به گزارش ” صبح رابر ” شاید خیلی از فرزندان شهید برای پدرشهیدشان نامه می نویسند و دلتنگی ها و درد دل هایشان ،شادی و ناراحتی هایشان را با بابای شهیدشان در میان می گذارند پدرانی که از افتخار آفرینان جمهور اسلامی ایرانند ؛ نامه دو یارگار شهید از شهدای دهستان جواران :
نامه فاطمه فرزند شهید شعیب زمزم به پدرش:
به دلم برات شده بابام میاد ، بابام میاد ، امشب کبوتر م ، پر میزنم ، امشب بابام گفته که بهت سر می زنم . سلام بر پدارانی که سالهاست آنها را ندیده ایم ، سلام بر پدرانی که سالهاست درد هایمان را با آنها نجوا میکنیم ، باز فرصتی یافتیم تا درد دلی با پدرانمان داشته باشیم . خودتان میدانید . نامه نوشتن ، واستون چقدر سخته ، آخر خیلی سخته ، وقتی باید قبول کنیم این نامه ها هیچ وقت جوابی نداره ، امروز با همه وجود حس کردیم که دلتنگ و عزادار پدرانمونیم ، از وقتی که شما رفتین بار غم رو دوشمان سنگینی میکنه ، تحمل روزهایی که بدون شما می گذره خیلی سخته ، می بینید چقدر غمگینم ، چرا به حال و روزهایمان دلسوزی نمی کنید ، چرا دیگه به خوابمان نمیاین ، دلمان برای بودنتان تنگ شده ، اما تنها قاب عکس شما مرحم مجروح دل ماست ، ما می خواهیم کلمه بابا را به زبان بیاوریم ، می خواهیم وقتی سر مزارتان میاییم صدایتان بزنیم از روزهایی برایتان بگیم که می خواستیم لبخند بزنیم اما توان لبخند زدن بر لب هایمان نبود ، سالهاست در حسرت شنیدن صدای پدرانمان شبها را به صبح می رسانیم ، راستی آن روزها یادتونه ، آخرین روزهایی که از کنارمان می رفتین ، آن روز توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم ، آن روز حال عجیبی داشتیم ،گرچه کوچک بودیم اما هنوز بی قراری ها یادمونه ، هنوز هم غربت رفتن تون خاطره ها مونده ، چقدر سخت بود آن لحظه ، چه سنگین می گذشت آن دقایق آخر ، به راستی توان جدا شدن از آغوشتان نبود ، شاید می دانستیم آخرین بار خواهد بود ، نازهای شیرین ما را خریدار بودی ، چشم در چشم هم و در آغوش هم می گریستیم ، درون هر دویمان غوغایی بود ،مادرانمان آن لحظه ما را در آغوش می کشیدند که بابا ها دوباره بر می گردن ، اما شاید باید می رفتید ، تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزید ، شما باید می رفتید ، چرا که فرشتگان مهیّای آمدنتان شده بودند ، بالاخره به سختی ما را از آغوشتان جدا کردید و به مادرانمان سپردید ، تا آخر کوچه ما نظاره گرتان بودیم ، شما لحظه لحظه که دورتر می شدید ما لحظه به لحظه به غربت تنهایمان نزدیک تر می شدیم .
نامه قاسم فرزند شهید ابوذر زمزم به پدرش :
سلام پدر جان ! پدر می دانم که زند ه هستی و نزد خدایت روزی می خوری می دانم که هنگام شهادت ، امام حسین (ع) به استقبالت آمد ، امام زمان (ع) نیز سرت را به دامان گرفت .
پدر عزیزم ، زمانی که به شهادت رسیدی من هنوز پا به دنیا نگذاشته بودم ، از خصوصیات شما اقوام و مادرم برایم توضیح می دهند که شما چگونه بودید . اما حالا پدر جان گر چه در کنارم نیستی اما حضورت را احساس می کنم و غم دوریت برایم سخت است . اگر در کنارم بودی مونس دلم بودی و غم دل با تو می گفتم . می دانم شما پدر عزیزم چقدر مشکلات زندگی طاقت فرسای عشایری و رنج بی مادری را تحمل کردی و در آخر ، در عنفوان جوانی با این حال که بیشتر از یک سال از زندگی مشترک تو و مادر نمی گذشت و خداوند من را به شما داد پاسخ به ندای رهبر و دفاع از دین و میهنت را بر علایق زندگی مادی حتی یکبار دیدار فرزندت ترجیح دادی .
پدر جان تو افتخار و سر بلند ی را برای من به یادگار گذاشتی و چگونه زیستن ، آری پدر ! من می مانم تا از بهترین ها باشم تا با تلاش و کوشش ، راه سرخ و والای تو را پاسداری کنم . پدر جان ! حالا در پناه لطف مادر به حقیقت فکر می کنم کسی هم جز خدا نمی داند که دوری تو با دلم چه می کند و زمانی که با مادرم صحبت می کنم از مشکلات عشایری ( ییلاق و قشلاق ) و رنج بی مادری شما صحبت می کند و از مشکلات خودش بعد از شهادت شما برایم می گوید درس می گیرم ، درسی که تنها اشک است و فهرست دروس آن ؛ جهاد ؛ بزرگی ؛ ایمان ؛ صداقت ؛ شهادت ؛ گذشت و…
و عموهایم نیز گاهی اوقات که دلتنگ تو می شوند از شما داستان هایی را نقل می کنند و قصه اش تکلیف جداگانه ای برایم می شود پدر جان می گویند با بهترین اخلاص ، صبر و پایداری ایمان و تقوا و اخلاص به شهادت رسیدی . شهادتت مبارک .