صدام پاتکی را آغاز کرد که جنگ در کمتر مواقعی به خود دیده بود. شهید کاظمی آن روز و سردار قاسم سلیمانی امروز تغییری به طرح عملیات دادند و رفتند به جنگ گارد ریاست جمهوری که صدام آن را فرماندهی می کرد. دو فرمانده لشکر زدند به تاریکی و رفتند سراغ جنگی سخت. آتش توپخانه و رگبار بسیجی ها که درهم آمیختند، دیگر صدام نمی توانست فریاد و تدبیر این دو فرمانده را بشنود. از درک باور ایرانی ها که محروم شد، پناه برد به انبوه ماشین جنگی که غرب و شرق به او داده بودند.
فراز و نشیب روزگارِ سیاست همیشه هم قابل اعتماد نیست. هر وقت صحبت از کربلای ۵ میشود، میرسیم آخر دنیای جنگ. ما که چیزی نداشتیم کسر بیاوریم. اول جنگ دست خالی زدیم به خط و هر چه داشتیم، از صدقه سر غنایم جنگی بود و کالای قاچاق دوره تحریم جدیتر از این روزگار.
عراق اما آخرخط درب و داغانی داشت. حتی غربی ها از بس کمکش کردند، خسته شدند. بعد که آمریکا از پشت پرده درآمد و وارد گود شد و… این همه پیچیدگی دشمن، عکس العمل تدبیرهایی است که بسیاری از مردم از آن بی خبرند و نمی دانیم چرا این جوانه های باور را با خودمان به شهر نیاوردیم.
باورتان می شود که جامانده های ما در جنگ بیشتر از غنایم ماست؟ بی علت نیست که گاهی اوقات در سیاست کسر می آوریم و می افتیم به مغلطه، غلو، تملق و دروغ. از دل مردم می جوشیم، اما مغرور و مست که شدیم، می شویم بر مردم.
برمی گردیم به قلب جنگ؛ به شلمچه، به شب های قدر کربلای ۵، به پنج ضلعی با دژهای تسلیم ناپذیر، کمی جلوتر، به کانال پرورش ماهی. کار به جایی رسیده بود که صدام خودش وارد شد و فرماندهی می کرد آن جبهه را.
بچه های جهاد پیله کرده بودند که در برابر ۳۰ تانک چراغ روشن در شب خاکریز بزنند. موحدخواه رفت جلو که بپای چند لودر و بلدوزرشود. نشسته بود کنج سنگر تا نفس تازه کند. از نجف آبادی هایی بود که عربی خوب می فهمید و گاه که خسته می شد، می رفت سروقت فرکانس ژنرال های عراقی. از گردان و تیپ رد شد تا رسید جایی که فکرش را هم نمی کرد، خودش بود «ها! ماهر، کجایی» این صدا با طمانینه بود، «قربان من همین اطرافم» دوباره آن صدا سوال کرد: «کجا، مثلا، پس کجاست آن ماهرعبدالرشید شجاع. نکنه ترسیدی؟» فرمانده سپاه سوم عراق به صدای صدام، مرد و زنده شد.
صدام که داشت با بی سیم ژنرال ها را کنترل می کرد، سوال تحقیر آمیز خود را این طور ادامه داد: «ماهر، دقیقا بگو کجایی؟» و سپس ماهر درحالی که صدایش می لرزید، پاسخ داد: «تنومه قربان» ـ تنومه ۲۰ کیلومتر با کانال پرورش ماهی فاصله داشت، ـ و صدام نیش خند زد.
موحدخواه کنجکاو شد و هیکل ۱۲۰ کیلویی خود را در سینه سنگر جابه جا کرد و رفت تو نخ مکالمات.
نوبت به صدام رسیده بود. «می دانی احمد کاظمی و قاسم سلیمانی کجا هستند؟» ـ اولی فرمانده لشکر نجف و دومی لشکر ثارالله ـ دو فرمانده چسبیده بودند به کانال ذوجی تا کار الحاق را یکسره کنند. موحدخواه به خود آمد و احساس خطر کرد. صدای انفجار گلوله های تانک و توپخانه بیشتر شد.
چشم انداخت به بولدوزرها که زیر نور نورافکن تانک ها خاکریز می زدند. گلوله های تانک بود که دور و اطراف آنان منفجر می شد. راننده ها کمی پس خوردند و کم کم خاکریز قوس گرفت و شد شکل عصا. بسیجی ها را هم می دید که در پناه همان خاکریز کج و کوله پناه می گرفتند. باز رفت سراغ صدام «ماهر، پاشو بیا جلو. بیا تو سنگر خودم. تو در کیلومتر ۲۰ کانالی و فرمانده لشکر های ایران در کیلومتر صفر. بدبختی، ماهر. لایق نشان ترسی، نه شجاعت؟» موحد خواه کانال را عوض کرد و رفت روی فرکانس احمد کاظمی که داشت می گفت: «از کانال که رد شدید، همون خاکریز عصایی رو بگیرید و بیاین جلو. تیر رسام منو که ببینین، پیدایم می کنین.» موحدخواه صدام را رها کرد و رفت تا رسید جایی که سه فرمانده تو سنگری یک متری روی خاک طرح عملیات را تکمیل می کردند.
گاه با انفجار گلوله ای که نزدیک شان منفجر می شد، سرشان را می دزدیدند. فرماندهی در نقطه صفر خط شکنان برای صدام شده بود یک حسرت. موحدخواه کنار دست احمد نشست و بی مقدمه گفت: «اگر برای صدام کار می کردی، الان یک ژنرال سه ستاره بودی، با چند نشان لیاقت.» و کاظمی نیشخندی زد و به تمسخر گفت: «خوشمزه، حالا چه وقت شوخیه. برو سر وقت خاکریز کج و کوله خودت.»
صدام پاتکی را آغاز کرد که جنگ در کمتر مواقعی به خود دیده بود. شهید کاظمی آن روز و سردار قاسم سلیمانی امروز تغییری به طرح عملیات دادند و رفتند به جنگ گارد ریاست جمهوری که صدام آن را فرماندهی می کرد. دو فرمانده لشکر زدند به تاریکی و رفتند سراغ جنگی سخت. آتش توپخانه و رگبار بسیجی ها که درهم آمیختند، دیگر صدام نمی توانست فریاد و تدبیر این دو فرمانده را بشنود. از درک باور ایرانی ها که محروم شد، پناه برد به انبوه ماشین جنگی که غرب و شرق به او داده بودند.
الحاق آن محور که با محور غرب نهر جاسم شکل گرفت، صدام از سماجت دست کشید و برگشت بغداد؛ اگر چه حس می کرد خودش هم از جنگ خسته شده و شاید هنگام عزیمت به بغداد آن صداهای عاشقانه احمد و قاسم را زمزمه می کرد، بلکه بفهمد چرا از رمز و راز پیروزی ایران سر در نمی آورد. جنگ که تمام شد، صدام گفت: «اگر روح الله و کربلا را از ایرانی ها می گرفتیم، یقینا بر آنان غلبه می کردیم.»
هفته قبل که اجتماع عظیمی رفته بودند مجلس ختم مادر بزرگوار همین سردار سلیمانی، بعد از قرائت حمد و سوره، لابی های جماعتی از لشکری و کشوری شروع شد. شاید بعضی ها هنوز پس لرزه حماسه سیاسی انتخابات را دنبال می کردند و شاید دنبال رد پای تدبیر بودند.
کاش حاج قاسم در معیت روح بلند مادر می گفت که در ایام جنگ، همان وقتی که رفته بودند زیر ذره بین صدام، اندیشه بلند و فکور او و شهید کاظمی چگونه شکل می گرفت. کاش از فرماندهی در محور صفر بیشتر حرف می زد و آن لابی های اجتماع چپ و راست کشوری و لشکری را به سمت آینده ای درخور شأن شهدا سوق می داد؛ آینده ای که خودش می داند در سوریه چگونه رقم خواهد خورد. این سیاست اعتدالی دکتر روحانی، چگونه صخره های پیچیده سیاست غرب را درخواهد نوردید. و اگر چنین نشود، چه می شود؟ سیاست را مهار نکنی، سیاست تو را به بند خواهد کشید. آری، رسم روزگار سیاست چنین است.
منبع: جام جم آنلاین