به گزارش ” صبح رابر”شاید امروز تصور این که یک دانشآموز ۱۱ ساله، سلاح برگیرد و در صحنهی جنگ حاضر شود، قابل درک و هضم نباشد. اما اینها واقعیتهایی هستند که در طول ۸ سال دفاع مقدس در جبهههای ما به وقوع پیوست.
وصف نوجوانانی که با دستکاری شناسنامهی خود و اصرار و التماس به پدر و مادر، برای دفاع از حریم ناموس و شرف و استقلال و اسلامیت نظام، عازم جبههها شدند، داستان و خیالپردازی نیست.
محسن رسایی جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس از جملهی این عزیزان است که در هنگامهی اعزام به جبهه تنها ۱۳ بهار از عمرش میگذشت. در مهرماه سال ۶۱ به جبهه اعزام شد .دارای سه فرزند می یاشد و در منطقه جزیره مجنون مجروح شدند. ۵۰ درصد جانباز شیمیایی می باشد.
او ۸۵ ماه در جبهه حضور داشت و ضمن شرکت در ۱۴ عملیات، ۸ بار مجروح شد و تا کنون ۲۵ بار در بیمارستان بستری گردیده و در حال حاضر با عوارض گازهای شیمیایی که چشم، ریه و دیگر اعضای بدن او را در بر گرفته، دست و پنجه نرم میکند. امروز کپسول اکسیژن، ماسک و داروهای مختلف همدم او هستند و در طول ماه نیز روزهای بسیاری را میهمان تخت بیمارستان میباشد. او خاطرات خود را از آن روزهای پر التهاب و نورانی چنین بیان میکند.
بنده خیلی کوچک بودم و هنگامی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم و از بسیج بردسیر در آذر ماه سال ۱۳۶۱اعزام شدم. در کرمان خیلی به من گیر دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم برای اولین مرتبه من را بردند گیلانغرب. نزدیک شهر یک پادگان بود. در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم. باز هر وقت گتر میزدم نصف جیب شلوارم میرفت داخل.
در محوطه پادگان قدم میزدم یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من، سلام کرد و گفت: چه طوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، میروم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است از او میخواهم دستور بدهد در جبهه بمانم. گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟
گفتم: قاسم سلیمانی میداند من بچهی عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمیگوید برگرد. در جواب من گفت: قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آن هم این که صبحها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی. در جوابش گفتم: قبول دارم.
وقت تحویل اسلحه شد، یک اسلحهی قنداقدار کلانش را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت: به ایشان یک اسلحهی تا شو بدهید.
موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شمارهای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ۳۶ برایش بخرید و مسئول تدارکات این کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند.
قبل از عملیات کربلای ۴ در منطقه اروند و نهر بلامه آموزش می دیدیم به طوری که بعضی وقتها از ۱۸ ساعت تا ۲۴ ساعت در آب بودیم . در حین آموزش شاید بیشتر از ۸۰ مرتبه از اروند عبور می کردیم و انواع آموزش ها را دیدیم وبچه های گردان تخریب شب ها نماز شب می خواندند و اصلا مسئله ای به نام ریا در کار نبود ، نماز شب مانند نماز جماعت برقرار بود .
قبل از عملیات و الفجر ۸ یکسیری آموزشها را در بهمن شیر تمرین می کردیم که خیلی فشرده و سخت بود . آب بهمن شیر تلخ و شور بود در آن شب طوفانی و امواج خروشان که تمام ستونها را به هم ریخت ، بچه ها همدیگر را گم کرده بودند . وقتی به ساحل دشمن رسیدیم ، اول باورمان نمی شد که این ساحل دشمن است . مسئول محور ما آقای باقریان بود . ایشان به بنده گفتند شما پهلوی همین موانع باشید ، بچه ها که محور را باز کردند با چراغ قوه به قایق ها علامت بدهید . بچه ها ی تخریب سیم خاردارها را بالا می گرفتند ، گردان از موانع عبور کرد و رفت . پشت سنگرهای عراقی موضع گرفت و آماده عملیات شد.همین که رمز عملیات گفته شد عراقی ها از چند سو مورد حمله قرار گرفتند که مجال کوچکترین مقاومتی به آن داده نشد.
عملیات والفجر با این همه بزرگی مانند یک مانور بود . اصلا احساس خطر نکردیم . گردانهای قایق سوار ،هدایت شدند و محور خیلی سریع باز شد . دشمن از لب ساحل اروند تا خط خودش ۲۳ ردیف سیم خاردار ، موانع ضد قایق ضد هاور کرافت کار گذاشته بود . با تعدادی از بچه ها ی تخریب از جمله شهید عبدالهی ؛ عسکری ؛ شهید مهدی توسن تصمیم گرفتیم یک محور گشاد باز کنیم .برای زدن پل شناور ۸ نفر از هشت طرف هرجه مانع بود در وسط میدان جمع کردیم و همانند یک خرمنی از انواع موانع با بکار گذاشتن اژدر بنگال زیر آنها و با صدای یا حسین یک انفجار بسیار بزرگ انجام و محور کاملا باز شد و پل شناور سریع نصب شد و لشکرهای طرفین از همین محور برای عبور استفاده می کردند . تمامی مجروحین و شهدا از همین محور به عقب انتقال یافتند و شهید مهدی توسن نقش بسزایی در راه اندازی این محور داشت او هم تخریب چی بود ، هم مجروح و شهید حمل می کرد و آنقدر بجه ها توسن و توسن گفته بودند که یک عراقی هم توسن را صدا زد وقتی از او سؤال کرد چکار دارید ؟ او چون فارسی نمی دانست نتوانست جواب بدهد ما فهمیدیم عراقی است و بچه ها گردان صبح زود او را اسیر کردند.
تجربه مقابله با گازهای شیمیایی را نداشتیم بنابراین وقتی عراق جزایر مجنون را بمب باران شیمیایی کرد صدمه زیاد ی دیدیم در مورخه ۲۸/۱۲/۱۳۶۲بعداظهر هواپیمای عراقی چند بار جزایر را بمباران کردند . یکی از راکت ها در چند متری سنگر تخریب به زمین آمد دود غلیظی در هوا پخش شد . کمی بعد بوی نامطبوعی در منطقه پیچید . ماسک های آموزشی را زدیم . دچار خفگی شدیم ؛چون درپوش فیلتر را برنداشتیم .
چند ساعت گذشت همه دور چاله ای که راکت ایجاد کرده بود حلقه زدیم .خوش حال بودیم که راکت جنگی نبود ؛که اگر بود تعداد زیادی مجروح و شهید می شدند.
شب از آب منبع خوردیم و شامی را که آلوده شد بود ،صرف کردیم ، ساعتی پس از شام گرفتاری ها شروع شد .
با سر گیچه و تهو ع و نهایتاً آبریزش چشم آغاز شد .بعد هم همه بالا آوردیم لخته های خون از دهانمان بیرون می آمد . در آخر روی بدنمان تاول ها پدیدار شدند و دیگر چیزی ندیدیم . وقتی عقب لندکروز سوار می شدم هنوز بی هوش نشده بودم . در یکی از بیمارستان ها ی تهران به هوش آمدم ( لقمان الدوله ) . چشمانم بسته بود و نمی توانستم حرف بزنم تا یک ماه مدام به هوش می آمدم و از هوش می رفتم . اندازه تاول ها گاهی به بزرگی یک هندوانه می رسید و وقتی می ترکید سوزش بیچاره کننده ای داشت . گاهی آب تاول را را با سرنگ بیرون می کشیدند . ابتدا صد نفر بودیم ؛هر شب تعدادی شهید می شدند و آمار مجروحین کم می شد از ۵ نفری که با هم ؛ هم اتاق بودیم ۴ نفر شهید شدند . هر صبح ملحفه به بدنم می چسپید و با همان وضع وارد وان می شدم .هر روز تاول ها ضد عفونی می شدند و می دانستم که باید سوزش ها را تحمل کنم .
قرار بود برای معالجه به آلمان اعزام شوم . روی تخت تا فرودگاه مهر آباد هم رفتم آن جا خبر رسید اکثر مجروحین شیمیایی اعزام به آلمان شهید شده اند ،پزشکی که مسئول اعزام بود ، آهسته گفت « رفتنیه ؛ فایده ای ندارد ، بر گردانید به بیمارستان » بعد از یک ماه چشم هایم را باز کردند . پرستار با تعجب به چشمم نگاه کرد . تعداد دیگری هم جمع شدند . سؤال های بی ربط شروع شد .
پرسیدم : چه خبره ؟! چه اتفاقی افناده ؟
دلداری ام دادند ، یکی گفت : شما رزمنده ها روحیه بالایی دارید ؛ می توانید تحمل کنید .
با ناراحتی گفت : چشمانت نمی بیند ؛ کور شدی .
تعجب کردم ؛ می دیدمش ؛ این را که گفتم او هم تعجب کرد . همه تعجب کردند گفت : ولی چشمانت بر اثر گازهای شیمیایی آبی شده اند.این از نظر پزشکی یعنی کور شدی . خنده ام گرفت ولی نتوانستم بخندم ،تمام بدنم می سوخت . گفتم : چشم هام آبی بودند قبل از این که شیمیایی بشم .
سه ماه و چند روز طول کشید بعضی وقت ها از پرستار می پرسیدم چه موقع می میرم ؟ به جای پاسخ دادن گریه می کرد . دهانم تاول زده بود و به سختی چند جمله ادا می کردم . بعد از سه ماه بدنم پوست تازه آورد ، و حدود ۳۰ سال هنوز آثار مواد شیمیایی بر روی بدنم چشم و ریه و پوست نمایان است و تا کنون چندین بار عمل کردم .