه ما سر در گم بودیم یک دفعه پای راستم تیر خورد ،ویکی از بچه ها شلوارش را پاره کرد و گذاشت روی زخم پایم زخم پایم کلا گوشت پای راستم داغون شده بود ما تا یک جایی رفتیم ولی بالاخره اسیرمان کردند و دستایمان را با چفیه هایی که دور گردنمان بود بستند و دو سه تا کشیدهم بهمان زدندو کارت شناسایی در جیبم داشتم بلد نبودندبخواند فقط نام امام خمینی را دیدند دو سه تا کشیده دیگر هم بهمان زدند،عراقی ها ریختنداطراف من و یکی از بچه ها شیراز با هم دو تایی بودیم و اون از ما بزرگتر بود از بس زیر گوشش زده بودن صورتش سیاه شده بود و ما را نشاندن و عراقی ها می آمدند و صورتمان را پر از آب دهان می کردند، و ازبس که تشنه بودیم از شبی که وارد عملیات شده بودیم تا ۵ بعداظهر ما هیچ نخورده بودیم نه آب و نه غذا، بعد از تشنگی و زخمی هم بودیم خون بدنمان رفته بود، یکی از عراقی ها از بیرون یک آفتابه آبی آورد ،یک کم آب به ما داد آب خوردیم بعد از آن دم غروبی انتقالمان دادند به جای دیگه چشمایمان را بسند و سه چهار تا بچه های دیگه بود ما را انداختند کنار آنها و آنها بزرگتراز من بودن چشمایمان و دستایمان رابستند گفتند اینها را اعدام می کنیم یکی از عراقی ها من که بچه بودم را جدا کرد، و بقیه را به رگبار بستندو آنها را شهید شدند ما با یکی از بچه دیگه آن هم نوجوان بودبا یک چیپ ارتشی آوردند به طرف شهر العماره وما فکر می کردیم ما دو نفر اسیر شدیم رفتیم آنجا وقتی دیدیم ۵۰ ۱نفر پا هاشون قطع، دست هاشون قطع، مجروح ،زخمی خیلی وحشت ناک بود عراقی ها و خبر نگارها ریخته بودندآنجا و آب می آوردند دم دهانمان و بعد آبها را می ریختند بهمان نمی دادند شکلات و میوه می آوردند دم دهانمان بهمان نمی دادند و فیلم می گرفتند و میفرستادند به کشور های خارج که نشان بدند ما اینجا با اسیرای ایرانی خوش رفتاری می کنیم و عده زیادی که پاهاشان قطع شده بود و دستاشان قطع شده بودند کنار من دو یا سه تاشون شهید شدند بعد با بنز خاور جنازه های شهید را پرت می کردند روی پل ها و می آمدند تا اینکه تاریک که شد دستانمان و چشمایمان را بستند و می انداختندما را ته لیفای چادر کشیده بود ،مثل یک گوسفند می ا نداختند روی سر و کله هم، گردن یکی زیر پای یکی دیگه و عده ای هم که زخمی بودند خیلی وحشتناک بود ، ما رابه طرف شهر العماره آوردند ،صدای بلند شد و دیدیم در آن منطقه یک مدرسه پسرانه ای و دخترانه بود پسرانه را خالی کرده بودند به صورت پادگانی برای خودشان و اطرافش نگهبان ها یی گذاشته بودند و اگر کلاس ها ظرفیت هر کلاس ۳۰ نفر بود آنها ۶۰ نفر راداخلش جا داده بودندواز دو طرف عراقی ها بودند هرکه از درلیفا که پیاده می شدند می زدند تا در کلاس ،دست می شکست ،چشم کور می شدو با پاهاشون می زدند داخل شکم اسیرا و به هیچ کس رحم نمی کردند .
تلخترین لحظه اسارت را بیان کنبد
آقای افروغ گفت : تلخترین خاطره لحظاتی بود که امام رحلت کرد ند و خبر دادند از رادیو عراق اعلام شد که امام مریض است و روز بعدش صبح ساعت ۷ اعلام کرد امام رحلت کردند و آن لحظات آنقدر به ما سخت گذشت و عراقی ها هم و خیلی هااز آنهایی که امام را می شناختند ناراحت بودندو اردوگاه ما تا چهل روز همه مریض بودند و یک هفته که اصلا چیزی نمی خوردند و تا اینکه مقام معظم رهبری وقتی رهبر شد یک کم دلهایمان آروم گرفت وگرنه خیلی سخت بود و تلخترین لحظات اسارتمان لحظه رحلت امام بود
شیرینترین لحظه اسارت را برایمان بگویید
شیرین ترین خاطره موقعی که اعلام کردندکه اسرا آزاد می شوند ،با نامه های که به صدام رد و بدل شده بود ،۶ مردادماه گفتند ،اسرا آزاد می شوندو شبی که ما آزاد شدیم ۳۰مرداد بود بعد شب در اردوگاه ، عراقی ها آمدندکارت های صلیب سرخ همه را گرفتند، بچه ها اشک شوق می ریختند و هم اینکه دل کندن از همدیگر برایمان سخت بود ۶ سال با هم بودیم چه قدر باهم انس داشتیم مریضی ها ،سختی ها ، گرسنگی ها و رنج هایمان باهم بود خیلی بچه ها هوای هم را داشتند خیلی خوب بو د،بارها می نشینم و می گویم ای کاش آزاد نشده بودم و ای کاش با همان حال اسارت مرده بودیم و به اندازه ۴ سال یا ۵ سال من روزه گرفتم در دو ران اسارتم .
آرزوی لحظه آزادیت چه بود
افروغ گفت :آرزویمان لحظه آزادی بیاییم خدمت مقام معظم رهبری و آقا را ببینیم و بالاخره هر کسی مادرشون را بیشتر از همه دوست داره من پدرم مرحوم شده بود اما مادرم بود برادرم شهید شده بود زمانی که من در جبهه بودم که درفروردین ۶۲ اسیر شدم برادرم ۵ ماه بعد در عملیات و الفجر ۳ روز ۱۶ مرداد سال ۶۲ شهید شده بود و دو بچه هم داشت برایم سخت بود انتظار داشتم ایشون بیایدبه استقبالم ولی لحظه ای آزادیمان خبر نداشیم برادرم شهید شده بعد متوجه شدم و یک برادر دیگرم همراه با برادر خانوم شهید به استقبالم آمدند .
آیا لحظه اسارت به کربلا رفتید:
مختار افروغ افزود :در سال ۶۷ به کربلارفتیم وقرارگاه عراقی گفتندتبلیغ و فیلم برداری جمهوری اسلامی ایران نکندو صبح زود، تاریک به نجف وکربلا بردند در اتوبوس ها با چشمان و دستان بسته در حرم امام حسین و ۵ دقیقه حرم ابو الفضل العباس و در ضریح چشم بسته دستانمان را باز کردندو زیارت کردیم و خیلی لحظه شیرینی بود تا چهل روز بچه ها اسیر شبانه روز گریه می کردند
خاطره ای از شکنجه های دوران اسارت را بیان کنید
آقای افروغ گفت :اردوگاه بروجرد به خاطر محرم در گیری شد و من الان هم از ناحیه کمر مشکل دارم درگیری شب تاسوی سال ۶۲ در موصل نمی گذاشتند روزه بخوانیم گارد ریاست عراق ریختند در اردو گاهها و آسایشگاه، در آسایشگاه هر آسایشگاهی ۲۰۰ نفر می ریختند داخل و بچه ها را حسابی می زدند و همان موقع سرباز پرید روی کمرم مهره های کمرم مشکل پیدا کردند و الان مشکل دارم،در گیری در مهرماه همان سال از موصل آوردند اردوگاه رمادی بندسوریه و اردن اردوگاه الانبار عراق می گویند و۶ ماه آنجا بودیم و با عراقی ها به خاطر صلوات و وعجل فرجهم در گیر شدخیلی اسرا رااذیت و آزار دادندو وضعیت اردوگاه را بهم ریختند و دوباره از آن اردوگاه به اردوگاه دیگری بردند،اردوگاه عراقی ها با اردوگاه جوانان ایرانی همیشه با هم در گیر بودند ایرانی ها می خواستند تبلیغ کنند برای جمهوری اسلامی ولی نمی گذاشتند خیلی وحشتناک بود
غذا های دوران اسارت برایمان بگویید
یک دیگ برنج برای ده نفر آنهم ظهر تا ظهر و شبها هم یک وقتی یه ذره آبخورشت می دادند که آبها از روغنها جدا می شد و گوشتهایی که ۲۰ سال از تاریخش گذشته بود،گوشت یخ زده و وحشتناک ،مثل کرم ،وکرم ها یخ زده بودندبه اندازه یک مشت دست غذا بهمان می دادند تا ما لاغر بشویم و نتوانیم حرکتی کنیم و بعد از این تا ۶ ماه بهمان هیچی نمی دادند برگهای درختها را می خوردیم هرچی در محوطه اردوگاه سبز میشد بچه ها از گرسنگی می خوردند و هیچ وقت ما چنین غذایی در این ۸ سال نخوردیم.
لحظه ورود به مرز ایران را بگویید
آقای افروغ گفت :وقتی که وارد مرز شدیم همه بچه ها خاک ایران را بوسیدندوسجده کردند بر خاک مقدس وطن وقتی که برای اولین بار عکس مقام معظم رهبری را دیدیم و بچه های سپاه را با آن معنویت و لباس فرم شان صدها بار سجده کردیم و بعضی ها بیهوش می شدند و چقدر گریه می کردند و باورمان نمی شد ماوارد خاک جمهوری اسلامی شدیم و از یک طرف ناراحت بودیم آن معنویت و دوست داشتن های دوره اسارت و از یک طرف خانواده و دوستان و رفیقان و خویشاوندان بعضی ها می گفتند پدر و مادرانمان و خیلی ها الان نیستند
سخن آخر
من مدیون خون شهدا و زحمات تلاش مردم و از مسئولین و انتظار دارم از کسانی که دست اندر کارند یک قانونی در سال۶۹ مجلس تصویب کرد که ما را به عنوان یک کارمندمجلس خطاب کردند برای آزاده ها یک هزینه ای در دوران اسارت مانند یک کارمند ۸ سال برای دولت کار می کند و یک مبلغی هم برایمان در نظر گرفته بودند ولی پرداخت نکردند و خیلی از این اسراء براثر آزارهای جنگی و مواد های شیمیایی از بین رفتند وما دوست داشتیم دولت این خدمت ما را به عنوان یک جنگ زده ،یک مهاجر افغانی حساب کنند ما با بقیه افراد هیچ فرقی نداشتیم و بالاخره یک امتیازی یک وامی برای یک انسان بیگانه ای بود، برای ما هم مثل یک فرد عادی همان است ،ما معامله با خدا کردیم و نمی خواهیم اجرمان را ضایع کنیم ولی خودشان قانونی تصویب کردند در سال ۶۹ولی متاسفانه در دولت احمدی نژاد ۲۰تومان پرداخت کردند دیگر نپرداختند و خیلی ها اعتراض کردندو لی نتیجه ای نداشت .