به گزارش “صبح رابر”؛ مرداد ماه سال ۱۳۴۳ در خانه محقر و عشایری مصیب کودکی به دنیا آمد که نامش را شهدوست نهادند، دوران کودکی را به همراه خانواده پنج نفره با مشکلات زندگی عشایری پشت سرگذاشت و در چهار سالگی مادرش را از دست داد. پدرش در سن شش سالگی او را به مکتب خانه فرستاد تا خلاء درس و مدرسه که ارمغان حکومت شاهنشاهی برای کودکان عشایر بود، خلل کمتری در پیشرفت شهدوست داشته باشد. فراگیری قرآن، پیشاپیش باعث انس او به قرآن تا پایان عمرش گردید.شهدوست دوشادوش پدر او را در زندگی عشایری یاری میکرد تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی و غائله کردستان، روح بیقرارش او را به این مناطق کشاند و سرانجام در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۹ در مصاف با گروههای ضد انقلاب در منطقه پیرانشهر پس از تحمل شکنجه هایی که آثار آن بر بدنش پیدا بود به فیض عظمای شهادت نائل آمد و اولین شهیدی بود که در روستای گنجان آرمید.
ماجرای اعلام شهادت شهید شهدوست از زبان شاهناز شمس الدینی
شاهناز( زن پدر شهید) میگوید: « من در خانه مشغول پختن نان بودم که پدر شهید وارد خانه شد خودش را به رادیوی داخل خانه رساند و آن را روشن کرد (در آن زمان تنها وسیله اطلاع از اخبار جنگ رادیو بوده است) بعد از مدتی از رادیو اعلام شد که هفت نفر از پاسداران کرمان در کردستان به شهادت رسیده اند اسامی هفت نفر اعلام میشود نفر چهارم شهدوست بوده است چهار روز بعد از شهادت شهدوست ماشین سپاه به خانه مصیب می آید و به او خبر ورود پیکر شهید میدهد که خود را برای مراسم تشییع شهید آماده کنند؛ شهید شهدوست اولین شهید روستا بودند جمعیت زیادی برای مراسم آمده بودند پیکر شهید در زمستان سال ۵۹ بر روی دوش مردم از رابر تا گنجان تشییع میشود و در روستای گنجان شهید آرام میگیرند.» شاهناز علاقه زیادی به شهدوست داشته است او رنج زیادی برای بزرگ کردنش کشیده و تنها امیدش این است که شهید در روز قیامت دستش را بگیرد.
یکی از آشنایان شهید تعریف میکند که عصرگاه یک روز درباره شهید سخنی به میان آمد شب در عالم خواب شهید شهدوست را دیدم در حالی که دستش در دست شاهناز بوده است.
شعری درباره شهید شهدوست شمس الدینی
چهل هفت اول ز مرداد بود که شهدوست آن شب به میلاد بود
مصیب پدر آن عشایر تبار بیبیناز هم مادر نامدار
به خواندن نوشتن به مکتب رسید به دامداری از کار و کسوت رسید
بسیج او به جیش خدا آمده چو مخلص چو بیادعا آمده
به جبهه به عشق دل آرام شد به عشق دلآرام، آرام شد
به عشق وصال رخ یار شد زغم خفته با عشق بیدار شد
به پنجاه و نه بیست شش ز دی گلوله چو باران شده پی ز پی
گلوله چو آتش اصابت نمود که شهدوست در دَم شهادت نمود
ز عطر جَنان مست و مدهوش گشت دل آرام چون دید بیهوش گشت
شهید و به رابر زپیکار شد به گنجان رسید و روان شاد شد
که آزاد رابر به شعر و سرود ز افلاک بر او سلام و درود
شاعر زرین کلاه