به گزارش “صبح رابر”؛ هنوز هم دوست ندارم او را دکتر بخوانم. همان «مهربانی» بهترین نام برای اوست پیشوندها و پسوندها و صفتها به این نام چیزی نمیافزاید. نخستین کسی است که با روپوش سفید دیدم. وقتی مریض میشدیم تا میشد با جوشانده گل زوفا و بومادران و ختمی و ضماد زردچوبه و پیه و تخم مرغ درمانش کرد، کسی سراغ دکتر نمیرفت. اصلاً پزشکی نبود که به او مراجعه کنیم.
میبایست منتظر میشدیم تا پنج شنبه و جمعه بیاید شاید «مهربانی» هم بیاید و ما بیماریها و دردهای تلنبار شده خود را پیش او ببریم. همه اعتقاد داشتند: «مهربانی، مرده را زنده میکند». هنوز هم پدر و مادر در کهن سالی اعتقادی که، به مسیحا نفس بودن «مهربانی» دارند به بهترین پزشکان متخصص ندارند.
تا دورترین نقاط برای درمان میرفت عشایر هم درد روی درد می گذاشتند تا گذار «مهربانی» به ییلاق آنها بیفتد و او میدانست که دردهای این مردم چیست؟ بعضی داروهای عمومی را همیشه همراه خود داشت. خود پزشک بود و خود پرستار و داروساز و راننده و مدیر و رئیس. از این سو هم مردم او را شریک زندگی خود میدانستند. دستمزدش – اگر قرار بود چیزی بدهند – مقداری روغن حیوانی یا جوجه ای بود که در خانه روستایی ها معمولاً همیشه پیدا می شد. مقداری کشک، چند عدد تخم مرغ، هر چه در بساط پیدا میشد، «مهربانی» هم سهمی از آن داشت.
با پدر هم سلام و علیکی داشت هرچند برای درمانگری او نیازی به آشنایی نبود. تا دوره نوجوانی هر وقت تا آستانه خطر مرگ، بیماری تاب و توانم را میبرید به سراغش رفته ام و دردهای مرا هم مثل همه مردم زادگاهم درمان کرده است.
چهار سال پیش از انقلاب ما عازم شهر شدیم. امکان درس خواندن در آنجا وجود نداشت. دنیای شهر با روستای ما خیلی تفاوت داشت. ما از آغاز تمدن و تاریخ آمده بودیم و سالهای افزایش قیمت نفت و درآمدهای سرشار دولتهای نفتی بود. شهرها به سرعت پوست می انداخت. اولین بار تابلو مطب پزشکانی را دیدم که دردها و بیماریها را بین خود تقسیم میکردند: متخصص داخلی، متخصص چشم، متخصص پوست و… «مهربانی» همه این تخصصها را داشت همه علوم عالم در وجود او یک جا جمع بود اما با این همه نسل ما می آموختیم که علوم را تقسیم کنیم حتی در حوزه علوم انسانی هم عصر «علامه های همه چیزدان» تمام شده بود تا چه رسد به علوم تجربی.
پدر و مادر و بعضی خویشاوندان حالا پایشان به کرمان باز شده بود. عوارض میان سالی و زحمات فراوانی معیشتی کم کم داشت آثار خود را نشان میداد. در این رفت و آمدها سری هم به بعضی پزشکان متخصص میزدند به هوای اینکه از این دردها رهایی یابند اما درد دست بردار نبود هر وقت درد به جانشان چنگ می انداخت، به حذاقت «مهربانی» بیشتر ایمان می آوردند زیرا معالجه او «آب بود روی آتش». معالجه طبیبان شهری برایشان سودمند نبود باز هم پنجشنبه ها و جمعه ها در انتظار «مهربانی» می ماندند تا او آنان را درمان کند.
حتی در دهه های بعد که دست تقدیر ما را به تهران پرتاب کرد در رفت و آمد پدر و مادر به تهران، آنان را نزد پزشکان حاذق م یبردیم، مادر به طبیبی متخصص – که درد مفاصل او را دردی کهنه و قدیم خواند – گفت: شماها به اندازه «مهربانی» از طبابت سر در نمی آوردید. درد کهنه کدام است؟ درد که کهنه و نو ندارد. پزشک معالج هم متحیر که «مهربانی» چیست و کیست و چه میداند، خطاب به مادر گفت: شما روستایی ها چند سالی یک بار به پزشک می روید و توقع دارید با یک بار دیدن و یک نسخه نوشتن همه دردهایتان درمان شود. او از عمق اعتماد مادر به علم «مهربانی» خبر نداشت.
اما برای من هم «مهربانی» معلمی بزرگ بود. او از هموطنان زردشتی بود. سالها بعد که در کرمان تابلو مطب او را کنار تابلو مطب برادرش کیخسرو دیدم دانستم که در خانواده آنان حداقل دو پزشک وجود دارد «گودرز» و «کیخسرو» – آن هم در سالهایی که پزشک شدن بسیار دشوار بود – . اما زرتشتیان به این علم بها میدادند و در دوره های بعد در درس ادبیات، در هنگام خواندن باب برزویه طبیب کلیله و دمنه این علاقه تاریخی در سیمای ادبیات برایم ظاهر شد و نام «گودرز» و «کیخسرو» در هنگام خواندن شاهنامه حکیم توس و در مطالعات دیگر در خصوص بیمارستان و دانشگاه جندی شاپور عهد ساسانی که طب آن روزگار در این محیط علمی به چهار زبان تدریس میشد، عقبه نهادهای علمی این رشته از علم را در آیین زردشتی خواندم و «مهربانی» برایم سیمای یک سنت علمی و اجتماعی را پیدا کرد.
زردشتی پاک نهاد پزشک ما با دختر مسلمانی از روستا ازدواج کرد. زمزمه های برخی متدینان مسلمان را در ذم این ازدواج، همان سالها میشنیدیم اما او چنان در ذهن و ضمیر مردم جای گرفته بود که این مذمتها به زودی فراموش شد و او فارغ از طعن طاعنانه هر روز بیشتر در دل مردم جا باز کرد. بعدها که به کرمان آمدم و فعالیت بیمارستان خداداد محرابیان را در کرمان دیدم، دریافتم که آنان در این حوزه جد و جهدی بلیغ دارند و «مهربانی» یکی از مجموعه پزشکانی است که در این حوزه برای تندرستی مردم میکوشند.
آنچه از او آموختم مدارا و رواداری بود. در ذهن جوینده نوجوان آن سالها که سخت به قرائتی متقشعانه از آیین مسلمانی پایبند بود، آیین زردشت و پیروان او جایی نداشتند اما «مهربانی» با «کردار نیک» توانسته بود درسی عمیق و تأثیرگذار به من بدهد. درسی که بعدها در گفت و گو با رهبران ادیان جهانی بیشتر به کارم آمد. به خصوص در این سالها که خشونت به نام دین، بخشی عمده از درگیریهای منطقه ما را در برگرفته، «مهربانی» برای من تبدیل به نماد یا نمونهای از همزیستی مسالم تآمیز دینی و انسانی است که در گفت و گو با رهبران ادیان و آیینهای جهان اعم از اسقفان کلیسای ارتدکس یا کاتولیک یا مانکهای بودایی و موبدان زردشتی و خاخامهای یهودی به کارم میآید. فکر میکنم «مهربانی» کلیدی است که به مدد آن میتوان گره از کار فروبسته مردم باز کرد. وقتی خبر باز کردن بخیه از صورت کودکی را به دلیل نداشتن پول میخوانم، به احترام «مهربانی» تمام قد م یایستم. او قهرمان عصر ماست. او البرت شوایتزر دوره ماست. قهرمانان همیشه از اعماق تاریخ نمی آیند. گاهی کنار ما و در همین نزدیکی هستند.
به او سلام میدهم. به فرزند برزویه طبیب که در روزگار ما کتاب «مهربانی» را همچون زمزمه مسحور کننده موبدی پاک اعتقاد برایمان میخواند و پژواک صدای آسمانی او هنوز در ذهن و ضمیرم طنین انداز است.
نویسنده:
قهرمان سلیمانی
معاون پژوهشی سازمان فرهنگ وارتباطات اسلامی