پایگاه اطلاع رسانی صبح رابر

17:40:25 - چهارشنبه 15 آبان 1392
داغ کن - کلوب دات کام Balatarin اشتراک گذاری در فیس بوک تویت کردن این مطلب
بسته عاشورایی یزد رسا
در ایام محرم بسته عاشورایی یزد رسا با بخش های مختلف و به صورت روزانه شامل روزشمار وقایع کربلا، مداحی و … را تقدیم مخاطبین خود خواهد کرد. به گزارش ” صبح رابر” به نقل از  یزد رسا؛ با فرا رسیدن ماه عزای سالار و سرور شهیدان عالم حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بسته عاشورایی یزد رسا با […]

در ایام محرم بسته عاشورایی یزد رسا با بخش های مختلف و به صورت روزانه شامل روزشمار وقایع کربلا، مداحی و … را تقدیم مخاطبین خود خواهد کرد.

به گزارش ” صبح رابر” به نقل از  یزد رسا؛ با فرا رسیدن ماه عزای سالار و سرور شهیدان عالم حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بسته عاشورایی یزد رسا با بخش های مختلف و به صورت روزانه شامل روزشمار وقایع کربلا، دانلود مداحی، پخش زنده و … را تقدیم مخاطبین خود خواهد کرد.

نوحه”ابری به بارش آمد و بگریست زار زار” با صدای محمود کریمی

لینک دانلود مداحی

 

پخش زنده و مستقیم حرم مظهر حضرت امام حسین (ع)

1379428822karbala-haram

پخش زنده و مستقیم حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع)

حرم حضرت ابوالفضل

رسیدن جناب مسلم به کوفه و کیفیت بیعت مردم

 حضرت امام حسین علیه السلام جواب نامه‌های کوفیان را نوشت و مسلم بن عقیل را فرمان داد تا به سمت کوفه سفر نماید و آن نامه را به کوفیان برساند. اکنون، بدانکه جناب مسلم حسب الامر آن حضرت مهیای کوفه شد، پس آن حضرت را وداع کرده از مکه بیرون شد (موافق بعضی کلمات مسلم نیمه شهر رمضان از مکه بیرون شد و پنجم شوال در کوفه وارد شد) و طی منازل کرده تا به مدینه رفت و در مسجد مدینه نماز کرد و حضرت رسالت صلی الله علیه و آله را زیارت کرده به خانه خود رفت و اهل عشیرت خود را دیدار کرده و وداع آنها نموده و با دو دلیل از قبیله قیس متوجه کوفه شد. ایشان راه را گم کرده و آبی که با خود برداشته بودند به آخر رسید و تشنگی برایشان غلبه کرده تا آنکه آن دو دلیل هلاک شدند و جناب مسلم به مشقت بسیار خود را در قریه مضیق به آب رسانید و از آنجا نامه‌ای در بیان حال خود و استعفاء از سفر کوفه برای جناب امام حسین علیه السلام نوشت و به همراهی قیس بن مُسْهِر برای آن حضرت فرستاد حضرت استعفای او را قبول نفرموده و او را امر به رفتن کوفه نمود.

چون نامه حضرت به مسلم رسید به تعجیل به سمت کوفه روانه شد تا آنکه به کوفه رسید و در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی که معروف بود به خانه سالم بن مسیب نزول اجلال فرمود به روایت طبری بر مسلم بن عوسجه نازل شد و مردم کوفه از استماع قدوم مسلم اظهار مسرت و خوشحالی نمودند و فوج فوج به خدمت آن حضرت می‌آمدند و آن جناب نامه امام حسین علیه السلام را برای هر جماعتی از ایشان می‌خواند و ایشان از استماع کلمات نامه گریه می‌کردند و بیعت می‌نمودند.

6eea3bddeec8a37347ef2063e9d471651

در تاریخ طبری است که میان آن جماعت عابس بن ابی شبیب شاکری ره بود برخاست و حمد و ثنای الهی به جای آورد و گفت: اما بعدا پس من خبر می‌دهم شما را از مردم و نمی‌دانم چه در دل ایشان است و مغرور نمی‌سازم شما را با ایشان به خدا سوگند که من خبر می‌دهم شما را از آنچه توطین نفس کرده‌ام بر آن، به خدا قسم که جواب دهم شما را هرگاه مرا بخوانید و کارزار خواهم کرد البته با دشمنان شما و پیوسته در یاری شما شمشیر بزنم تا خدا را ملاقات کنم و مزد خود نخواهم مگر از خدا.

پس حبیب بن مظاهر برخاست و گفت خدا ترا رحمت کند ای عابس همانا آنچه در دل داشتی به مختصر قولی ادا کردی، پس حبیب گفت قسم به خداوندی که نیست جز او خداوند به حق من نیز مثل عابس و بر همان عزمم.

پس حنفی برخاست (ظاهراُ مراد سعید بن عبدالله حنفی است) و مثل این بگفت.

1_73711006782171403235

شیخ مفید (ره) و دیگران گفته‌اند که بر دست مسلم هیجده هزار نفر از اهل کوفه به شرف بیعت آن حضرت سرافراز گردیدند و در این وقت مسلم نوشت به سوی آن حضرت که تاکنون هیجده هزار نفر به بیعت شما درآمده‌اند اگر متوجه این صوب گردید مناسب است.

چون خبر مسلم و بیعت کوفیان در کوفه منتشر شد نعمان بن بشیر که از جانب معاویه و یزید در کوفه والی بود مردم را تهدید و توعید نمود که از مسلم دست کشیده و به خدمتش رفت و آمد ننمایند مردم کلام او را وقعی ننهادند و به سمع اطاعت نشیندند.

عبدالله بن مسلم بن ربیعه که هواخواه بنی امیه بود چون ضعف نعمان را مشاهده نمود نامه به یزید نوشت مشتمل بر اخبار آمدن مسلم به کوفه و بیعت کوفیان و سعایت در امر نعمان و خواستن والی مقتدری غیر از آن و ابن سعد و دیگران نیز چنین نامه نوشتند و یزید را بر وقایع کوفه اخبار دادند.

چون این مطالب گوشزد یزید پلید گردید به صواب دید سرجون که در شمار عبید معاویه بود لکن به مرتبه بلند نزد معاویه و یزید رسیده بود چنان صلاح دید که علاوه بر امارت بصره حکومت کوفه را نیز به عهده عبیدالله بن زیاد واگذارد و اصلاح اینگونه وقایع را از وی بخواهد. پس نامه نوشت به سوی عبیدالله بن زیاد که در آن وقت والی بصره بود، بدین مضمون: که یابن زیاد شیعیان من از مردم کوفه مرا نامه نوشتند و آگهی دادند که پسر عقیل وارد کوفه گشته و لشکر برای حسین جمع می‌کند چون نامه من به تو رسید بی‌تابی به جانب کوفه کوچ کن و ابن عقیل را بهر حیله که مقدور باشد به دست آورده و در بندش کن یا اینکه او را به قتل رسان و یا از کوفه بیرونش کن.

aghil2

چون نامه یزید به ابن زیاد پلید رسید همانوقت تهیه سفر کوفه دید، عثمان برادر خود را در بصره نایب الحکومه‌ خویش نمود. و روز دیگر با مسلم بن عمرو باهلی و شریک بن اعور حارثی و حشم و اهل بیت خود به سمت کوفه روانه شد چون نزدیک کوفه رسید صبر کرد تا هوا تاریک شود آنگاه داخل شهر شد در حالتی که عمامه سیاه بر سر نهاده و دهان خود را بسته بود، و مردم کوفه چون منتظر قدوم امام مظلوم بودند در شبی که ابن زیاد داخل کوفه می‌شد گمان کردند که آن حضرت است که به کوفه تشریف آورده اظهار فرح و شادی می‌کردند و پیوسته بر او سلام می‌کردند و مرحبا می‌گفتند و آن ملعون را به واسطه تاریکی و تغییر هیئت نمی‌شناختند تا آنکه از کثرت جمعیت مسلم بن عمرو به غضب در آمد و بانگ زد بر ایشان و گفت دور شوید ای مردم که این عبیدالله بن زیاد است پس مردم متفرق شدند و آن ملعون خود را به قصر الاماره رسانید و داخل قصر شد و آن شب را بیتوته نمود.

 

چون روز دیگر شد مردم را آگهی داد که جمع شوند آنگاه بر منبر رفت و خطبه خواند و کوفیان را تهویل و تهدید نمود و از معصیت سلطان ایشان را سخت بترسانید و در اطاعت یزید ایشان را وعده جایزه و احسان داد آنگاه از منبر فرود آمد و رؤساء قبائل و محلات را طلبید و مبالغه و تاکید نمود که هر که را گمان برید که در مقام خلاف و نفاق است با یزید، نام او را نوشته و بر من عرضه دارید، و اگر در این امر توانی و سستی کنید خون و مال شما بر من حلال خواهد گردید.

و به روایت طبری و ابوالفرج چون مسلم داخل باب خانه هانی شد پیغام فرستاد برای او که بیرون بیا مرا با تو کاریست چون هانی بیرون آمد مسلم فرمود که من به نزد تو آمده‌ام که مرا پناه دهی و میهمان خود گردانی هانی پاسخش داد که مرا به امر سختی تکلیف کردی و اگر نبود ملاحظه آنکه داخل خانه من شدی و اعتماد بر من نمودی دوست می‌داشتم که از من منصرف شوی لکن الحال غیرت من نگذارد که ترا از دست دهم و ترا از خانه خویش بیرون کنم داخل شود پس مسلم داخل خانه هانی شد.

و به روایت سابقه چون مسلم داخل هانی شد شیعیان در پنهانی به خدمت آن جناب می‌رفتند و با او بیعت می کردند و از هر که بیعت می‌گرفت او را سوگند می‌داد که افشای راز ننماید، و پیوسته کار بدین منوال بود تا آنکه به روایت ابن شهر آشوب بیست و پنج هزار تن با او بیعت کردند و ابن زیاد نمی‌دانست که مسلم در کجا است و بدین جهت جاسوس قرار داده بود که بر احوال مسلم اطلاع یابند تا آنکه به تدبیر و حیل به واسطه غلام خود معقل مطلع شد که آن جناب در خانه هانی است. و معقل هر روز به خدمت مسلم می‌رفت و بر خفایای احوال شیعیان آگهی می‌یافت و بابن زیاد خبر می‌داد و چون هانی از عبیدالله بن زیاد متوهم بود تعارض نمود و به بهانه بیماری به مجلس ابن زیاد حاضر نمی‌شد.

روزی ابن زیاد محمد بن اشعث و اسماء خارجه و عمرو بن الحجاج پدر زن هانی را طلبید و گفت چه باعث شده که هانی نزد من نمی‌آید گفتند سبب را ندانیم جز آنکه می‌گویند او بیمار است، گفت شنیده‌ام که او خوب شده و از خانه بیرون می‌آید و در در خانه خود می‌نشیند و اگر بدانم که او مریض است به عیادت او خواهم رفت اینکن شما بشتابید به نزد هانی و او را تکلیف کنید که به مجلس من بیاید و حقوق واجبه مرا تضییع ننماید، همانا من دوست ندارم که میان من و هانی که از اشراف عربست غبار کدورتی مرتفع گردد.

پس ایشان نزد هانی رفتند و او را بهر نحوی که بود به سمت منزل ابن زیاد حرکت دادند، هانی در بین راه به اسماء گفت ای پسر برادر من از ابن زیاد خائف و بیمناکم، اسماء گفت مترس زیرا که او بدی با تو در خاطر ندارد و او را تسلی می‌داد تا آنکه هانی را به مجلس آن ملعون درآوردند به مکر و خدعه و تزویر وحیله بیاوردند آن شیخ قبیله را چون نظر عبیدالله بهانی افتاد گفت: اَتتکَ بخائنٍ رجلاهُ، مراد آنکه به پای خود به سوی مرگ آمدی پس با او شروع کرد به عتاب و خطاب که ای هانی این چه فتنه‌ایست که در خانه خود بر پا کرده‌ای و با یزید در مقام خیانت برآمده‌ای و مسلم بن عقیل را در خانه خود جای داده‌ای و لشکر و سلاح برای او جمع می‌کنی و گمان می‌کنی که این مطالب بر ما پنهان و مخفی خواهد ماند.

13780-50840

هانی انکار کرد پس ابن زیاد معقل را که بر خفایای حال هانی و مسلم بن عقیل مطلع بود طلبید چون نظر هانی بر معقل افتاد دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده و آن لعین را بر اسرار ایشان آگاه کرده و دیگر نتوانست انکار کند.

لاجرم گفت به خدا سوگند که من مسلم را نطلبیده‌ام و به خانه نیاورده‌ام بلکه به جبر به خانه من آمده و پناه طلبید و من حیا کردم که او را از خانه خود بیرون کنم اکنون مرا مرخص کن تا بروم و او را از خانه خود بیرون کنم تا هر کجا که خواهد برود و از پس آن به نزد تو برگردم و اگر خواسته باشی رهنی به تو بسپارم که نزد تو باشد تا مطمئن باشی به برگشتن من به نزد تو ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو بر ندارم تا او را به نزد من حاضر گردانی، هانی گفت به خدا سوگند هرگز نخواهد شد، من دخیل و میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل آوری؟ و ابن زیاد مبالغه می کرد در آوردن، و او مضایقه می‌کرد.

پس چون سخن میان ایشان به طول انجامید مسلم بن عمرو باهلی برخاست و گفت ایها الامیر بگذار تا من در خلوت با او سخن گویم و دست او را گرفته به کنار قصر برد و در مکانی نشستند که ابن زیاد ایشان را می‌دید و کلام ایشان را می‌شنید، پس مسلم بن عمرو گفت ای هانی ترا به خدا سوگند می‌دهم که خود را به کشتن مده و عشیره و قبیله خود را در بلا میفکن، میان مسلم و ابن زیاد و یزید رابطه قرابت و خویشی است او را نخواهند کشت، هانی گفت به خدا سوگند که این ننگ را بر خود نمی‌پسندم که میهمان خود را که رسول فرزند رسول خداست بدست دشمن دهم و حال آنکه من تندرست و توانا باشم و اعوان و یاوران من فراوان باشند به خدا سوگند اگر هیچ یاور نداشته باشم مسلم را باو وا نخواهم گذاشت تا آنکه کشته شوم.

ابن زیاد چون این سخنان را بشنید هانی را به نزد خود طلبید چون او را به نزدیک او بردند هانی را تهدید کرد و گفت به خدا سوگند که اگر در این وقت مسلم را حاضر نکنی فرمان دهم که سر از تنت بردارند، هانی گفت ترا چنین قوت و قدرت نیست که مرا گردن زنی چه اگر پیرامون این اندیشه گردی در زمان سرای تو را با شمشیرهای برهنه حصار دهند و ترا به دست طایفه مذحج کیفر فرمایند، و چنان گمان می‌کرد که قوم و قبیله او با او همراهی دارند و در حمایت او سستی نمی‌نمایند، ابن زیاد گفت والهفاه عَلَیْکَ اَبِاالْبارِقَهِ تُخَوِفُنی گفت مرا به شمشیرهای کشیده می‌ترسانی پس امر کرد که هانی را نزدیک او آوردند. پس به آن چوب که در دست داشت بر رو و بینی او بسیار زد تا بینی هانی شکست و خون بر جامه‌های او جاری شد و گوشت صورت او فرو ریخت تا چندانکه آن چوب شکست و هانی دلیری کرده دست زد به قائمه شمشیر یکی از اعوانی که در خدمت ابن زیاد بود و خواست آن شمشیر را به ابن زیاد بکشد آن مرد طرف دیگر آن تیغ را گرفت و مانع شد ه هانی تیغ براند، ابن زیاد که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانی را بگیرید و بر زمین بکشید و ببرید، غلامان او را بگرفتند و کشیدند و در اطاقی از بیوت خانه‌اش افکندند و در بر او بستند، چون اسماء بن خارجه و به روایت شیخ مفید حسان بن اسماء این حالت را مشاهده کرد روی به ابن زیاد آورد و گفت تو ما را امر کردی و رفتیم و این مرد را به حیله آوردیم اکنون با او غدر نموده این نحو رفتار می‌نمائی ابن زیاد از کلام او در غضب شد و امر کرد که او را مشت بر سینه زدند و به ضرب مشت و سیلی او را نشانیدند، و در این وقت محمد بن الاشعث برخاست و گفت امیر مؤدَب ما است آنچه خواهد بکند ما به کرده‌ او راضی می‌باشیم.

پس خبر به عمرو بن حجاج رسید که هانی کشته گشته، عمرو قبیله مذحج را جمع کرد و قصرالاماره آن لعین را احاطه کرد و فریاد زد که منم عمروبن حجاج اینک شجاعان قبیله مذحج جمع شدند و طلب خون هانی می‌نمایند ابن زیاد متوهم شد، شریح قاضی را فرمان کرد که به نزد هانی رو و او را دیدار کن آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است و کشته نگشته است.

شریح چون به نزد هانی رفت دید که خون از روی او جاریست و می‌گوید کجایند قبیله و خویشان من اگر ده نفر از ایشان را به قصر درآیند مرا از چنگ ابن زیاد برهانند. پس شریح از نزد هانی بیرون شد و مردم را آگهی داد که هانی زنده است و خبر قتل او دروغ بوده، و چون خبر هانی به جانب مسلم رسید امر کرد که در میان اصحاب خود ندا کنند که بیرون آئید از برای قتال بی‌وفایان کوفه چون صدای منادی را شنیدند بر در خانه هانی جمع شدند مسلم بیرون آمد برای هر قبیله علمی ترتیب داد در اندکی وقتی مسجد و بازار پر شد از اصحاب او و کار بر ابن زیاد تنگ شد و زیاده از پنجاه نفر در دارالاماره با او نبودند و بعضی از یاوران او که بیرون بودند راهی نمی‌یافتند که به نزد او روند پس اصحاب مسلم قصرالاماره را در میان گرفتند و سنگ افکندند و بر ابن زیاد و مادرش دشنام می‌راند ابن زیاد چون شورش کوفیان را دید کثیر بن شهاب را به نزد خود طلبید و گفت ترا در قبیله مذحج، دوستان بسیار است از دارالاماره بیرون شو با هر که ترا اطاعت نماید از مدحج مردم را از عقوبت یزید و سوء عاقبت حرب شدید بترسانید و در معاونت مسلم ایشان را سست گردانید، و محمد بن اشعث را فرستاد که دوستان خود را از قبیله کنده در نزد خود جمع کند و رایت امان بگشاید و ندا کند که هر که در تحت این رایت در آید به جان و مال و عرض در امان باشد.

و همچنین قعقاع ذهلی و شبث بن ربعی و حجاربن الجبر و شمرذی الجوشن را برای فریب دادن آن بیوفایان غدار بیرون فرستاد. پس محمد بن اشعث علمی بلند کرد و جمعی بر گرد آن جمع شدند و آن گروه دیگر به وساوس شیطانی مردم را از موافقت مسلم پشیمان می‌کردند و جمعیت ایشان را به تفرق مبدل می‌گردانیدند تا آنکه گروه بسیار از آن غداران را گرد آوردند و از راه عقب قصر بدرالاماره درآمدند.

و چون ابن زیاد کثرتی در اتباع خود مشاهده کرد علمی برای شبث بن ربعی ترتیب داد و او را با گروهی از منافقان بیرون فرستاد و اشراف کوفه و بزرگان قبایل را امر کرد که بر بام قصر برآمده و اتباع مسلم رانداکردند که ای گروه بر خود رحم کنید و پراکنده شوید که اینک لشکرهای شام می‌رسند و شما را تاب ایشان نیست و اگر اطاعت کنید امیر متعهد شده است که عذر شما را از یزید بخواهد و عطاهای شما را مضاعف گرداند، و سوگند یاد کرده است که اگر متفرق نشوید چون لشکرهای شام برسند مردان شما را به قتل آورند و بی‌گناه را به جای گناهکار بکشند و زنان و فرزندان شما بر اهل شما قسمت شود. و کثیر بن شهاب و اشراف که با ابن زیاد بودند و نیز از این نحو کلمات مردم را تخویف و انذار می‌دادند تا آنکه نزدیک شد غروب آفتاب، مردم کوفه را این سخنان وحشت آمیز دهشت انگیز شد بنای نفاق و تفرق نهادند.

 حرکت امام حسین (ع) از مکه به سمت کوفه

AmirHossein222_14080111
دو دلیل خروج امام حسین (ع) از مکه:

چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام در سوّم ماه شعبان سال شصتم از هجرت از بیم آسیب مخالفان مکه معظمه را به نور قدوم خود منور گردانیده در بقیه آن ماه و رمضان و شوال و ذی القعده در آن بلده محترمه به عبادت حق تعالی قیام داشت و در آن مدت جمعی از شیعیان از اهل حجاز و بصره نزد آن حضرت جمع شدند، و چون ماه ذی الحجه درآمد حضرت احرام به حج بستند، و چون روز ترویه یعنی هشتم ذی الحجه شد عمروبن سعید بن العاص با جماعت بسیاری به بهانه حج به مکه آمدند، و از جانب یزید مأمور بودند که آن حضرت را گرفته به نزد او برند یا آن جناب را به قتل رسانند.
حضرت چون بر مکنون ضمیر ایشان مطلع بود احرام حج به عمره عدول نموده و طواف خانه و سعی مابین صفا و مروه به جا آورد و در همان روز متوجه عراق گردید .

ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است: در شبی که حضرت سیدالشهداء علیه السلام عازم بود که صباح آن از مکه بیرون رود محمد بن حنفیه به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد ای برادر همانا اهل کوفه کسانی هستند که دانسته چگونه با پدر و برادر تو غدر کردند و مکر نمودند من می‌ترسم که با شما نیز چنین کنند، پس اگر رأی شریفت قرار گیرد که در مکه بمانی که حرم خدا است عزیز و مکرم خواهی بود و کسی معترض جناب تو نخواهد شد، حضرت فرمود ای برادر من می‌ترسم که یزید مرا در مکه ناگهان شهید گرداند و به این سبب حرمت این خانه محترم ضایع گردد.

محمد گفت اگر چنین است پس به جانب یمن برو یا متوجه بادیه شو که کسی بر تو دست نیابد، حضرت فرمود که در این باب فکری کنم. چون هنگام سحر شد حضرت از مکه حرکت فرمود، چون خبر به محمد رسید بیتابانه آمد و مهار ناقه آن حضرت را گرفت عرض کرد ای برادر به من وعده نکردی در آن عرضی که دیشب کردم تأمل کنی فرمود بلی، عرض کرد پس چه باعث شد شما را که به این شتاب از مکه بیرون روی فرمود که چون از نزدم رفتی پیغمبر صلی الله علیه و آله نزد من آمد و فرمود که ای حسین بیرون رو همانا خدا خواسته که ترا کشته راه خود ببیند، محمد گفت:

اِنّآ للهِ وَ اِنّا اِلّیهِ راجِعُونَ به عزم شهادت می‌روی پس چرا این زنها را با خود می‌بری فرمود که خدا خواسته آنها را اسیر ببیند پس محمد با دل بریان و دیده گریان آن حضرت را وداع کرده برگشت.

و موافق روایات معتبره هر یک از عبادله آمدند و آن حضرت را از حرکت کردن به سمت عراق منع می‌کردند و مبالغه در ترک آن سفر می‌نمودند حضرت هر کدام را جوابی داده و وداع کردند و برگشتند.

و بالجمله چون حضرت امام حسین علیه السلام از مکه بیرون رفت عمرو بن سعید بن العاص برادر خود یحیی را با جماعتی فرستاد که آن حضرت را از رفتن مانع شود، چون به آن حضرت رسیدند عرض کردند کجا می‌روید برگردید به جانب مکه حضرت قبول برگشتن نکرد و ایشان ممانعت می‌کردند از رفتن آن حضرت، و پیش از آنکه کار به مقاتله منتهی شود دست برداشتند و برگشتند و حضرت روانه شد، و چون به منزل تنعیم رسید شترهای چند دید که بار آنها هدیه چند بود که عامل یمن برای یزید فرستاده بود، حضرت بارهای ایشان را گرفت زیرا که حکم امور مسلمین با امام زمان است و آن حضرت به آنها احق است آنها را تصرف نموده و با شتربانان فرمود که هر که با ما به جانب عراق می‌آید کرایه او را تمام می‌دهیم و با او احسان می‌کنیم و هر که نمی‌خواهد بیاید او را مجبور به آمدن نمی‌کنیم کرایه تا این مقدار راه را به او می‌دهیم پس بعضی قبول کرده با آن حضرت رفتند و بعضی مفارقت اختیار کردند.

نامه امام حسین برا ی کوفیان :

و شیخ مفید روایت کرده که چون خبر توجه امام حسین علیه السلام بابن زیاد رسید حصین ابن نمیر را با لشکر انبوه بر سر راه آن حضرت به قادسیه فرستاد و از قادسیه تا خفان و تا قطقطانیه از لشکر ضلالت اثر خود پر کرد و مردم را اعلام کرد که حسین (ع) متوجه عراق شده است تا مطلع باشند پس حضرت از ذات عرق حرکت کرد به حاجر (براء مهمله که موضعی است از بطن الرمه) رسید، پس قیس بن مسهر صیداوی و به روایتی عبدالله بن یقطر برادر رضاعی خود را به رسالت به جانب کوفه فرستاد و هنوز خبر شهادت جناب مسلم ره به آن حضرت نرسیده بود و نامه‌ای به اهل کوفه قلمی فرمود بدین مضمون.

بسم الله الرحمن الرحیم
این نامه ‌ایست از حسین بن علی به سوی برادران خویش از مؤمنان و مسلمان و بعد از حمد و سلام مرقوم داشت: به درستی که نامه مسلم به عقیل به من رسیده و در آن نامه مندرج بود که اتفاق کرده‌اید بر نصرت ما و طلب حق از دشمنان ما، از خدا سوال می‌کنم که احسان خود را بر ما تمام گرداند و شما را بر حسن نیت وخوبی کردار عطا فرماید بهترین جزای ابرار، آگاه باشید که من به سوی شما از مکه بیرون آمدم در روز سه شنبه هشتم ذیحجه چون پیک من به شما برسد کمر متابعت بر میان بندید و مهیای نصرت من باشید که من در همین روزها به شما خواهم رسید

و اَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ الله وَ بَرَکاتُهُ.

و سبب نوشتن این نامه آن بود که مسلم (ع) بیست و هفت روز پیش از شهادت خود نامه‌ای به آن حضرت نوشته بود و اظهار اطاعت و انقیاد اهل کوفه نموده بود، و جمعی از اهل کوفه نیز نامه‌ها به آن حضرت نوشته بودند که در اینجا صدهزار شمشیر برای نصرت تو مهیا گردیده است خود را به شیعیان خود برسان.

چون پیک حضرت روانه شد به قادسیه رسید حصین بن تمیم او را گرفت، و به روایت سید خواست او را تفتیش کند قیس نامه را بیرون آورد و پاره کرد، حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد، چون به نزد عبیدالله رسید آن لعین از او پرسید که تو کیستی؟ گفت مردی از شیعیان علی و اولاد او می‌باشم، ابن زیاد گفت چرا نامه را پاره کردی گفت برای آنکه تو بر مضمون آن مطلع نشوی، عبیدالله گفت آن نامه از کی و برای کی بود گفت از جناب امام حسین علیه السلام به سوی جماعتی از اهل کوفه که من نامهای ایشان را نمی‌دانم، ابن زیاد در غضب شد و گفت دست از تو بر نمی‌دارم تا آنکه نامهای ایشان را بگوئی یا آنکه بر منبر بالا روی و بر حسین و پدرش و برادرش ناسزا گوئی و گرنه ترا پاره پاره خواهم نمود.

پس بر منبر بالا رفت و حمد و ثنای حق تعالی را ادا کرد و صلوات بر حضرت رسالت و درود بسیار بر حضرت امیرالمؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السلام فرستاد و ابن زیاد و پدرش و طاغیان بنی امیه را لعنت کرد پس گفت ای اهل کوفه من پیک جناب امام حسینم به سوی شما و او را در فلان موضع گذاشته‌ام و آمده‌ام هر که خواهد یاری او نماید به سوی او بشتابد چون خبر بابن زیاد رسید امر کرد که او را از بالای قصر به زیر انداختند و به درجه شهادت فایز گردید.

و به روایت دیگر چون از قصر به زیر افتاد استخوانهایش درهم شکست و رمقی در او بود که عبدالملک بن عمیر لحمی او را شهید کرد.

مؤلف گوید: که قیس بن مسهر صیداوی اسدی مردی شریف و شجاع و در محبت اهل بیت علیهم السلام قدمی راسخ داشت. و بعد از این بیاید که چون خبر شهادتش به حضرت امام حسن علیه السلام رسید بی‌اختیار اشگ از چشم مبارکش فرو ریخت فرمود: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ الخ.

امام حسین (ع) در راه کوفه :

238307_299

و شیخ مفید ره فرموده که حضرت امام حسین علیه السلام از حاجر به جانب عراق کوچ نمودند به آبی از آبهای عرب رسیدند، عبدالله بن مطیع عدوی نزدیک آن آب منزل نموده بود چون نظر عبدالله بر آن حضرت افتاد و به استقبال او شتافت و آن حضرت را در بر گرفته و از مرکب خود پیاده نمود و عرض کرد پدر و مادرم فدای تو باد برای چه به این دیار آمده‌ای حضرت فرمود چون معاویه وفات کرد چنانکه خبرش به تو رسیده و دانسته‌ای اهل عراق به من نوشتند و مرا طلبیدند. ابن مطیع گفت ترا به خدا سوگند می‌دهم که خود را در معرض تلف در نیاوردی و حرمت اسلام و قریش و عرب را برطرف نفرمائی زیرا که حرمت تمام به حرمت تو بسته است به خدا سوگند که اگر اراده نمائی که سلطنت بنی امیه را از ایشان بگیری ترا به قتل می‌رسانند و بعد از کشتن تو از قتل هیچ مسلمانی پروا نخواهد کرد و از هیچکس نخواهند ترسید، پس زنهار که به کوفه مرو و متعرض بنی امیه مشو. حضرت معترض سخنان او نگردید و از آنچه از جانب حق تعالی مأمور بود تقاعد نورزید این آیه را قرائت فرمود:

لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللهُ لَنا و از او گذشت.

و ابن زیاد از واقصه که راه کوفه است تا راه شام و تا راه بصره را مسدود کرده بود و خبری بیرون نمی‌رفت و کسی داخل نمی‌توانست شد و کسی بیرون نمی‌توانست رفت، و حضرت امام حسین علیه السلام بدین جهت از اخبار کوفه به ظاهر مطلع نبود و پیوسته در حرکت و سیر بود تا آنکه در بین راه جماعتی رسید و از ایشان خبر رسید گفتند به خدا قسم ما خبری نداریم جز آنکه راهها مسدود است و ما رفت و آمد نمی‌توانیم کرد.

و روایت کرده‌اند جماعتی از قبیله فزاره و بجلیه که ما با زهیربن قین بجلی رفیق بودیم در هنگام مراجعت از مکه معظمه و در منازل حضرت امام حسین علیه السلام می‌رسیدیم و از او دوری می‌کردیم، زیرا که کراهت و دشمن می‌داشتیم سیر با آن حضرت را، لاجرم هرگاه امام حسین علیه السلام حرکت می‌کرد زهیر می‌ماند، و هرگاه حضرت منزل می‌کرد زهیر حرکت می‌نمود، تا آنکه در یکی از منازل که آن حضرت در جانبی منزل کرد ما نیز از باب لابدی در جانب دیگر منزل کردیم و نشسته بودیم و چاشت می‌خوردیم که ناگاه رسولی از جانب امام حسین علیه السلام آمده و سلام کرد و با زهیر خطاب کرد که اباعبدالله الحسین علیه السلام ترا می‌طلبد، ما از نهایت دهشت قلمه‌ها را که در دست داشتیم افکندیم و متحیر ماندیم به طریقی که گویا در جای خود خشک شدیم و حرکت نتوانیم کرد.

زوجه زهیر که دلهم نام داشت با زهیر گفت که سبحان الله فرزند پیغمبر خدا ترا می‌طلبد و تو در رفتن تأمل می‌نمائی ؟ برخیز برو ببین چه می‌فرماید.

زهیر به خدمت آن حضرت رفت و زمانی نگذشت که شاد و خرم با صورت برافروخته برگشت و فرمود که خیمه او را کندند و نزدیک سراپرده‌های آن حضرت نصب کردند و زوجه خود را گفت که تو از قید زوجیت من یله و رهائی ملحق شو به اهل خود که نمی‌خواهم به سبب من ضرری به تو رسد.

و موافق روایت سید به زوجه خود گفت که من عازم شده‌ام با امام حسین علیه السلام مصاحبت کنم و جان خود را فدای او نمایم پس مهر او را داده و سپرد او را به یکی از پسران عم خود که او را به اهلش برساند.

گفت جفتش الفاق ای خوش خصال               گفت نی نی الوصال است الوصال
گفت آنرویت کجا بینیم ما                            گفت اندر خلوت خاص خدا

زوجه‌اش با دیده گریان و دل بریان برخاست و با او وداع کرد و گفت خدا خیر ترا میسر گرداند از تو التماس دارم که مرا در روز قیامت نزد جد حضرت حسین علیه السلام یاد کنی. پس زهیر با رفیقان خود خطاب کرد هر که خواهد با من بیاید و هر که نخواهد این آخرین ملاقات من است با او، پس به آنها وداع کرده و به آن حضرت پیوست. و بعضی ارباب سیر گفته‌اند که پسر عمش سلمان بن مضارب ابن قیس نیز با او موافقت کرده و در کربلا بعدازظهر عاشورا شهید گردید.

رسیدن خبر شهادت مسلم به امام حسین(ع):

شیخ مفید روایت کرده است از عبدالله بن سلیمان اسدی و منذربن مشمعل اسدی که گفتند چون ما از اعمال حج فارغ شدیم به سرعت مراجعت کردیم و غرض ما از سرعت و شتاب آن بود که به حضرت حسین علیه السلام در راه ملحق شویم تا آنکه ببینیم عاقبت امر آن جناب چه خواهد شد. پس پیوسته به قدم عجل و شتاب طی طریق می‌نمودیم تا به زرود که نام موضعی است نزدیک ثعلبیه به آن حضرت رسیدیم چون خواستیم نزدیک آن جناب برویم ناگاه دیدیم که مردی از جانب کوفه پیدا شد و چون سپاه آن حضرت را دید راه خود را گردانید و از جاده به یکسوی شد و حضرت مقداری مکث فرمود تا او را ملاقات کند چون از او مأیوس شد از آنجا گذشت.

ما با هم گفتیم که خوبست برویم این مرد را ببینیم و از او خبر بپرسیم چه او اخبار کوفه را می‌داند، پس ما خود را به او رساندیم و بر او سلام کردیم و از او پرسیدیم از چه قبیله می‌باشی؟ گفت از بنی اسد. گفتیم ما نیز از همان قبیله‌ایم پس اسم او را پرسیده و خود را به او شناسانیدیم. پس از اخبار تازه‌ کوفه پرسیدیم، گفت خبر تازه آنکه از کوفه بیرون نیامدم تا مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کشته دیدم که پاهای ایشان را گرفته بودند در بازارها می‌گردانیدند پس از آن مرد گذشتیم و به لشکر امام حسین علیه السلام ملحق شدیم و رفتیم تا شب درآمد به ثعلبیه رسیدیم حضرت در آنجا منزل کرد، چون آن زبده اهل بیت عصمت و جلال در آن جا نزول اجلال فرمود، ما بر ان بزرگوار وارد شدیم و سلام کردیم و جواب شنیدیم پس عرض کردیم که نزد ما خبری است اگر خواسته باشید آشکارا گوئیم و اگر نه در پنهانی عرض کنیم، آن حضرت نظری به جانب ما و به سوی اصحاب خود کرد فرمود که من از این اصحاب خودم چیزی پنهان نمی‌کنم آشکارا بگوئید، پس ما آن خبر وحشت اثر را که از آن مرد اسدی شنیده بودیم در باب شهادت مسلم و هانی بر آن حضرت عرض کردیم آن جناب از استماع این خبر اندوهناک گردید و مکرر فرمود:

اّنّا للهِ وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُونَ، رَحْمَهُ اللهِ عَلَیْهِما

خدا رحمت کند مسلم و هانی را پس ما گفتیم یابن رسول الله اهل کوفه اگر بر شما نباشند از برای شما نخواهند بود و التماس می‌کنیم که شما ترک این سفر نموده و برگردید، پس حضرت متوجه اولاد عقیل شد و فرمود شما چه مصلحت می‌بینید در برگشتن، مسلم شهید شده، گفتند به خدا قسم که بر نمی‌گردیم تا طلب خون خود نمائیم یا از آن شربت شهادت که آن غریق بحر سعادت چشیده ما نیز بچشیم، پس حضرت رو بما کرد و فرمود بعد از اینها دیگر خیر و خوبی نیست در عیش دنیا.

ما دانستیم که آن حضرت عازم برفتن است گفتیم خدا آنچه خیر است شما را نصیب کند، و آن حضرت در حق ما دعا کرد پس اصحاب گفتند که کار شما از مسلم بن عقیل نیک است اگر کوفه بروید مردم به سوی جناب تو بیشتر سرعت خواهند کرد، حضرت سکوت فرمود و جوابی نداد، چه خاتمت امر در خاطر او حاضر بود.

به روایت چون حضرت خبر شهادت مسلم را شنید گریست و فرمود خدا رحمت کند مسلم را هر آینه به سوی روح و ریحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقیمانده است، پس اشعاری ادا کرد در بیان بیوفائی دنیا و زهد در آن و ترغیب در امر آخرت و فضیلت شهادت و تعریض بر آنکه تن به شهادت در داده‌اند و شربت ناگوار مرگ را برای رضای الهی بر خود گوارا گردانیده‌اند.

از بعض تواریخ نقل شده که مسلم بن عقیل علیه السلام را دختری بود سیزده ساله که با دختران امام حسین علیه السلام می‌زیست و شبانه روز با ایشان مصاحبت داشت چون امام حسین علیه السلام خبر شهادت مسلم بشنید به سراپرده خویش درآمد و دختر مسلم را پیش خواست و نوازشی به زیادت و مراعاتی بیرون عادت با وی فرمود، دختر مسلم را از آن حال صورتی در خیال مصور گشت عرض کرد یابن رسول الله با من ملاطفت بی‌پدران و عطوفت یتیمان مرعی می‌داری مگر پدرم مسلم را شهید کرده باشند، حضرت را نیروی شکیب رفت و بگریست و فرمود ای دختر اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو باشند دختر مسلم فریاد برآورد و زار زار بگریست، و پسرهای مسلم سرها از عمامه عریان ساختند و به های های بانگ گریه در انداختند و اهل بیت علیهم السلام در این مصیبت با ایشان موافقت کردند و به سوگواری پرداختند و امام حسین علیه السلام از شهادت مسلم سخت کوفته خاطر گشت.

و شیخ کلینی قدره روایت کرده است که چون آن حضرت به ثعلبیه رسید. مردی به خدمت آن حضرت آمد و سلام کرد آن جناب فرمود که از اهل کدام بلدی؟ گفت از اهل کوفه‌ام. فرمود که اگر در مدینه به نزد من آمدی هر آینه اثر پای جبرئیل را در خانه خود به شما می‌نمودم که از چه راه داخل می‌شده و چگونه وحی را به جد من می‌رسانیده، آیا چشمه آب حیوان علم و عرفان در خانه ما بود و از نزد ما باشد پس مردم بدانند علوم الهی را و ما ندانیم؟ این هرگز نخواهد بود!

و سید بن طاوس نیز نقل کرده که آن حضرت در نیمه روز به ثعلبیه رسید در آن حال قیلوله فرمود، پس از خواب برخاست و فرمود در خواب دیدم که هاتفی ندا می‌کرد که شما سرعت می‌کنید و حال آنکه مرگهای شما شما را به سوی بهشت سرعت می‌دهد، حضرت علی بن الحسین علیه السلام گفت ای پدر آیا ما بر حق نیستیم فرمود بلی ما بر حقیم به حق آن خداوندی که بازگشت بندگان به سوی او است.

پس علی (ع) عرض کرد ای پدرالحال که ما بر حقّیم پس از مرگ چه باک داریم حضرت فرمود که خدا ترا جزای خیر دهد ای فرزند جان من پس آن حضرت آن شب را در آن منزل بیتوته فرمود چون صبح شد مردی از اهل کوفه او را اباهره ازدی می‌گفتند به خدمت آن حضرت رسید و سلام کرد گفت یابن رسول الله چه باعث شد شما را که از حرم خدا و از حرم جد بزرگوارت رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمدی حضرت فرمود ای اباهره بنی امیه مالم را گرفتند صبر کردم و هتک حرمتم کردند صبر نمودم و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم، و به خدا سوگند که این گروه یاغی طاغی مرا شهید خواهند کرد و خداوند قهار لباس ذلت و خواری وعار برایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام برایشان خواهد کشید و برایشان مسلط خواهد گردانید کسی را که ایشان را ذلیل‌تر گرداند از قوم سبا که زنی فرمانفرمای ایشان بود و حکم می‌کند به گرفتن اموال و ریختن خون ایشان.

و به روایت شیخ مفید و غیره چون وقت سحر شد جوانان انصار خود را فرمود که آب بسیار برداشتند و بار کردند و روانه شد تا به منزل زباله رسیدند و در آنجا خبر شهادت عبدالله بن یقطر به آنجناب رسید چون این خبر موحش را شنید اصحاب خود را جمع نمود کاغذی بیرون آورد و برای ایشان قرائت فرمود بدین مضمون:

بسم الله الرحمن الرحیم اما بعد به درستی که به ما خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر رسیده و به تحقیق که شیعیان ما دست از یاری ما برداشته‌اند پس هر که خواهد از ما جدا شود بر او حرجی نیست پس جمعی که برای طمع مال و غنیمت و راحت و عزت دنیا با آن جناب همراه شده بودند از استماع این خبر متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعی که از روی یقین و ایمان اختیار ملازمت آن سرور اهل ایقان نموده بودند ماندند. پس چون سحر شد اصحاب خود را امر فرمود که آب بردارند آب بسیار برداشتند و روانه شدند تا در بطن عقبه نزول نمودند، و در آنجا مرد پیری از بنی عکرمه را ملاقات فرمودند آن پیرمرد از آن حضرت پرسید که کجا اراده دارید؟ فرمودند کوفه می‌روم آن مرد عرض کرد یابن رسول الله تو را سوگند می دهم به خدا که برگردی، به خدا سوگند که نمی‌روی مگر رو به نوک نیزه‌ها و تیزی شمشیرها.

و از این مقوله با آن حضرت تکلم کرد آن جناب پاسخش داد که ای مرد آن چه تو خبر می‌دهی بر من پوشیده نیست ولیکن اطاعت امر الهی واجب است و تقدیرات ربانی واقع شدنی است. پس فرمود به خدا سوگند که دست از من بر نخواهند داشت تا آنکه دل پرخونم از اندرونم بیرون آورند و چون مرا شهید کنند حق تعالی برایشان مسلط گرداند کسی را که ایشان را ذلیلترین امتها گرداند. و از آنجا کوچ فرموده و روانه شد.

شهادت حضرت مسلم

alshiaclubs-49a408e54d

علامه مجلسی ره در جلاء فرموده که چون مسلم صدای پای اسبان را شنید دانست که به طلب او آمده‌اند گفت:اِنّالله وَ انّااِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت از خانه بیرون آمد چون نظرش بر ایشان افتاد شمشیر خود را کشید و بر ایشان حمله آورد و جمعی از ایشان را بر خاک هلاک افکند و به هر طرف که رو می‌آورد از پیش او می‌‌گریختند تا آنکه در چند حمله چهل و پنج نفر ایشان را بعذاب الهی واصل گردانید، و شجاعت و قوت آن شیر بیشه هیجاء به مرتبه‌ای بود که مردی را بیکدست می‌گرفت و بر بام می‌افکند تا آنکه بکر بن حمران ضربتی بر روی مکرم او زد و لب بالا و دندان او را افکند و باز آن شیر خدا بهر سو که رو می‌آورد کسی در برابر او نمی‌ایستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بامها برآمدند و سنگ و چوب بر او می‌زدند و آتش برنی می‌زدند و بر سر آنسرور می‌انداختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از حیات خود ناامید گردید شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد.

چون ابن اشعث دید که به آسانی دست بر او نمی‌توان یافت گفت ای مسلم چرا خود را به کشتن می‌دهد ما ترا امان می‌دهم و به نزد ابن زیاد می‌بریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بیدین وفا نمی‌آید چون آن شیر بیشه هیجاء از کثرت مقاتله اعداء و جراحتهای آن مکاران بیوفا مانده شد و ضعف و ناتوانی ر او غالب گردید ساعتی پشت به دیوار داد.

 چون ابن اشعث بار دیگر امان بر او عرض کرد به ناچار تن به امان در داد با آنکه می دانست که کلام آن بی‌دینان را فروغی از صدق نیست با ابن اشعث گفت که آیا من در امانم گفت بلی پس با رفیقان او خطاب کرد که آیا مرا امان داده‌اید گفتند بلی، دست از محاربه برداشت و دل بر کشته شدن گذاشت.

و به روایت سیدبن طاوس هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعدا اهتمام می‌نمود تا آنکه جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند انتهی پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود این اول مکر و غدر است که با من نمودید، محمد بن اشعث گفت امیدوارم که باکی بر تو نباشد، مسلم فرمود پس امان شما چه شد پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت اِنّالله وَ انّا اَلًیْهِ راجِعُونَ.

عبدالله بن عباس سلمی گفت ای مسلم چرا گریه می‌کنی آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست گفت گریه من برای خود نیست بلکه گریه‌ام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین علیه السلام و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شده‌اند و روی به این جانب آورده‌اند نمی‌دانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.

پس متوجه ابن اشعث گردید و فرمود می ‌دانم که بر امان شما اعتمادی نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین علیه السلام که آن جناب به مکر کوفیان و وعده‌های دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عم غریب و مظلوم خود مطلع گردد زیرا می دانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب می‌گردد، و به او بگوید که پسر عمت مسلم می‌گوید که از این سفر برگرد پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ می‌کرد که از نفاق ایشان رهائی یابد این اشعث تعهد کرد. پس مسلم را به در قصر ابن زیاد برد و خود داخل قصر شد احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابن زیاد گفت تو را با امان چه کار بود من ترا نفرستادم که او را امان بدهی ابن اشعث ساکت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند تشنگی بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزه از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعه آبی به من دهید مسلم بن عمرو گفت ای مسلم می‌بینی آب این کوزه را چه سرد است به خدا قسم که قطره‌ای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی، جناب مسلم فرمود وای بر تو کیستی تو؟ گفت من آنکسم که حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم هنگامی که تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی. علیه اللعنه.

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند چقدر بدزبان و سنگین دل و جفاکار می‌باشی هر آینه تو سزاوارتری از من بشرب حمیم و خلود در جحیم.

پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست که بیاشامد دندانهای ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ.

گفت : گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم.

در این حال رسول ابن زیاد آمد مسلم را طلبید آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد سلام نکرد یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن فرمود وای بر تو ساکت شود سوگند با خدای که او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود اگر مرا خواهد کشت سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت بعد از این سلامن من براو بسیار خواهد شد، ابن زیاد گفت خواه سلام بکنی و خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود چون مرا خواهی کشت بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیتهای من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی، پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده گفت میان من و تو قرابت و خویشی است من به تو حاجتی دارم می‌خواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

اولاً من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن، آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمائی، سیم آنکه به حضرت امام حسین علیه السلام بنویسی که به این جانب نیاید چونکه من نوشته‌ام که مردم کوفه با آن حضرت‌اند و گمان می‌کنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه می‌آید پس عمر سعد تمام وصیتهای مسلم را برای ابن زیاد نقل کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیتهای او آنست که ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد. و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چونکه او را سزاوار دفن کردن نمی‌دانم به جهت آنکه با من طاغی در هلاک من ساعی بود.

1365843756

اما حسین اگر او اراده‌ ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را می‌داد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولدالزنا ناسزا به او و حضرت امیر المومنین علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عقیل گفت پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حکم به قتل من نمی‌کردی.

و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند.

پس بکر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثناء و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات می‌کرد و عرضه می‌داشت که بارالها تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند پس بکر بن حمران لعنه الله علیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان می‌گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا بحال چنین نترسیده بودم آن شقی گفت چون می‌خواستی به خلافت عادت کار کنی دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته:

چه شد خاموش شمع بزم ایمان             بیاوردند هانی را ز زندان

گرفتندش سر از پیکر به زودی                      بجرم آنکه مهماندار بودی

پس ابن زیاد هانی را برای کشتن طلبید و هر چند محمد بن اشعث و دیگران برای او شفاعت کردند سودی نبخشید پس فرمان داد هانی را ببازار برند و در مکانی که گوسفندان را به بیع و شرا در می‌آوردند گردن زنند پس هانی را کتف بسته از دارالاماره بیرون آوردند و او فریاد بر می‌داشت که وامذ حجاه ولامذحَجَ لی الیَوم با مذحجاه و اَین مذحج.

 از حبیب السیر نقل است که هانی بن عروه از اشراف کوفه و اعیان شبعه به شمار می‌رفت و روایت شده که به صحبت پیغمبر صلی الله علیه و آله تشرف جسته و در روزی که شهید شد هشتاد و نه سال داشت و در مروج الذهب مسعودی است که تشخص و اعیانیت هانی چندان بود که چهارهزار مرد زره‌پوش با او سوار می‌شد و هشت هزار پیاده فرمان پذیر داشت و چون احلاف یعنی هم عهدان و همسوگندان خود را از قبیله کنده و دیگر قبائل دعوت می‌کرد سی هزار مرد زره پوش او را اجابت می‌نمودند این هنگام که او را به جانب بازار برای کشتن می‌بردند چندانکه صیحه می‌زد و مشایخ قبایل را به نام یاد می‌کرد و وامذحجاه می‌گفت هیچکس او را پاسخ نداد لاجرم قوت کرد و دست خود را از بند رهائی داد و گفت آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جدال و مدافعه کنم، اعوان ابن زیاد که چنین دیدند به سوی او دویدند و او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند گردن بکش گفت من به عطای جان سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد، پس یک تن غلام ابن زیاد که رشید ترکی نام داشت ضربتی بر او زد و در او اثر نکرد هانی گفت:

اِلَی اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلی رَحْمَتِکَ وَ رِضْوانِکَ.

یعنی بازگشت همه به سوی خداست، خداوندا مرا ببر به سوی رحمت و خوشنودی خود، پس ضربتی دیگر زد و او را به رحمت الهی واصل گردانید.

و چون مسلم و هانی کشته گشتند به فرمان ابن زیاد عبدالاعلی کلبی را که از شجعان کوفه بود و در روز خروج مسلم به یاری مسلم خروج کرده بود و کثیر بن شهاب او را گرفته بود، و عماره بن صلخت ازدی را که او نیز اراده یاری مسلم داشت و دستگیر شده بود هر دو را آوردند و شهید کردند، و موافق روایت بعضی از مقاتل معتبره ابن زیاد امر کرد که تن مسلم و هانی را بگرد کوچه و بازار بگردانیدند و در محله گوسفند فروشان بدار زدند. و سبط بن الجوزی گفته که بدن مسلم را در کناسه بدار کشیدند. و به روایت سابقه چون قبیله مذحج چنین دیدند جنبشی کردند و تن ایشان را از دار به زیر آوردند و برایشان نماز گزاردند و به خاک سپردند.

پس ابن زیاد سر مسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه به یزید نوشت و احوال مسلم و هانی را در آن درج کرد چون نامه و سرها به یزید رسید شاد شد و امر کرد تا سر مسلم و هانی را بر دروازه دمشق آویختند و جواب نامه عبیدالله را نوشت و افعال او را ستایش کرد و او را نوازش بسیار نمود و نوشت که شنیده‌ام حسین (ع) متوجه عراق گردیده است باید که راهها را ضبط نمائی و در ظفر یافتن با وسعی بلیغ به عمل آوری و به تهمت و گمان مردم را به قتل رسانی و آنچه هر روز سانح می‌شود برای من بنویسی والسلام.

و خروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذی الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم که روز عرفه باشد واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام ولد بود و علیه نام داشت و عقیل او را در شام ابتیاع نموده بود.

مؤلف گوید که: عدد اولاد مسلم را در جائی نیافتم، لکن آنچه بر آن ظفر یافتم پنج تن شمار آوردم نخستین عبدالله بن مسلم که اول شهید از اولاد ابوطالب است در واقعه طف بعد از علی اکبر و مادر او رقیه دختر امیرالمومنین علیه السلام است. دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در کربلا شهید گشت. و دو تن دیگر از فرزندان مسلم به روایت قدیم محمد و ابراهیم است که مادر ایشان از اولاد جعفر طیار می‌باشد، و کیفیت حبس و شهادت ایشان بعد از این به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم دخترکی سیزده ساله به روایت اعثم کوفی و او با دختران امام حسین علیه السلام در سفر کربلا مصاحبت داشت و بدانکه مسلم بن عقیل را فضیلت و جلالت افزون است از آنکه در این مختصر ذکر شود کافی است در این مقام ملاحظه حدیثی که در آخر فصل پنجم از باب اول به شرح رفت و مطالعه کاغذی که حضرت امام حسین علیه السلام به کوفیان در جواب نامه‌های ایشان نوشت و قبر شریفش در جنب مسجد کوفه واقع و زیارتگاه حاضر و بادی و قاضی و دانی است

برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

شعر زیبا در وصف حضرت مسلم بن عقیل/

ز بام کوفه می کنم تو را نظاره یا حسین!
تو هم مرا نظاره کن به یک اشاره یا حسین!
سرو به خون نشسته ام، زائر دست بسته ام
سلام می فرستمت از لب پاره یا حسین!
لحظه به لحظه دم به دم، مرگ دوباره دیده ام
بس که رسیده بر تنم، زخم دوباره یا حسین!
میان خنده عدو بهر تو گریه می کنم
بلکه به اشک دیده ام کنی نظاره یا حسین!
تیر به چله کمان، کمان به دست حرمله
میا به کوفه رحم کن به شیرخواره یا حسین!
پرده کنار رفته و می نگرم به دخترت
نه معجرش بود به سر، نه گوشواره یا حسین!
هدیه حاجیان بود به مسلخ ولا یکی
مرا بود در این منا دو ماه پاره یا حسین!
به آسمان دیده ام، نظاره کن که دم به دم
در آفتاب ریختم بر تو ستاره یا حسین!
نگه به مکه دوختم چو شمع بر تو سوختم
درون سینه ام شده نفس شراره یا حسین!
کرم کن و به یک نظر به نظم “میثمت” نگر
که کرده سوز او اثر به سنگ خاره یا حسین!

حضرت مسلم

به جای دسته گل، خون گلویم وقف دامانت
تو ابراهیمی و من هم ذبیح عید قربانت
میان خنده دشمن بیا از گریه آبم کن
که همچون قطره اشکی، بگردم دور چشمانت
در آب افتاد دندان من و کردم دعا بر تو
مبادا بشکند از چوب دشمن دُرّ دندانت
تو روح احمد و ریحان زهرایی میا کوفه
که فردا می کنند این سنگ دل ها سنگ بارانت
ز چشمم پرده یک سو رفته و انگار می بینم
که بر گوشم رسد از نوک نی، آوای قربانت
به ظرف آب خونم ریخت و عکس تو را دیدم
که خون چهره ات می ریزد از لب های عطشانت
برای مرد گریه سخت باشد در دل دشمن
الهی بین دشمن کس نبیند چشم گریانت
به زیر تیغ دشمن آرزویم هست این مولا:
که می کردم هزاران بار جانم را به قربانت
تو تنها باغبان باغ توحیدی میا کوفه
که پر پر می شود یک روزه گل های گلستانت
کرامت کن به “میثم” چشم گریانی که تا محشر
بگرید بر تو و داغ دل و زخم فراوانت

تابناك وب سجام تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب